Thursday, November 28, 2013


مراقبه میکنم. در بین فکرها و تصویرهایی که بدون دعوت و مثل همیشه در ذهنم پرواز میکنند، ساندویچ تخم مرغی میاید که لای نونش فقط سفیده ی تخم مرغ هست و لا غیر. نه گوجه فرنگی، نه خیار شور، نه یک پر سبزی. بعد یک پریسایی میاید در همان جولانگاه ذهنم،  پرواز کنان، نگاهی به ساندویچ میکند و میگوید "کاشکی حداقل کمی نمک بهش زده بودی. خودش نمیفهمید ولی خوشمزه تر میشد." یک پریسای دیگر میاید و میگوید "آخه چند بار تا حالا اینکار را کردی و فهمید و گفت مامان چرا سالتی* کردی؟ من سالتی دوست ندارم." پریسا ی قبلی میگوید: "بابا تخم مرغ خالی که از گلوی آدم پایین نمیره." اون یکی پریسا میگوید "توهنوز نفهمیدی که گلوی تو با گلوی موشی فرق میکنه. نفهمیدی که این تعمیم خودت به همه آدم ها توهمی بیشتر نیست؟ گیریم اون یکی آدم بچه ات هم باشه. پس کی میخواهی بفهمی؟"

پریسا ها و ساندویچ تخم مرغ، از جاریِ ذهنم بیرون میروند و من برمیگردم به مانترا. تا در چند صدم ثانیه ی بعدی چه بیاید و چه بگوید و من باز نگاهش کنم و توجه کنم و رها کنم تا برود. تمرین میکنم در بین همین فاصله ها خودم رو پیدا کنم. در رفتن و آمدن ها. همینطور تکه تکه خودم را هر روز و هر لحظه با این و آن، در اینجا و آنجا پیدا میکنم. گاهی هم گم میکنم. دنیایی در من جاریست و من هم خودم در دنیایی بزرگتر. و این همه خوبست. من خوبم. شما چطورین؟


نمکی *

Sunday, September 22, 2013


با روشی حرف میزدم در مورد اینکه من از آدمها و حرف زدن  خیلی خوشم میاد و او هم میگفت که من از حرف زدن بدم نمیاد به شرطی که لازم باشه و داشتیم باهم میگفتیم که فرق بین حرف زدن لازم و نا لازم چیه. من میگفتم که حرف زدن ابزار ارتباطه و فقط برای رسونن یک پیام نیست و نباید درش صرفه جویی کرد و اونم میگفت که باید دلیل و فایده ای در حرف زدن باشه و اینکه خیلی از حرف ها اصلا گفتنش لازم نیست. در همین گفتگو ازش خواستم که یک نمونه از حرف های بیفایده رو بهم بگه. اون گفت: "مثلا اگه یکی به من تکست کنه و بپرسه فردا فلان کلاب مدرسه رو میایی؟ من فقط اگه بدونم که میرم جواب میدم." درجواب چرای همیشگی من گفت: "اگر ندونم که میرم یا نه، جواب نمیدم. چون جوابِ نمیدونم هیچ کمکی به اون طرف نمیکنه. اگر هم بدونم که نمیرم باز جواب نمیدم. چون خودش میفهمه وقتی جواب ندادم یعنی نمیرم."  من گفتم " ای بابا، بالاخره وقتی جواب بدی، طرف تکلیفش رو میفهمه. حتی اگه جوابت نمیدونم یا نه باشه." گفت "نه. خیلی کمکی به اون نمیکنه. تازه اگر نمیدونم یا نمیرم رو بگم، بعد اون به احتمال زیاد می پرسه چرا. منهم حوصله ندارم دلیلش رو توضیح بدم. ولی وقتی میخوام برم و میگم آره میام، دیگه نمیپرسن چرا."

چنین تین ایجر مینیمالیستی داریم ما.

Thursday, September 5, 2013


یک ماه تمام ننوشتم. ماه آگوست آمد و رفت. بقول آسا، نمیدانم که ما از ماه پیش گذشتیم یا او از ما گذشت. بهر حال گذشت و گذشتیم با کار و زندگی و شادی و غم. غمش در آخرین روز هنوز نشسته در دلم. زندگی چنان سرعت داره که نمیتونم هیچ چیزی را تعطیل کنم و فقط غمگین باشم. از تدفین که برمیگردم لباسم را عوض میکنم و دخترک را میبرم به آرایشگاه، بعد آن یکی را میبرم دوچرخه سواری. بغض که میاید قورتش میدهم و اشک یواشی از زیر عینک آفتابی جاری میشود. از آخرین روز آگوست که امیدی بزرگ، ناامید شد و سرطان عزیزی را از ما گرفت، غم و ناباوری بر دلم نشسته و هنوز هم بعد چهار روز و شرکت در تدفین و مراسمش، اگر بخواهم بنویسم، جز شکایت از چرخ گردون نیست که چه بد چرخید این بار و چه داغی گذاشت بردلمان.

