Tuesday, April 9, 2013


موشی رو برای ناهاربه خونه آورده بودم و پیاده به مدرسه برگشتیم. هوای بهاری ملسی بود. به حیاط مدرسه رسیدیم. موشی به دوستهایش پیوست که مشغول بازی بودند. کمی ایستادم و نگاهشون کردم. نگاهش کردم که بلافاصله شروع کرده بود به دویدن. برگشتم که برم. ولی باز دلم نیومد. هوای خوب و هیاهوی بچه هایی که از اینطرف به اونطرف میدویدن، دوباره نگهم داشت. طرف دیگر پارک گروهی از بچه ها مسابقه دو داشتن و شلوغی کرده بودن. کمی اونورتر زیر درختی که داشت تازه جوانه میزد، ایستادم و بازنگاه کردم به این شور و جنبشِ زندگی.

یادم اومد که شش سال پیش همین موقع های سال که موشی نُه ده ماهه بود، موقع زنگ تفریحِ ظهر مدرسه، میگذاشتمش توی کالسکه و میاوردمش درست زیر همین درخت. به بچه ها نگاه میکرد و براشون ذوق میکرد. گاهی بچه ای توجهش جلب میشد و سراغش میومد. گاهی چند تا میومدن و اونوقت دیگه کیفش کوک میشد و با دست و پا و زبان بی زبانی باهاشون ارتباط برقرار میکرد. چسبیده بودم به این خاطره و باز دچار مالیخولیای زمان. به شش سال فکر میکردم که رفت. که انگار اصلا نبود. نمیدانم چطور اشک هام سرازیر نشده بود ولی حال گریه داشتم کلا. آنها که نمیدانی از غم نداشتن است یا شادی داشتن. از رفتن است یا رسیدن. شش سال من چی شد. من آن شش سال را دوباره میخواهم. من اون دخترک ده ماهه را میخواهم که وقتی به خانه برش میگرداندم، سینه ام رو در دهانش میگذاشتم و دهانش رو پر از شیر میکردم. با چشمهای گِردش به من نگاه میکرد و مست میشد. دوباره نگاهش میکنم. این شش ساله ی وروجک دوست داشتنی رو هم با همه وجودم میخواهم که روزهام رو پر میکنه با حرف و شلوغی و ماجرا.

باید برگردم. آیفون دینگ دینگ میکنه  و کار منتظرم است. برگشتم بطرف خانه ولی در راه چندین بار به عقب نگاه کردم به شش ساله ام، که با کت سفیدش میدود و به جای خالی یک مادر و یک بچه ی ده ماهه ی در کالسکه زیر درخت. آیا درخت ما را بخاطر دارد. شاید درخت بداند که من همان زن شش سال پیشتری هستم. 

فکرم را میدهم به کاری که باید به محض رسیدن به خونه دنبال کنم. ولی یک عدد شش همینطور خودش را میچسباند به ذهنم و من را به دنبال خودش میکشاند. دنبال شش سال میگردم. شش سال من. شش سال زندگیم.
کمی جلوتر پیرمرد ایرانی را دیدم که پیاده روی میکرد. به آرامی. با کت و شلوار رسمی. حتما از ایران به دیدن دختر با پسر و نوه هایش آمده. از خودم پرسیدم که او چند تا شش سال های گمشده دارد. شاید الان دارد به آنها فکر میکند. بهش میرسم. مدلِ آشنایِ رفتارِ ایرانی ها، به من نگاه میکند و تا نگاهمان با هم تلاقی میکند، نگاهش را می دزد، طوری که انگار اصلا تو را ندیده ام.  روزی از این رفتارها ناراحت میشدم. دیگه نمیشم. سلام کردم. گل از گلش شکفت. حالش را پرسیدم و گفتم که چه روز خوبی برای پیاده روی انتخاب کردی. با هیجان پرسید ایرانی هستین؟ و من با خنده گفتم معلومه ایرانی هستم که فارسی حرف میزنم. کمی گپ زدیم و چند قدمی با هم رفتیم. به خانه ای رسیدیم و گفت که خانه ی دخترش است. و اصرار که بیا و یک چایی بخور. اگر کار نداشتم، حتما میرفتم. دوست داشتم که از شش سال گمشده ام بگویم و او بگوید که چقدر از این شش سال ها دارد. پیشنهاد چای را رد میکنم. برایش آرزوی طول عمر و سلامتی میکنم و میروم.

آیفون باز دینگ دینگ میکند و کار منتظر است. یک لیوان چای نعناع برای خودم درست کردم. دیروز خواندم که نعناع به تمرکز ذهن کمک میکند. با خنده فکر میکنم که بخورم تا از دست شش گمشده رها شوم. برگشتم پشت میز کار تا ادامه بدهم همه چیز را. روزهایی را گم کنم و روزهایی را پیدا.