Thursday, March 28, 2013


یکشنبه ی قبل از عید بود. همراه مادر و موشی به خونه برگشتم. هوا در حال تاریک شدن بود. داشتم میرفتم توی خونه که بابایی اومد بیرون و بهم گفت برگرد عقب. خسته بودم. فکر کردم میخواهد چیزی از ماشین بیاورم یا کاری بکنم. با بیحوصلگی گفتم چرا. گفت نپرس. فقط برو عقب و دوباره نگاه کن. عقب رفتم و نمیدونستم به چی باید نگاه کنم. به چمن های تک و توک از زیر برف سر بیرون آورده یا ورودی پر از وسیله ی دم خونه یا گلدان های خشک شده ی پایین پله ها. همینطور سرم را با بیحوصلگی می چرخاندم. یک لحظه برقی از سرم گذشت که شاید رز ها جوانه زده اند. نگاه کردم و نزده بودند. باز پرسیدم که به چی نگاه کنم. و او تنم را و سرم را آنقدر به چپ و راست و بالا و پایین راهنمایی کرد که دیدمشان. دیدمشان و اشک بود که از چشمهام سرازیر شد و شوق بود که در در دلم پر زد. آنجا، همانجا در باغچه ی روبرو، همه لاله ها جوانه زده بودند. از در وارد شدم و همه با تعجب به صورت خیس از اشک من نگاه کردند و من فقط میگفتم که همشون جوانه زدن. همشون جوانه زدن.
جای لاله ها در باغچه ی زیر کاج بود. سال پیش بابایی تصمیم گرفت که قبل از به خواب رفتن خاک، جای پیاز لاله ها رو عوض کنه. چون در زیر سایه کاج بزرگ، آب باران های بهاری بهشون نمی رسید. جایی که بودن از چهار طرف باز بود و با اولین باد های تند بهاری، خم میشدن. وقتی که سرما داشت شروع میشد، پیازها رو از خاک در آوردیم. کار زیادی بود و خودمان هم فکر نمیکردیم پیازهایی که سال به سال اضافه کردیم اینقدر زیاد شده باشند. حجم کار بزرگتر از اونی بود که پیش بینی کرده بودیم. همه ی پیازها را از خاک درآوردیم و تعداد کمی رو تونستیم در جای جدید بکاریم. پیازهای از این هفته تا هفته ی بعد بیرون از خاک و در معرض هوا موندن. شاید هم بیشتر. هوا هم ناگهان سرد شد و ما مشغول تر از اونکه بتونیم کاری براشون انجام بدیم. خاک باغچه جدید هم خیلی کار داشت. اگر چه نرمش کردیم ولی هنوز به عمق و نرمی خاک قبلیشون نبود. وقتی دوباره در خاک میگذاشتیمشون، خوشحال نبودیم. هر دو فکر میکردیم که تصمیم جابجاییشون اشتباه بود. فکر میکردیم که از بین بردیمشون.

اما طبیعت، داستان دیگریست. طبیعت زنده است و معجزه گر. طبیعت مادر است و زاینده. لاله ها نمردند. لاله ها با خاک نو غریبی نکردند. همشون، بعله همشون باز از خواب ناز بیدار شدن و درست در آستانه بهار به ما سلام کردند. سلامشان و دیدنشان در آنروز، شادترین لحظه نوروزی امسالم بود.

خوش آمدین نقطه های زیبا و رنگی و شادی های شیرین و کوچک ما. چشم انتظار برگها و غنچه ها و گلهای رنگارنگتان هستم.


از اون روز ببعد، هر بار که با ماشین در درایووی میچرخم، سلام میکنم، نگاه میکنم وعشق میکنم باهاشون. این عکس رو موقع سلام و علیک امروز ازشون گرفتم.




Monday, March 25, 2013

موشی:‏
Mom, do you know why I love you more than anybody in family?
 
من: نه. چرا؟
 
موشی:‏
 
I don't know.

Wednesday, March 20, 2013


سال قدیم، دنیا را به سال جدید تحویل داد. برای مراسم این تحویل،
امسال نرسیدم خانه را تمیز کنم. حتی نظافت هفتگی مان را هم این هفته نرسیدم بکنم.

چند تا کاری را می خواستم قبل از سال جدید تمام کنم، همانطور حل نشده در دست گرفتم و باهاشون تشریف آوردم به سال جدید.

چند تا وسیله ی آشپزخانه را میخواستم نو کنم ولی به خرید نرسیدم.

نتونستم یک پست بهاری و گلمگلی قبل از عید بنویسم و تبریک بگم.

همینطور در شلوغی و جریان تند زندگی از نود و یک اومدیم به نود و دو.

سفره هفت سین مون رو مثل همیشه دوست دارم و با کیف نگاهش میکنم. موشی دو تکه سنگ هم در سفره مان گذاشت. سنگ هایی که خیلی دوستشون داره.