زندگی شاید همین است و و بقول سهراب "ریه های لذت، پر اکسیژن مرگ است" وقتی که از نزدیک با مرگی ارتباط پیدا میکنی یادت میاید که مرگ هم هست. هر چند که "مرگ پایان کبوتر نیست" ولی پایان تلاش هست. پایان ماراتن. پایان دیدار. راستش شاید زیاد فرق نکند که سی و چند ساله باشی مثل این دوستمان یا نود و چند ساله. زمان بهرحال زود میگذرد. اصلا روزهای آخر آگوست و اوایل سپتامبر، ما رو بمباران کرد با خداحافظی. دو زوج از دوستانمون هم از هم جدا شدند که باورش سخته. قلب من طاقت خداحافظی رو نداره. 

این روزها در کوران فکرهایی که بر سرم ریخت باز برای هزارمین بار به خودم گفتم که افسار این زندگی را بگیر که اینطور به تاخت نرود. روزی یکبار، اگر نه دو بار و سه بار و پنج بار، اسبت را آرام کن و برای چند دقیقه هم که شده آرام بگیر.

Tuesday, July 30, 2013


یکی از مدل های دخالت که حال منو بد میکنه با این عبارت شروع میشه "به من ربطی نداره ها. به خودت مربوطه ولی ...." به جای سه نقطه بذار هزار و یک اظهار نظر و انتقاد از کرده و نکرده ی من. آخه اگر این به شما چه مربوط نیست پس بٍقیه ی حرف برای چیه؟ انگار که همین دو جمله ی بدون صداقت اولیه، به گوینده اجازه میده که دیگه هر چیز دلش خواست بگه.

این رو اول در استتوس فیس بوک نوشتم. قبل از اینکه پست کنم فکر کردم که شاید گوینده ی معمول همین جمله، بخوندش و دلش بشکنه. ننوشتم و برای اینکه خفقان نگیرم از نگفتنش، در اینجا نوشتم. حالا که نوشتنش تموم شد، میبینم که باز هم این اظهار نظر ها از سر دلسوزی و مهربانیست و دلم گرفت. 
میگم: ایکاش با مهربانیهامون دیگران رو خفه نکنیم. ایکاش مهربانیمون آگاهانه باشه. جور دیگری. دورتر بودیم از هم. باید از هم فاصله بگیریم. بهم حق اشتباه بدیم.
میگه: اینطور جوال دوز رو تا ته فرو میکنی به بقیه، سوزن به خودت میزنی؟  خودت اینجوری هستی؟
میگم: آره هستم. هستم، نه چونکه هستم. هستم، چونکه میخوام باشم. باید باشم.
میگه: پس کسی رو قضاوت نکن. بمون در جای سخت و  ساییده تر شو. فقط یاد بگیر.
میگم: باشه. راست میگی. بیخیال فرهنگ و دستور زبان گوینده. به انتفادی که شنیدم فکر کنم و ببینم اگر درسته راه بهبودی بیابم.
 
*  میگم و میگی ها کلا همان سیستم سلف ریکاوری (self recovery) منه.

Thursday, July 25, 2013


چقدر حرف دارم برای نوشتن که نمی نویسم. دیدم که ماه جولای هم عنقریب تمام بشود و هیچ ننوشته باشم. پس صفحه سفید را با ز کردم تا بنویسم از آنچه که نمیدانم چیست.

دیروز در بین فکرهایم، شاید برای اولین بار یک عبارت درست کردم. گرچه خیلی واضحه ولی برای من مثل یک کشف بود. مثل حل یک مسیله ریاضی. کشفم را هم نوشتم و از عبارت ساخته شده هم خوشم آمد. این بود "روزها را نشمار. روزها مهم نیستند. لحظه ها مهم اند. لحظه هایی که شمردنی نیستند. لحظه ها را دریاب" در فیس بوک نوشتمش و روم نشد بنویسم که اینو از جایی کپی نکردم و تولید خودمه.  ازاین فرمول برای از بین بردن طلسم روز و ماه و سال و عمر میتوان استفاده کرد.

