Thursday, September 11, 2014

دیروز مطلبی رو خوندم در مورد راه های راحت شدن از فکزهای بیخود.* فکرهای بیخود حتما معرف حضور همه هست. همون فکرهای بد و موریانه های ذهن که همه ی انرژی آدم رو میگیرن. دیگه میدونم که کار، اینقدر زیاد و وقت، اینقدر مغتنمه که نباید انرژی و وقتم روهدر بدم.  یکی از راه کار ها این بود که هر کاری رو که میکنی با توجه کامل بکن. ذهن ما همیشه مشغول چیزی دیگریه. وقتی راه میری، فقط به اون راه رفتنت توجه کن. به ثانیه ها و نفس هایی که در اون لحظه کشیده میشه. به سنگ فرشی که از زیر پات رد میشه. وقتی ظرف ها رو جابجا میکنی، واقعا ظرف ها رو جابجا کن و در دستت حس و لمس شون کن. همینها خودش 
ریلکسشن و مدیتیشن میتونه باشه در روزهای شلوغ و پلوغ.

 زمستان طولانی و تابستان نسبتا سرد و کوتاه، باعث شده بود که آمدن پاییز رو قبول نکنم. از خنک شدن پاییزی ناراضی باشم و فقط غر بزنم. امروز صبح که از مدرسه بر میگشتم، پیام بالا به یادم اومد و فکرم رو سپردم فقط به لحظه ها. دنیا شد فقط من و قدمهام و هوا و زمینی که لمس و تجربه اش میکنم.   بعد از چند ثانیه پاییز رو دیدم. پاییزی که چند روزیست آمده و نشسته جلوی چشمم. ولی همون موریانه های ذهنم نگذاشتند ببینمش و خیر مقدمش بگم. برای اولین بار در امسال به یاد آوردم که پاییز قشنگه، هواش دلنشینه. هرچند که باید روی بلوز استین کوتاهت، یک کت گرم بپوشی و هر چقدر هم که اون بلوز آستین کوتاه رو در تابستون کم پوشیده باشی. پاییز رو من همیشه دوست داشتم. بوش رو، رنگش رو، هواش رو. پاییز کوتاهه و دلپذیر. پاییز زیباست، بدون توجه به زمستان و تابستانی که گذشت. این پاییز همه چیزیه که من الان دارم.

در راه رفت با روشی، صدایی در پس ذهنم دایم گفت، چه زود سرد شد. چه زود سرد شد. در اولین مکالمه ی دم مدرسه هم همین رو به یکی از مادر ها گفتم. در راه برگشت اما ترانه ی پاییزی مورد علاقه ام را میخواندم و به پاییز خیر مقدم میگفتم.
"پاييز آمد در ميان درختان لانه كرده كبوتر از تراوش باران مي‌گريزد
خورشيد از غم با تمام غرورش پشت ابر سياهي عاشقانه به گريه مي‌نشيند
من با قلبي به سپيدي صبح ، مي‌روم به گلستان،همچو عطر اقاقي، لابلاي درختان مي‌نشينم
باشد روزي به ندای بهاران، روي دامن صحرا لاله رويد
شعر هستي بر زبانم جاري، پر توانم آري، مي‌روم در كوه و دشت و صحرا
ره‌پيماي قله‌ها هستم من، در کنار یاران، راه حود در طوفان می نوردم......."


واقعا که باید خودمون رو پر کنیم از فکر و نگاه خوب. نگاه ما به زندگی، همون زندگی ماست.


* http://www.spiritscienceandmetaphysics.com/5-ways-to-free-yourself-from-pain-and-suffering-right-now/

Wednesday, August 20, 2014

یک- به مسیله ای که جوابش رو میدونی ولی نمیتونی هنوز حلش کنی، چی میشه گفت. قطعا لاینحل که نیست چون زاه حلش رو 
بارها شنیده ای و کار کرده برای ملت. چرا خودت پس استفاده نمیکنی و نسخه فقط میدی برای بقیه؟

دو- خیلی شنیدم و دیدم که بعضی ها میگن وقتی از کسی خوشت نمیاد دورش رو خط بکش. حذفش کن. ببر و بکن دور و از این حرفها. من نمیتونم و نتونستم هیچوقت روی هیچکی خط بکشم. ولی فکر میکردم که اگر میتونستم بکنم خیلی راحت تر بودم. دیروز بک سخنرانی گوش کردم که میگفت این روش بکن و بنداز دور شاید بنظر راه حل خوبی بیاد ولی آسیب های خودش رو داره و ما رو قوی تر نمیکنه. راه بهتر اینه که بتونیم خودمون رو از آسیب آدمهای سمی حفظ کنیم و در موقع لازم سپر بپوشیم. خصوصا اگر اون آدم کسی باشه که نمیتونی از زندگیت حذف کنی، به هر دلیل. حالا من یک جلسه رو گوش کردم و اگر تونستم بقیه اش رو هم گوش کردم و حفاطت رو یاد بگیرم، خبرتون میکنم.