سال پیش سال خوبی بود. گرامیش می دارم. سال نو سال خوبی خواهد بود. میدانم. چه بنشینیم، چه بدویم. سر زندن لاله هایمان دلیلی برایش. ‏

پست شیدا رو که خوندم و عکس گلدان های سینری ایران رو که دیدم، دلم تنگ شد برایشان. هر سال سه تا میگرفتیم. یکی برای خودمان و یک هم برای پدر و مادرانمان.

پست آیدا رو که خوندم، متوجه شدم که "نود و دو" رو میشه اینطوری نوشت "نو دو دو" و فکر کردم که یعنی در سال نو، بدو بدو.

گفتم که وسط کار و بدو بدو بیام و تبریکی بگم.
سال نویتان فرخنده  و دویدن هایتان شادان و پرتوان باد!

Friday, March 15, 2013


قرار بود برای نوروز برنامه ای رو اجرا کنن و هر کدام از بچه ها یکی از سین های هفت سین بشن و دو بیت شعر مربوط به اون سین رو حفظ کنن.از تقریبا دو ماه پیش این تمرین ها شروع شده بود. موشی اول قرار بود سنجد باشه. شعر سنجد رو خوب یاد گرفت. کمی بعد، شعر سبزه رو بهش دادن. اون رو هم یاد گرفت و قرار بود یا سنجد باشه یا سبزه و یا هر دو. دیروز روز اجرا بود. از صبح رفته بودن تا تمرین کنن. یک استراحت سه ساعته بین روز داشتن و برنامه شون عصر بود. ظهر رفتم دنبالش و متوجه شدم که شعرش رو دم آخر عوض کرده اند به سمنو. گویا آچار فرانسه ی هفت سین، همین موشی بود. ناراحت شدم و بهش گفتم حالا بلدی شعر سمنو رو. گفت "یاد گرفتم و تا عصر تمرین میکنم. خانم معلم بهم گفته تو حتما میتونی." پشت در کلاس که منتظرش بودم، شنیدم که معلمشون داشت شعر سمنو رو میخوند و یاد گرفتمش. شعرها دوبیتی و کوتاه بودند ولی برای بچه های اینجا، با توانایی فارسیاییشون، حفظ کردنش در عرض یک روز و اجرا روی صحنه آسون نیست. تا نشستیم در ماشین، گفتم بیا بخونیمش و شروع کردیم با هم خوندن. "سلام سلام بچه ها، سمنو کوچیک شما، بدون قند وشکر، از عسلم شیرین تر" در شروع بیت دوم گیر میکرد. کلمه ی "بدون" براش سخت بود چون ما در محاوره ی فارسی زیاد ازش استفاده نمیشه. انگار یادش می رفت.  تا میرسیدیم به بیت دوم مکث میکرد و من میگفتم "بدونِ" و او ادامه میداد. بعد از چند بار تکرار که هربارش من بیت دوم رو شروع میکردم و او ادامه میداد، گفت :"مامان، تو با من نخون. تو به من نگو" پرسیدم چرا؟ گفت "وقتی تو با من بخونی، روی استیج* من نمیتونم تنها بخونم. به خانم معلم هم اینو گفتم"

راستش شوکه شدم از این درخواست و بدون هیچ سوالی گفتم "باشه، خودت بخون." من نخوندم. خودش خوند. به بیت دوم رسید. مکث کرد مثل هر بار. من در دلم ثانیه ها رو شمردم. هزار و یک، هزار و دو، هزار وسه، هزار و چهار. به آرومی و با احتیاط گفت "بدونِ  ..."

فقط چهار ثانیه باید صبر میکردم تا بدون کمک من شعر رو بخونه. فقط چهار ثانیه نیاز داشت تا ذهنش رو برای خوندن مهیا کنه و تواناتر باشه و من این فرصت رو ازش میگرفتم. مکثش بتدریج کمتر شد و بعد چند بار خوندن، همه ی شعر رو کامل میخوند. روی استیج، سمنو را هم به همان روانیِ سنجد و سبزه خواند.

Thursday, March 14, 2013


صحبت این بود که روشی توی زمستون هم کفشهای فِلَت* تابستونی رو بدون جوراب می پوشه. حالا هر جوری هست، میگه که سردش هم نمیشه.
بابایی: "ایندفعه که رفته بودیم کلاس پیانو، معلمش گفت: این چه کفشیه که باهاش اومدی؟"
روشی: "نه. اینجوری نگفت. گفت: با این کفشها اومدی؟"
بابایی: " ترجمه اش به فارسی همونی میشه که من گفتم."
روشی: "چرا بیشتر حرفها وقتی به فارسی  ترجمه میشه، توهین توش میاد؟"
*flat shoes

Tuesday, March 12, 2013


یکشنبه شب، حالی بحرانی داشتم. نفسم  به زحمت بالا میامد و قلبم به شدت میزد. ساعت نزدیک دوازده بود و بعد یک روز پر مشغله از صبح، هنوز یک سری لباس شسته را داشتم تا می کردم و یک سری دیگه در خشک کن منتظرم بود. از اونموقع تا ساعت دو صبح که بالاخره خوابیدم، تمام بغضی رو که روی سینه ام سنگینی میکرد، در ذهنم گفتم و در وبلاگم نوشتم. اگر حالم در حدی بود که کامپیوتر روشن کنم و انگشت به کیبورد برسونم، دو و شاید هم سه پست پر از درد را شروع میکردم و به پایان می رساندم. در همان ذهنم ولی نوشتم و خواندم و تصحیح کردم. حتی از نگاه خواننده هم خواندمش.