در جشنواره ی تیرگان  تورنتو، بدیدن برنامه ای رفتیم به نام عشق های شاهنامه. صحنه هایی از عشق خسرو و شیرین، آرزو و بهرام، سهراب و گرد آفرید.  با رقص و نقالی. عالی بود و خیلی چسبید. و من با خودم فکر کردم چقدر عشق زیباست و چه خوبه که عاشقی داشته باشی که دلش برات بلرزه و چه خوبه عاشقی کنی. دلم تنگ  شد برای عاشقی. عشق. نه معنوی، نه مادرانه و... همان که دلت در کمان ابروی یار گم شود و با هر قدمش زیر و رو شوی.

چند روز مقاومت کردم که وارد جزییات کوهنوردان گمشده ی ایرانی نشم. از خبرش گدشتم. میدونستم که با دلم چه میکنه. دیروز بالاخره تسلیم شدم و خوندم و خوندم و بارها روزشمارهاشون رو خوندم و دل دل کردم. نامه ی قبل از سفر، مکالمه های تلفنی، رنجنامه های دوستان و طبق معمول فکر کردن به مادرانشون. فکرم میره به کوه و گمشده ها. اینقئر جوان و نازنین، چرا باید بمیرند. به معجزه و سیمرغ. به غاری نامعلوم که شاید اونها رو به خوابی جادویی بره تا نجات از راه برسه. دلم کنده میشه براشون.

این روزها خیلی بار سینه ام سنگین شده. شاید از خستگی، از کار، هورمون، شلوغی تابستان. حوصله ی حرف زیاد ندارم. حرفهام به اجبار. از اون حال ها که شاید درمانش یک گریه ی بلند باشه. با خودم زیاد حرف میزنم. دو شب پیش نشستم و در فکرم دو ساعت شاید هم بیشتر با بابایی حرف زدم. پرسید چه میکنی. گفتم فکر میکنم. نپرسید به چی. نگفتم با تو حرف میزنم. بعد از این همه سال و هنوز نتونی حرف دلت رو هر وقت خواستی بزنی. تلخیت را خودت قورت بدهی و هیچ کس دیگر هم نباشد که بخواهی بگویی. بهتر که حرف نزدم. حرفهایم تلخ بود. من برای دیگران فقط قرار است نقل و نبات ببارم.زهر مار ها را اینقدر با خودم میجوم و از اینور و اونور نسخه برایش میپیچم که یا طعمش شیرین میشود، یا جای امنی پیدا کنم و تفش کنم یا بالاخره با همان تلخی قورتش میدهم. فعلا در برزخ جویدنم.

Thursday, June 27, 2013


امروز آخرین روز مدرسه بود. به خونه اومدیم. موشی کیفش رو که پر از خرت و پرت ها و وسایلش بود خالی کرده بود و باهاشون مشغول بود. برگشته بودم سر کارم که دیدم صدای گریه اش بلند شد. گریه ای از ته دل. مادر مثل همیشه دوید که چی شد و موشی گفت که دلش برای مدرسه و دوستهاش تنگ شده. مادر بطور خودکار بلافاصله شروع کرد به حل قضیه با جملاتی مثل "اینکه گریه نداره" "هنوز هیچی نشده دلت براشون تنگ شده. تازه امروز مدرسه تموم شده." "تکون بخوری تابستون تموم شده و دوباره مدرسه شروع میشه" و موشی هنوز گریه میکرد و به گریه اش عصبانیت هم اضافه شده بود. عصبانیت از فهمیده نشدن. این رو مدتیه که از یک ورک شاپ*  یاد گرفتم. رفتم سراغش. پرسیدم که چی شده و مادر قبل از اینکه خودش بخواد جواب بده توضیح داد که دلش برای مدرسه تنگ شده. و باز به من گفت که من بهش گفتم که تابستون زود میگذره و ....

موشی سرش رو توی بغلم گذاشت و من بهش گفتم "حق داری دلت برای دوستهات تنگ بشه. دوستهایی بودن که ده ماه هر روز میدیدیشون. خیلی سخته که فکر کنی مدت اصلا نمیتونی ببینیشون. حتی منهم دلم برای دیدنشون تنگ میشه." میدیدم که با گریه داره گوش میکنه. "دلت برای معلمت هم تنگ میشه؟"  همانطور گریه کنان با سرش تایید کرد. گفتم "تازه معلمت رو سال بعد هم نمی بینی چون بازنشسته شدهو شاید هیچ وقت دیگه نبینی" دست روی نقطه ی حساسی گذاشته بودم چون گریه اش بلند تر شد. با گریه گفت "نمی خوام به چیزی غیر از دوستهام و مدرسه فکر کنم. وقتی بهشون فکر میکنم فقط میخوام گریه کنم. فقط میخوام گریه کنم" گفتم "میفهمم عزیزم. دوستشون داری و از فکر اینکه مدتی نمیبینیشون دلت تنگ میشه. هر چقدر گریه داری، گریه کن. منهم خیلی وقتهایی که با دوستهام خدا حافظی کردم گریه کردم."