سه- یکی از تکنیک هایی که پیدا کردم برای جلوگیری از تشتت فکر موقع کار کردن اینه که وقتی انگشتهام میخوان دکمه های کیبرد رو بزنن و منو ببرن به یک جای دیگه، بجای فیس بوک و خبر و وبلاگ که هرکدوم میتونن منو ببرن به هزار جای دیگه، برم به یک وبسایت ساده که یک جمله ی تاکیدی کوتاه رو بهم میگه. برای هر روز یک جمله داره. در نیتجه اگر در روز ده بار هم برم سراغش و ده بار در ذهنم تکرارش کنم، کمی قسمت سبز ذهنم رو آبیاری کردم. امروز جمله ام این بود.
I am a student of life, and I love it!
فکر میکنم که این کار با کامپیوتر در فسمت پر لیوان که نگاه کنی، خوبیش اینه که میتونی این درس گرفتن را تسهیل کنه، بسکه منبع خوب در این دنیای اینترنت هست. اگر چه که مدرسه ی زندگی درس تیوریش خیلی اسونتر از عملیه.

چهار- دیشب مثل هر شب موقع شب بخیر و بستن در اتاق موشی بهش گفتم "آی لاو یو" در جواب گفت "آی لاو مایسلف توو" وبعد جواب همیشگیش رو داد که "آی لاو یو توو". نپرسیدم که چرا گفت خودش هم خودش رو دوست داره ولی ته دلم غنچ رفت از شنیدنش. دوست داشته باش خودت. دوست داشته باش. همین یکی رو اگر در وجودت کاشته باشم، وظیفه ی مادریم ادا شده. دیروز شنیدم که برای داشتن دنیای بهتر، ما پدر و مادران بهتر نیاز داریم.

پنج- دوباره نوشته رو خوندم و در جواب شماره ی یک به خودم باید بگم که آسون بگیر. یکطوری میشه. زندگی رو روز به روز باید گذراند.

Wednesday, July 23, 2014

همه ی آدم های دور و برم و زندگی و داستاتهاشون، از شوهر و بچه هام بگیر تا فامیل و دوست و آشنا، همه ی کار و برنامه و موضوع و ملاقات. گذشته هایی که به سراغم میان با شادی و غم هاش و رضایت و تاسف ها. همه اینده ها که روبروم میشینن با ذوق ها و دلهره ها. اینهمه ایمیل و ایونت و کارها که میشه کرد و میخوام بکنم. این دنیا و جامعه و خبرها و همه ی اتفاقات جور و واجور که در دنیا میافته. کارم و همه ی پیچ وخم ها، و شدن ها و نشدن ها و پروژه ها از شروع تا پایان با همه بالا و پایین ها و صبح های زود و شبهای دیر که مینشینم و مینویسم و میکوبم بر کیبرد.

همه ی اینها و بیشتر از اینها، گاهی میخ هایی میشن و هر کدوم با ریسمانی منو چنان به زمین میکوبند که نمیتونم تکون بخورم. شونه ام به زمین ساییده میشه. اسیر میشم. گاهی پرنده هایی میشن که هر کدوم با ریسمانی منو با خودشون بلند میکنن به اسمون و پرواز میکنم. بین این دو حال گاهی در کنار هم و باهم روی زمین راه میریم و گاهی هم میدویم و گاهی هم مینشینیم.

اینها همه هر روز اتفاق می افتن. وقتی فکر میکنم می بینم در کنار هم رقصی رو بوجود میارن که زیباست. رقص زندگی.  رقصی که در آن می افتی و بلند میشی. میخندی و میگریی. رقصی که در آن با قلبت می رقصی. من رقصیدن رو دوست دارم.


Life’s a dance you learn as you go
Sometimes you lead, sometimes you follow
Don’t worry about what you don’t know
Life’s a dance you learn as you go

Wednesday, July 16, 2014

خیلی دوست دارم که دوباره بنویسم. روز به روز. تکه تکه. و خوانده شوم روز به روز و تکه تکه. خیلی وقته زندگی کرده ام ولی از زندگی نگفته ام. چرا خودم نمیدانم. دوباره میخوام که بکنم تکه هایی از روزهام رو و بچسبانم اینجا. تا غیر 
از تارهای سفید مو و چروک های دور چشمم، چیزهای دیگری هم بماند.

سرحال نیستم یکی دو روزه. صبح که روشی بیدار شد، بر خلاف همیشه که من بیدار و لباس پوشیده و سرپا هستم، خوابیده بودم. خواب نبودم. در اون حالی که شکل خوابه ولی از همه تفییرات بیرون با خبری. برای من زیاد پیش میاد در ولو شدن های بین روز که یک وردی (بگو مانترا) را برای خودم تکرار میکنم و حالی هپروت مانند (بگو مدیتیشن) دارم.

