Sunday, September 22, 2013


با روشی حرف میزدم در مورد اینکه من از آدمها و حرف زدن  خیلی خوشم میاد و او هم میگفت که من از حرف زدن بدم نمیاد به شرطی که لازم باشه و داشتیم باهم میگفتیم که فرق بین حرف زدن لازم و نا لازم چیه. من میگفتم که حرف زدن ابزار ارتباطه و فقط برای رسونن یک پیام نیست و نباید درش صرفه جویی کرد و اونم میگفت که باید دلیل و فایده ای در حرف زدن باشه و اینکه خیلی از حرف ها اصلا گفتنش لازم نیست. در همین گفتگو ازش خواستم که یک نمونه از حرف های بیفایده رو بهم بگه. اون گفت: "مثلا اگه یکی به من تکست کنه و بپرسه فردا فلان کلاب مدرسه رو میایی؟ من فقط اگه بدونم که میرم جواب میدم." درجواب چرای همیشگی من گفت: "اگر ندونم که میرم یا نه، جواب نمیدم. چون جوابِ نمیدونم هیچ کمکی به اون طرف نمیکنه. اگر هم بدونم که نمیرم باز جواب نمیدم. چون خودش میفهمه وقتی جواب ندادم یعنی نمیرم."  من گفتم " ای بابا، بالاخره وقتی جواب بدی، طرف تکلیفش رو میفهمه. حتی اگه جوابت نمیدونم یا نه باشه." گفت "نه. خیلی کمکی به اون نمیکنه. تازه اگر نمیدونم یا نمیرم رو بگم، بعد اون به احتمال زیاد می پرسه چرا. منهم حوصله ندارم دلیلش رو توضیح بدم. ولی وقتی میخوام برم و میگم آره میام، دیگه نمیپرسن چرا."

چنین تین ایجر مینیمالیستی داریم ما.

Thursday, September 5, 2013


یک ماه تمام ننوشتم. ماه آگوست آمد و رفت. بقول آسا، نمیدانم که ما از ماه پیش گذشتیم یا او از ما گذشت. بهر حال گذشت و گذشتیم با کار و زندگی و شادی و غم. غمش در آخرین روز هنوز نشسته در دلم. زندگی چنان سرعت داره که نمیتونم هیچ چیزی را تعطیل کنم و فقط غمگین باشم. از تدفین که برمیگردم لباسم را عوض میکنم و دخترک را میبرم به آرایشگاه، بعد آن یکی را میبرم دوچرخه سواری. بغض که میاید قورتش میدهم و اشک یواشی از زیر عینک آفتابی جاری میشود. از آخرین روز آگوست که امیدی بزرگ، ناامید شد و سرطان عزیزی را از ما گرفت، غم و ناباوری بر دلم نشسته و هنوز هم بعد چهار روز و شرکت در تدفین و مراسمش، اگر بخواهم بنویسم، جز شکایت از چرخ گردون نیست که چه بد چرخید این بار و چه داغی گذاشت بردلمان.

زندگی شاید همین است و و بقول سهراب "ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است" وقتی که از نزدیک با مرگی ارتباط پیدا میکنی یادت میاید که مرگ هم هست. هر چند که "مرگ پایان کبوتر نیست" ولی پایان تلاش هست. پایان ماراتن. پایان دیدار. راستش شاید زیاد فرق نکند که سی و چند ساله باشی مثل این دوستمان یا نود و چند ساله. زمان بهرحال زود میگذرد. اصلا روزهای آخر آگوست و اوایل سپتامبر، ما رو بمباران کرد با خداحافظی. دو زوج از دوستانمون هم از هم جدا شدند که باورش سخته. قلب من طاقت خداحافظی رو نداره. 

این روزها در کوران فکرهایی که بر سرم ریخت باز برای هزارمین بار به خودم گفتم که افسار این زندگی را بگیر که اینطور به تاخت نرود. روزی یکبار، اگر نه دو بار و سه بار و پنج بار، اسبت را آرام کن و برای چند دقیقه هم که شده آرام بگیر.