کمی در بغلم گریه کرد ولی در نگاه اشکبارش برق تشکر رو می دیدم. تشکر برای فهمیده شدن. گفت "من میرم به اتاقم و باز هم گریه میکنم." گفتم "باشه هر جور راحتی. اگر من رو خواستی صدا کن." به اتاقش رفت و درو بست. کمی گریه کرد با صدای بلند و در گریه با صدای بلند تر دوستهاش رو صدا میکرد و باهاشون حرف میزد که دوستتون دارم و دلم براتون تنگ شده. (یاد روضه خونی های و زبون گرفتن های زنها در روضه افتاده بودم) چند دقیقه بعد ساکت شد. کمی صبر کردم و وقتی خبری نشد، از لای در نگاه کردم. داشت نقاشی می کرد و می نوشت. دیدم که با همون پاستلی که معلمشون بهش هدیه داده بود هم داره مینویسه. راضی بودم از آنچه کردم و آنچه شد. با وجود اینکه کار داشتم، یک چایی برای خودم ریختم و با یک تکه شکلات نشستم تا مزه مزه کنان بخورم و موفقیتم رو جشن بگیرم.

به معلم موشی فکر کردم که وقتی که امروز برای آخرین بار دم مدرسه ، باهاش خداحاظی کردم و بغلش کردم، از من تعریف کرد و گفت "تو مادر خوبی هستی. بهت تبریک میگم. مادری کار سختیه و تو کارت رو خوب انجام میدی"  همراه با شکلات، طعم شیرین این تعریف رو هم می مکیدم. از اون حال های نادر بود بسکه درگیرم همیشه با اشتباهاتم و نکرده هایم و نبوده هایم. این بار حضور داشتم در مادری که در زمان درست کار درست رو انجام داده. حس تیراندازی رو داشتم که نیر رو زده درست وسط هدف. فقط با بازگو کردن حسی که موشی داشت و نشون دادن اینکه با تمام وجود درک شده.

در همین حالهای خوش بودم که برگشت. گریه اش تمام شده بود و آرام بود. آرامش خوبِ بعد از گریه بلند. گفت یک نقاشی کشیدم برای دوستهام که دوستشون دارم. بیا و ببین. رفتیم. هر چهارتاشون رو کشیده بود و زیرش نوشته بود بهترین دوستها. بغلش کردم و بوسیدمش برای فکر خوبی که کرده. گفت "مامی آی لاو یو." مثل همیشه گفتم "آی لاو یو توو" خواستم از حالش بپرسم ولی نپرسیدم. گذاشتم که کنترل حال و لحظه در دستش بماند. خودش گفت "دیگه گریه ندارم ولی هنوز بهشون فکر میکنم." سری به تایید و درک تکون دادم. کمی بعد گفت که "خوبه یک فیلم ببینم تا از فکرم بره بیرون." تایید کردم که فکر خوبیه. به فیلم ها که نگاه میکرد باز بغض کرد و گفت فیلم هایی که درباره دوستیه، باز ناراحتم میکنه. میخوام بتمن ببینم. بتمن کمکم میکنه. بت من، قهرمانه و به همه کمک میکنه." گفتم که خیلی خوشحالم از اینکه راه هایی پیدا کردی که از حال بد به حال خوب برسی. گفتم که یک استیکر میگیره برای این موضوع. و بعد گفتم که با مامان پانی صحبت کردم که در هفته ی دوم جولای با هم قرار بگذاریم و همدیگرو ببینیم. خیلی خوشحال شد و بالا و پایین پرید. اون موقع که گریه میکرد خیلی جلوی خودم رو گرفتم که اینو نگم. میدونستم که اون موقع این کارت برنده را نباید خرج کرد. اون موقع وقت دلگشایی نبود. باید پام رو میکردم توی کفشهای موشی و رنجش رو حس میکردم و ناراحتیش رو یه زبون بیارم. جایی که شاید سخت ترین جا برای هر مادری باشه. جای رنج کشیدن بچه اش.
 
