Sunday, April 3, 2016

موشی باید آزمایش خون می داد. من گفتم که شنبه میریم. اصرار داشت که شنبه ی بعدی بریم. میشد که هفته ی بعد هم بریم. عجله ای نبود ولی دلیلی هم برای به تاخیر انداختن نبود. می دونستم که فقط داره عقب میندازه چون نمیخواد اینکارو انجام بده. ازش خواستم که دلیلش رو بگه. دلایلش رو گفت و من برای همه اش یک جواب دندان شکن داشتم. حرف زدم و حرف زدم و حرف زدم. آخ که بعضی وقتها چقدر حرف میزنم. براش توضیح دادم که کاری رو که دوست نداری ولی میدونی که باید انجام بدی، هر چه زودتر بکنی بهتره. زودتر راحت میشی. گفتم برای این آزمایش عجله ای نیست. تصمیم با خودته ولی بنظر من تصمیم درست اینه که این شنبه بری.

کمی سکوت کرد. بعد با بغض گفت باشه همین شنبه میرم. رسیده بودیم به مقصد. برگشتم و به چشم هاش نگاه کردم و پرسیدم تصمبم خوبی گرفتی. ولی چرا اینقدر ناراحتی؟  چیزی نگفت. خوشبختانه ساکت شده بودم و میتونستم گوش کنم. شاید چون تصمیم بهتر رو گرفته بود و به نتیجه ی دلخواهم رسیده بودم.  ازش خواستم که بهم بگه چرا ناراحته. ازش پرسیدم که ایا تونستم چیزی رو که میخواستم بهش بگم؟ اینکه دلم میخواد که راحت تر باشه، اینکه تجربه های خودم رو فقط برای این میگم که اون اذیت نشه.

اینجا فهمیدم که رفتم در اون کلیشه تنقر آور پدر و مادر ها که خودم هر وقت شنونده اش بودم بدم اومده – "من اینها رو برای خودت میگم و خوبیت رو میخوام و اینا...."
این شد که گفتم، من هیچوقت فکرنمبکنم هرچه فکر میکنم درسته.  تجربه های من هم شاید عینا برای تو اتفاق نیفته. من تجربه ام رو به تو میگم چون تجربه با ارزشه. ولی تو این انتخاب رو داری که ازش استفاده کنی. انتخاب کنی که خودت تجربه کنی. و اینکه هیچ گارانتی نیست که تجربه ی تو 
هم عین من باشه.

راحت شدم. راحت شد. بار رو از شونه اش برداشتم.

گفتم که نمیخواستم ناراحتش کنم و خواهش کردم اگر میتونه بگه که دقیقا چی ناراحتش کرده.
گفت، من تو رو خیلی دوست دارم. حرف هات رو دوست دارم. بعضی وقتها برام خیلی سخته کاری رو که تو میگی بهتره بکنم. اون وقت اگر اونو انجام ندم، احساس گناه میکنم. دیگه خوشحال نیستم. همش خودم رو مقصر میدونم اگر کاری رو که تو گفتی نکنم.

وحشت کردم از بلایی که به سرش میاورم. گقتم: آخرین چیزی که من میخوام اینه که تو یا خودم احساس گنها بکنیم. این خیلی بده، انرژی آدم رو میگیره. خواهش میکنم که حواست باشه، هر وقت احساس گناه کردی یک چیزی اشتباهه.  حتما با من حرف یزن در موردش. توی احساس گناه نمون.

گفت من دوست دارم مثل تو باشم.

و من با قلبی که سخت فشرده شده و بغض و اشکی که با موفقیت نگهش داشتم گفتم، عزیزم، نو مثل من هیچوقت نیستی و نباید باشی. مثل هیچکس هم نباش. تو مثل خودت هستی و مثل خودت بودن بهترین چیزه. ازش معذرت خواستم که باعث ناراحتیش شدم.

با اون چشمهای قشنگش حرف ها رو می بلعید و من می فهمیدم که قلبهامون بهم وصله.

گفتم میشه به من یک کمک بکنی؟
گفت باشه
گفتم بیا جامون رو عوض کنیم. تو بشو من و به من بگو اگر جای من بودی و میخواستی تجربه ات رو به من بگی بدون اینکه من احساس گناه بکنم، چطور میگفتی.
قبول کرد. جامون رو عوض کردیم و من حرف های او رو زدم که نمیخوام این هفته برم و هفته بعد بهتره به این دلیل و اون دلیل.
گفت باشه اشکالی نداره. هفته بعد بریم. ولی اگر من بودم همین هفته میرفتم.
گفتم همین؟
گفت همین.
گفتم پس تو که نگفتی چرا همین هفته میرفتی.
گفت اگر تو می پرسیدی چرا، اونوقت من می گفتم که من دوست دارم کار سخت رو زودتر بکنم و راحت بشم.
.
.
ازش تشکر کردم که کمک کرد جور دیگه ای نگاه کردن رو هم یاد بگیرم

.
چقدر زیادی حرف زده بودم. آسیب زده بودم. چه خوب که ترمز کردم. چه خوب که نگاه کردم. چه خوب که یاد میگیرم. باید باد بگیرم. دیگه خودم رو کتک نمیزنم برای این اشتباه. این اشتباه دری دیگر را بین دلهامون باز کرد. و هر دو قدمی جلوتر رفته بودیم
.
.
زندگی خوب است. 
.
.

ما همون شنبه ی اول رفتیم و آزمایش خون رو دادیم.