روشی جلوی اتاق ما مکثی کرد و صبح بخیر زیر لبی گفت و رفت. تایمر من سر ساعتی که وقت اضافه ام تمام میشد زنگ زد و  بلند شدم. روشی رو دیدم و صبح بخیر و حال و احوال. پرسید مریضی؟ گفتم نمیدونم امروز دارم میرم دکتر ببینم که مریضم یا نه. خندیدیم. بیشتر چیزی نپرسید. آماده ی رفتن شد. خواست که موهاش رو بیافم. بافتم. از در که بیرون میرفت خداحافظی کرد و گقت روز خوبی داشته باشی و گود لاک* با دکتر. منهم بهش گفتم که تو هم همینطور.

همینطور که میچرخیدم تا موقع کمپ بردن موشی بشه. با خودم فکر کردم اگر مادر مریض بود، چقدر من استرس داشتم. همه ی روز فکر میکردم که حالا چی شد. حالا چی میشه. اصلا اگر میدیدم حالش خوب نیشت تا فشارش رو نگیرم از در بیرون نمی رفتم. آره همین سن روشی حتی کوچکتر که بودم. بعد نفس راحتی کشیدم با رضایت که دخترک سبکباله. که از طرف من نگران نیست. نمیدونم چطوره که اینطوره ولی از این موضوع خوشحالم. اصلا همین مقایسه کلی حالم رو بهتر کرد. من بر پای خودم، خوبم. تو هم خوب باشی همیشه. یادم باشد که هر روز، تو به یک راه میروی و من به راه دیگر. قدمت همیشه استوار. قدمم استوار.

Tuesday, June 10, 2014

با دخترک حرف میزدیم از کارهایی که میکنم و میکردم. گفت مامان وبلاگ که می نوشتی خیلی خوب بود. دیگه نمی نویسی؟ گفتم آره خیلی خوب بود. گفت فکر کن هر روز اینهمه آدم که می شناختی و یا نمی شناختی تو رو میخوندن و از زندگیت می دونستن. راست میگفت. نوع عجیبی از ارتباط جمعیه وبلاگ. گفتم وقت 
نمیکنم که ذهنم رو روی نوشتنش متمرکز کنم. گفت بنویس خوب. دوباره نوشتن در وبلاگ کار دور و سختی بنطرم می اومد اونروز.

دیروز از روی اجبار صبح یک ساعت زودتر بیدار شدم. در راه شرکت به یک مصاحبه گوش میکردم و در اونجا شنیدم از انرژی هایی که در صبح زود جاریه.در شرکت با دوست و همکارم باز از صبح گفتیم. قرار شد که صبح ساعت پنج به من تکست بزنه. این دوستی که دارم، خودش یکی از نعمت هایه که من دارم. 
صدای الارم بابایی رو بیدار منیکنه و نمیخوام یبدار شدن من به بیخواب شدن اون تبدیل بشه. 

رسیدن تکست منو از یک کابوس بیدار کرد. در همون کابوس گریه میکردم و سرگردون بودم. فکر میکنم  که کاننات همه چه طور باهم درست در کارند. "ابر و باد و مه و خورسید و فلک در کارند"

با خوشحالی بیدار شدم. خوشحال از دوباره متولد شدن در روزی دیگر. کارهای کوچولویی روانجام دادم که همه رو مدتها نکرده بودم. بعد از چندین سال وضو گرفتم و مراقبه کردم. و بعد از چندین ماه نوشتم.

راستی که دخترک در تو چه انرژی عجیبی هست. ببین که با هم گفتیم و چطور گفتن به شدن رسید.

در مصاحبه ی که دیروز شنیدم، وین دایر به شعری از مولوی اشاره کرد.

The breeze at dawn has secrets to tell you.
Don’t go back to sleep.

You must ask for what you really want.
Don’t go back to sleep.

People are going back and forth across the door sill
Where the two worlds touch.

The door is round and open.
Don’t go back to sleep.

گشتم که شعر فارسیش رو پیدا کنم. نشد. اگر میدونین برام بنویسین


زندگی که هر روزش صبح داره و هر صبحش ما دوباره بیدار میشیم و به نوعی ریست میشیم، زندگی که 

هر روزش شروعی دوباره و فرصتی جدیده، واقعا رسم خوشایندیه. روزتان خوش.