* ورک شاپ در مورد یک تکنیک پرنتینگ بود به اسم CALM

Tuesday, June 18, 2013


دیروز قبل از کلاس یوگا با منشی شرکتمان میگفتیم که چه زود دوشنبه ها میرسند و چه زود هفته ها میگذرند. همین گفتگوی تکراری "زمان چه زود میگذره" که هر چه هم ازش فرار کنی باز سراغت میاد، بسکه زمان واقعا زود میگذره. با هم گفتیم بریم یوگا کنیم و برای چهل و پنج دقیقه گذشت زمان رو کند تر کنیم. همون موقع فکر کردم که باید دوباره مراقبه ی روزانه را شروع کنم و روزی پانزده دقیقه ی دیگر هم از ماشین زمان پیاده بشم و بدون حرکت، فقط باشم. کاینات حمایت کرد و این تصمیم مثل هزاران تصمیمی نشد که هر روز میگیرم و عمل نمیکنم. امروز صبح بعد از برگشتن پشت میز کارم، رفتم سراغ مراقبه های دکتر چوپرا. فکرش را کرده بودم که هر روز مراقبه یکی از هفت قانون معنوی رو بکنم. البته این فکر جدیدی نیست و چندین بار شروع کردم ولی تا بحال به روز هفتم هم نرسیدم چه برسه به تکرار روزها. این بار شاید بتونم. مثل همه ی دفعات قبل حساب کردم که امروز که سه شنبه است کدوم قانون میشه و عجبا که همیشه من از سه شنبه شروع میکنم که روز قانون بخششه. از خودم پرسیدم که چرا همیشه قانون بخشش اولین روزم میشه. حتما دلیلی داره. هیچ چیزی بی دلیل نیست. خواستم عوض کنم و به خودم گفتم حالا کی گفته سه شنبه قانون بخشش باشه. برو روز بعدی. ولی بالاخره تسلیم این اتفاق شدم و فکر کردم شاید گیری در این دارم که نمیتونم در مراقبه ها جلوتر برم. در مدیتیشن، باز از چوپرا شنیدم که گفت هر چه را که میخواهی بگیری، خودت به دیگران بده. فکر کردم به موشی که دیروز دم مدرسه از من پرسید آیا می تونه یک اسباب بازیش رو بده به دوستش. این دوستش در هفته های گذشته خیلی اذیتش کرده بود و موضوع اینقدر جدی بود که من با معلمشون در این مورد صحبت کردم و او از من تشکر کرد برای مطرح کردن این رفتار. گفت که این شکلی از زورگوییه. به موشی گفتم اینکه می خواهی اسباب بازی جدیدت رو به فلورا بدی خیلی نایسه. ولی اون با تو نایس نیست. فکر نمیکنی که بهتره بهش بگی نه تا بفهمه که کار خوبی نکرده. موشی پرسید که آیا خودش انتخاب داره. دوست داشتم که بهش انتخاب بدم ولی حس کردم که میخواد اینکارو بکنه و کینه ی مادرانه ام مانع شد. گفتم نه بنظر من بهتره که بهش ندی. او هم قبول کرد و بعد گفت که عین حرف من رو به دوستش زده. شب که مسواک میزدیم گفت که مامان، امروز من و فلورا تونستیم با هم بازی کنیم و هر دو خوشحال بودیم. امروز آرگیو نکردیم. و من گفتم که خیلی خوبه. همه چیز می تونه عوش بشه. در حالیکه هنوز دلم چرکینه از دخترک و وقتی یاد حرفهایی می افتم که به موشی زده بود و حس بدی که بهش داده بود، میرم به حالت جنگ. فکر کردم که شاید دیروز جلوی جاری شدن مهربانی رو گرفتم. شاید بخشش موشی میتونست یکهو خیلی چیزها رو عوض کنه. فکر می کنم به وقتهایی که پر از بغض میشوم و جلوی مهربانی را میگیرم. هر چند که نامهربانی های من در حد گفتگوی فکریم باشه و به زبانم نرسه. چوپرا میگفت که هستی با دادن و گرفتن در جریانه. فکر میکنم که بخشش لزوما دادن چیزی مادی نیست. بخشش میتونه یک لبخند باشه یا یک نگاه ستایش گر. میتونه دیدن خوبیهای آدمهای دیگه باشه و اینو بهشون گفتن. در پانزده دقیقه رها شدن در زمان میشه چیزهایی پیدا کرد. خوشبحتانه چیز خوبی که مدتیه یاد گرفتم و به کار می بندم اینه که خودم رو ببخشم. اینه که می تونم با آرامش به دیروزم نگاه کنم و عصر به موشی بگم که عزیزم من دوباره به حرف دیروزت فکر کردم و میخوام بهت بگم که اگر این بار فلورا ازت خواست که اسباب بازیت رو بهش قرض بدی، میتونی با خودت فکر کنی و اگر دلت بهت گفت که این کار درستیه، بهش بده. اگر فکر کردی که می خواهی نظر من رو هم بپرسی، از من هم بپرس.
در همان زمان مراقبه راه حلی هم برای ادامه ی کار دیروزم  پیدا کردم. برم به سراغ کارم و امتحانش کنم.