شب بدحالی مثل همه ی شبهای دیگر، صبح شد و صبح بعدش هم به صبح بعدی رسید و شد امروز. دیگر اثری از آن پست های ننوشته نیست. دلیلی هم برای نوشتن شان نیست. من همان شدم که بودم. خواستم فقط بنویسم، تمام آنها که می بینیم، یک لبخند روی لبشان دارند از اینطرف به آنطرف صورت و گل میگویند و گل می شنوند، وقت هایی هست که قلبشان میخواهد بایستد. وقت هایی هست که غم های تلنبار شده شان چنان سرریز می کند که باید یک جوری بالا بیارندش. حوصله ی هیچ بنی آدمی را ندارند و فقط می خواهند گوشه ای بروند و بترکند. همین است که بیشتر کمدین ها حداقل یک بار دچار افسردگی می شوند. وقت هایی هست که دستشان را به عفریت افسردگی می دهند و حتی هوس میکنند که پای سفت شان را شل کنند و رها شوند در آغوشش. افسرده شوند. ساکت شوند و عبوس. دل از همه بکنند. بله. ماه همیشه نیمه ی پنهانی دارد. خوب است که ماه و زمین هر دو میچرخند. خوب است که ما در تغییریم. خوب است که امروزمان را میتوانیم مثل دیروزمان نکنیم.

Thursday, March 7, 2013


مادر دانه های ماش را به آب می اندازد. هر مشت را که بر میدارد، به اسم یکی از ما نیت میکند و دانه های سبز و سفت و قلقلی ماش را در آب رها میکند. نگاهش میکنم، بی آنکه متوجه من باشد. همه وجودش در آن اسم است که بر زبان میآورد و نیتی که میکند. دلم فشرده میشود از اینهمه دلبستگی. میدانم که به هر کداممان که فکر میکند طرز لرزیدن دلش چطور است. خیلی وقت است که مادر شده ام و این لرزیدن را خوب می شناسم. چه طلسم و جادوییست مادر شدن. طلسمی که هیچوقت باطل نمیشود. خدا را شکر میکنم برای داشتنش و بودنش. دعا میکنم که بماند برایم و سالهای سال سبزه مان را سبز کند. گاهی، فقط گاهی، یادم میاید اینها را. بسکه سرم شلوغ است با مادری کردن، یادم میرود که کسی هنوز برایم مادری میکند. با دعا، با نگاه، با هرچه که در توان دارد. همانطور که سرش پایین است، پشت گردنش را می بوسم.  

Tuesday, March 5, 2013


با روشی، توی ماشین، به ترانه ای از رادیو گوش می دادیم. من میگفتم که از صدای خواننده خوشم میاد و یک جور خاصی در وجودم نفوذ میکنه. ازش پرسیدم که اسمش چیه. گفت تایتانیوم. گفتم نه اسم خواننده. گفت اسم خواننده اش رو نمیدونم ولی اسم سازنده اش رو میدونم. گفتم تو واقعا موجود جالبی هستی. یعنی اینکه اسم خواننده رو ندونی ولی اسم آهنگساز رو بدونی خیلی کم پیش میاد.

کمی همراه با آهنگ میخونم. میگه "نخون مامان." میپرسم "چرا؟" میگه "نباید وقتی به یک ترانه گوش میکنی خودت بخونیش." میگم  "اِ برای چی؟" میگه "خوب دیگه. خراب میشه کارِ اونهایی که درستش کردن." میگم "توی این ماشین من با همه ی ترانه هایی که گوش میکنم می خونم." میگه "اوکی ولی هر وقت توی ماشین من اومدی نباید بخونی، از حالا گفته باشم." میگم "ترانه رو آدم دوست داره بخونه خوب. وقتی من میخونمش، روح خودم رو بهش میدم." میگه "درسته. شعر رو هر کسی حق داره بخونه. خواننده هم خونده و اون حس خودش رو بهش داده. تو نمیتونی با اون بخونی و کارش رو خراب کنی. خودت تنهایی بخونی میشه. "

.

متوجه شدم که این بیستمین پست در سال جدیده. در حالیکه پارسال کلا بیست پست نوشته بودم. یعنی در دو ماه از امسال به اندازه ی همه ی سال پیش جاری شدم. خوشحالم. روزهایی که نوشته ام با روزهایی که ننوشته ام فرق میکنند. این روزها و لحظه هایی که می نویسم، می مانند.