راستی اینهم لینک اون مصاحبه است که گوش کردم.‏
http://www.hayhouseworldsummit.com/home-registered-free/?vid=93299716

****************************************
بعدا نوشت:‏
لاله اصل شعر رو میدونست. ‏

    این باد سحر محرم رازست، مخسب    هنگام تفرع و نیاز است، مخسب
برخلق دو کون از ازل تا به ابد        این در که نبسته است، باز است، مخسب






Tuesday, February 25, 2014

نمیدونم اثر زمستون و سرمای زیاد و طولانیه یا تغییرات هورمونی یا همه یا هیچکدام که بار تنم برام سنگین شده. بار خودم و کله ام و موضوعاتم. با همان سیستم و جزییات و تعریف قبلی هستم البته. فقط روزی چند بار فریدون مشیری ازم می پرسه "ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی؟ هیچ آیا یک قدم دیگر توانی راند؟ هیچ آیا یک نفس دیگر توانی ماند؟" و  خودش هم کمی بعد جواب 
میده "باز باید رفت تا در تن توانی هست. باز باید رفت."

نه اینکه مکالمه ی غریبی باشه برام. همیشه داشتمش توی فکرم. آدم سبکباری نبودم هیچوقت حتی در نوجوانی و زمان سبکباری. فقط الان خیلی زود به زود سراغم میاد. آذوقه های انرژی و گرمایی که از این ور و اونور مرتب جمع میکنم و کم هم نیستن، زود تموم میشن. یک سرمایی در درونم هست که همه ی گرماها رو آب میکنه.


نِک و ناله کردن  رو دوست ندارم و احساس بدی بهم میده. مثل همین حس بدی که الان  از نوشتن خطهای بالا دارم.  با دهن کج 
دارم بهشون نگاه میکنم.

اگر بهار بیاد و هنوز همینطور باشم باید یک فکری براش بکنم.


Tuesday, February 18, 2014

یکبار برام مجسم شد که برای اینکه بتونم دوباره چیزی در وبلاگ بنویسم، باید قضاوت رو کنار بگذارم. نه تنها قضاوت دیگران رو. بلکه قضاوت خودم رو از خودم. که چرا ننوشتم اینهمه وقت و چرا هی شروع میکنم و ول میکنم و چرا میخوام دوباره بنویسم و هزاران چرای دیگر.

جای دیگر در حال یوگا وقتی که معلم می گفت، بدنت رو رها کن رو زمین و توجه نکن که کجاش با زمین در ارتباطه و کجاش نیست، فقط حضور داشته باش در هر جا که هست، فکر کردم که اول برای دوباره نوشتن باید همین کار رو بکنم. صفحه سفید رو باز کنم و انگشت ها رو رو کی برد رها کنم که تایپ کنند و بکوبند و من رو با کلمات از قلبم جاری کنند.

به دستاهم نگاه میکنم و فکر میکنم که کجا هستم و چی دارم که بنویسم. چششمم می افته به انگشت کوچک دست راستم و انگشتری که موشی با کِش برام درست کرده.  زرد و قرمز. دیروز که در دستشویی بودم - مثل همیشه اگر توی خونه باشه، با من کاری داره و از پشت در دستشویی حرفی میزنه یا میپرسه که کی میام بیرون. ارتباط کار موشی و دستشویی رفتن من، چیز عجیبیه-  گفت که دو رنگ رو انتخاب کن. از بین رنگهایی که گفت زرد و قرمز رو انتخاب کردم. کمی بعد این انگشتر بدستم رسید. گفت که نباید گمش کنم چون دیگه نمیتونه برام درست کنه. قبلی رو گم کرده بودم. گفت که اگر اون هی درست کنه و من گم کنم، کش هاش تموم میشه. راست گفت خوب. دیشب چند بار چک کرد که هنوز دارمش یا نه.  هنوز دارمش. مونده فعلا باهام.

پُرم از فکر ها و ایده ها و آرزوها که میان و میرن و گاهی بعضی مینشنینن. تقریبا هر روز دستمال گردگیری بدست میگیرم و کمی از این ذهن را گردگیری میکنم. دوست دارم که هر روز هم دستی به اینجا، این وبلاگ بکشم. میکشم. هر روز بیشتر میفهمم که چقدر تواناترم از تعریف هایی که خودم از خودم میکنم. تواناترم، تواناتریم.

چند شب پیش، بابایی دستش رو گذاشت رو پیشونیم و گفت پیشونیت همون شکلیه که در دانشگاه بود. خندیدم. هیچوقت به شکل پیشونیم فکر نکرده بودم. لحظه ای به خودم فکر کردم به وقتی که در دانشگاه بودم و گفتم ایکاش این آدمیکه الان هستم، اون موقع بودم. و بعد گفتم که برای رسیدن به امروز باید چند دهه راه میومدیم. خوش باد که آمدیم. خوش باد که هستیم.


باز نوشتم. باز مینویسم.  باید جاری بشم. جاری. کلمات رو دوست دارم. جاری شدن با کلمات رو هم دوست دارم.