Tuesday, June 4, 2013


موشی: مامان ما رو خدا درست کرده؟

من: این فکر وجود داره. چطور مگه؟

موشی: آره بعضی ها فکر میکنن که ما رو خدا درست کرده. فکرشون عجیبه.

من چرا؟

موشی: چون وقتی آدم ها درست شدن کسی نبوده پس اونها نمیدونن. کسی نمیدونه.

من: اوهوم.

موشی: بعضی ها فکر میکنن که میمون ها ما رو درست کردن.

من: اون یک نظر دیگه است که آدم از نسل میمونه.

موشی: من میگم اون درسته چون میمون ها شکل ما هستند. 

من: آهان. بنظر تو چرا بعضی میمون ها آدم شدن و بعضی میمون موندن.
 
موشی: maybe they didn't want to change
 
موشی بعد از کمی فکر: we are ununderstood
 
من: منظورت چیه؟
 
موشی: آدم ها رو کسی درست نمیدونه. (منظورش اینه که نمیشناسه)‏
 
من: آره آدم ها خیلی پیچیده ان.‏ 

با هیجان میگه: باید برم از روشی بپرسم و میره سراغ روشی.

موشی: روشی یک سوال دارم

روشی: چیه

موشی: بنظر تو آدم ها از میمون ها درست شدن؟

روشی نگاهی به من میکنه  و میگه: اینو از مامان بپرس نه از من.

موشی: از مامان پرسیدم حالا میخوام از تو بپرسم.

روشی با کمی مِن و ِمن و تردید میگه: آره، ممکنه.

موشی با خوشحالی میگه: yes. برای همینه که من اینقدر nature رو دوست دارم.

و من همینطور ساکتم و هیچ دستی در این گفتگو نمی برم. و من ساکت میمانم تا دخترک خودش را از طبیعت و با طبیعت بداند تا روزی که خودش، وجود یک کل و یک عظمتی که تمام کاینات رو بهم متصل میکند، حس کند. در این موضوع خاص خیلی محتاطم و نمیخوام فکرش رو از روال طبیعی اش خارج کنم.
 

Thursday, May 30, 2013


نمیدونم چرا در این زندگی شلوغ و پلوغ که در هر روزش یا چند موضوع دست به گریبان میشم و هر کدوم می تونن مایه یک پست وبلاگی باشن، بعد از مدت طولانی که دوباره صفحه سفید رو باز کردم که بنویسم، این گلهای باغچه هستن که انگیزه اش شدن.

هوا از دیروز گرم شد و با همین گرم شدن یک روزه، همه ی غنچه ها کمی خودشون رو باز کردن. امروز صبح به هر بوته ای که سرک کشیدم، کمی از رنگ دل انگیز گلش رو دیدم. غنچه ی کلماتیس بنفش، رز قرمز، لی لی سرخابی، گل های رونده. همه آماده ی شکفتند. غنچه های رز، غذای مورد علاقه ی کرم ها هستند. هفته ی پیش دیدم که حمله شون شروع شده. روی سرشاخه های پر غنچه خونه کرده بودند و خوردن رو آغاز. با اسپری ضد کرم، قلع و قمعشون کردم. اگر مواظبشون نباشیم کرم ها نمیگذارن که هیچکدوم به گل بشینن. با خیال راحت شکمشون رو از غنچه ای که می تونه گلی درشت و زیبا بشه پر میکنن. وقتی که کرم ها رو از روی رز بر میداشتم. نگاهشون می کردم و می دیدم که چه خوش رنگن. سبز روشن. چه بیدفاعند. به راحتی میگیرمشون و از خونه ای که توش جا خوش کرده ان برش میدارم. به راحتی می تونم در دستم لهشون کنم. می انداختمشون روی اسفالت کوچه و میدونستم که احتمال مردنش زیاده. می خواستم از هر سبزی خانه ام به دور باشند. من میخوام که گلهام بشکفن و بخاطرش موجود دیگری رو هم به راحتی از بین می برم.

امروز فکر میکردم به اینکه چه به اشتباه، ما آدم ها فکر میکنیم که زیبایی گل ها برای ماست. ما این گل را مال خودمون میدونیم. در حالیکه ما و گل ها و کرم ها همه همسایگان و هم نشینیان یک زمینیم. امروز دیدم که غنچه های نیم خورده هم رشد کرده بودند و بزرگ شده بودن. به خودم گفتم که غنچه های نیم خورده از کرم های قاتلشان شکایتی ندارند. پس منهم با کرم ها مهربان تر باشم. بار بعد که کرمی را ار روی رزهایمان برداشتم، جای بگذارمش که نمیرد. چرا که نه رز انتخابی داره و نه کرم. فقط منِ انسان، تا حدودی در این دنیا انتخاب دارم و بس. دنیای شهر فرنگ که هر بار چشمت رو به دریچه اش بگذاری صحنه ی جدیدی میبینی. یک صحنه تلخ و تاریک و یک صحنه روشن و دلفریب. یک جا بیرحم و جایی مهربان.
منکه سرگردونم. این موقع ها از نگاه سعراب سپهری باید دید که :"کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ - کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم."
و من  عجیب شناورم در افسون گلهابمان.

*******
 ماه می رو با نوشته ای از گل ها شروع کردم و با نوشته ای از گلها تموم. بعیده که فردا چیزی بنویسم.و شنبه ماه جون شروع شده. تصور میکنم که انگشت کوچکم رو روی اول ماه می گذاشتم و انگشتم شصتم رو روی سی ام ماه می. به اندازه ی  یک وجب، کوتاه بنظر میاد.‏

*******

 از نوشتنم خیلی خوشحالم. وبلاگم رو دوست دارم. وبلاگم باغچه ایه که توش از دلم میکارم. و به قول فروغ "سبز خواهم شد، میدانم، میدانم"‏

 

Thursday, May 2, 2013

صبح زمستون که بیدار میشم، از پشت پنجره به بیرون سلام میکنم. صبح یک روز بهاری که بیدار میشم، در رو باز میکنم و میرم بیرون و از نزدیک به روز سلام میکنم. ‏
یک روزی مثل امروز که لاله ی نورسیده دارم با ترانه ی ستار سلام میکنم که

سلام من به تو ای گل نشونم
سلام از منه یار مهربونم
تو رو دوست دارم اندازه ی جونم
خوش اومدی خوش اومدی به خونه ام
 
و در هر رفت و آمدی تکرار میکنم "خوش اومدی خوش اومدی به خونه ام"‏
 
بهار جدا چه زیباست!‏
 
 


 
 


Tuesday, April 9, 2013


موشی رو برای ناهاربه خونه آورده بودم و پیاده به مدرسه برگشتیم. هوای بهاری ملسی بود. به حیاط مدرسه رسیدیم. موشی به دوستهایش پیوست که مشغول بازی بودند. کمی ایستادم و نگاهشون کردم. نگاهش کردم که بلافاصله شروع کرده بود به دویدن. برگشتم که برم. ولی باز دلم نیومد. هوای خوب و هیاهوی بچه هایی که از اینطرف به اونطرف میدویدن، دوباره نگهم داشت. طرف دیگر پارک گروهی از بچه ها مسابقه دو داشتن و شلوغی کرده بودن. کمی اونورتر زیر درختی که داشت تازه جوانه میزد، ایستادم و بازنگاه کردم به این شور و جنبشِ زندگی.

یادم اومد که شش سال پیش همین موقع های سال که موشی نُه ده ماهه بود، موقع زنگ تفریحِ ظهر مدرسه، میگذاشتمش توی کالسکه و میاوردمش درست زیر همین درخت. به بچه ها نگاه میکرد و براشون ذوق میکرد. گاهی بچه ای توجهش جلب میشد و سراغش میومد. گاهی چند تا میومدن و اونوقت دیگه کیفش کوک میشد و با دست و پا و زبان بی زبانی باهاشون ارتباط برقرار میکرد. چسبیده بودم به این خاطره و باز دچار مالیخولیای زمان. به شش سال فکر میکردم که رفت. که انگار اصلا نبود. نمیدانم چطور اشک هام سرازیر نشده بود ولی حال گریه داشتم کلا. آنها که نمیدانی از غم نداشتن است یا شادی داشتن. از رفتن است یا رسیدن. شش سال من چی شد. من آن شش سال را دوباره میخواهم. من اون دخترک ده ماهه را میخواهم که وقتی به خانه برش میگرداندم، سینه ام رو در دهانش میگذاشتم و دهانش رو پر از شیر میکردم. با چشمهای گِردش به من نگاه میکرد و مست میشد. دوباره نگاهش میکنم. این شش ساله ی وروجک دوست داشتنی رو هم با همه وجودم میخواهم که روزهام رو پر میکنه با حرف و شلوغی و ماجرا.

باید برگردم. آیفون دینگ دینگ میکنه  و کار منتظرم است. برگشتم بطرف خانه ولی در راه چندین بار به عقب نگاه کردم به شش ساله ام، که با کت سفیدش میدود و به جای خالی یک مادر و یک بچه ی ده ماهه ی در کالسکه زیر درخت. آیا درخت ما را بخاطر دارد. شاید درخت بداند که من همان زن شش سال پیشتری هستم. 

فکرم را میدهم به کاری که باید به محض رسیدن به خونه دنبال کنم. ولی یک عدد شش همینطور خودش را میچسباند به ذهنم و من را به دنبال خودش میکشاند. دنبال شش سال میگردم. شش سال من. شش سال زندگیم.
کمی جلوتر پیرمرد ایرانی را دیدم که پیاده روی میکرد. به آرامی. با کت و شلوار رسمی. حتما از ایران به دیدن دختر با پسر و نوه هایش آمده. از خودم پرسیدم که او چند تا شش سال های گمشده دارد. شاید الان دارد به آنها فکر میکند. بهش میرسم. مدلِ آشنایِ رفتارِ ایرانی ها، به من نگاه میکند و تا نگاهمان با هم تلاقی میکند، نگاهش را می دزد، طوری که انگار اصلا تو را ندیده ام.  روزی از این رفتارها ناراحت میشدم. دیگه نمیشم. سلام کردم. گل از گلش شکفت. حالش را پرسیدم و گفتم که چه روز خوبی برای پیاده روی انتخاب کردی. با هیجان پرسید ایرانی هستین؟ و من با خنده گفتم معلومه ایرانی هستم که فارسی حرف میزنم. کمی گپ زدیم و چند قدمی با هم رفتیم. به خانه ای رسیدیم و گفت که خانه ی دخترش است. و اصرار که بیا و یک چایی بخور. اگر کار نداشتم، حتما میرفتم. دوست داشتم که از شش سال گمشده ام بگویم و او بگوید که چقدر از این شش سال ها دارد. پیشنهاد چای را رد میکنم. برایش آرزوی طول عمر و سلامتی میکنم و میروم.

آیفون باز دینگ دینگ میکند و کار منتظر است. یک لیوان چای نعناع برای خودم درست کردم. دیروز خواندم که نعناع به تمرکز ذهن کمک میکند. با خنده فکر میکنم که بخورم تا از دست شش گمشده رها شوم. برگشتم پشت میز کار تا ادامه بدهم همه چیز را. روزهایی را گم کنم و روزهایی را پیدا.

Thursday, March 28, 2013


یکشنبه ی قبل از عید بود. همراه مادر و موشی به خونه برگشتم. هوا در حال تاریک شدن بود. داشتم میرفتم توی خونه که بابایی اومد بیرون و بهم گفت برگرد عقب. خسته بودم. فکر کردم میخواهد چیزی از ماشین بیاورم یا کاری بکنم. با بیحوصلگی گفتم چرا. گفت نپرس. فقط برو عقب و دوباره نگاه کن. عقب رفتم و نمیدونستم به چی باید نگاه کنم. به چمن های تک و توک از زیر برف سر بیرون آورده یا ورودی پر از وسیله ی دم خونه یا گلدان های خشک شده ی پایین پله ها. همینطور سرم را با بیحوصلگی می چرخاندم. یک لحظه برقی از سرم گذشت که شاید رز ها جوانه زده اند. نگاه کردم و نزده بودند. باز پرسیدم که به چی نگاه کنم. و او تنم را و سرم را آنقدر به چپ و راست و بالا و پایین راهنمایی کرد که دیدمشان. دیدمشان و اشک بود که از چشمهام سرازیر شد و شوق بود که در در دلم پر زد. آنجا، همانجا در باغچه ی روبرو، همه لاله ها جوانه زده بودند. از در وارد شدم و همه با تعجب به صورت خیس از اشک من نگاه کردند و من فقط میگفتم که همشون جوانه زدن. همشون جوانه زدن.
جای لاله ها در باغچه ی زیر کاج بود. سال پیش بابایی تصمیم گرفت که قبل از به خواب رفتن خاک، جای پیاز لاله ها رو عوض کنه. چون در زیر سایه کاج بزرگ، آب باران های بهاری بهشون نمی رسید. جایی که بودن از چهار طرف باز بود و با اولین باد های تند بهاری، خم میشدن. وقتی که سرما داشت شروع میشد، پیازها رو از خاک در آوردیم. کار زیادی بود و خودمان هم فکر نمیکردیم پیازهایی که سال به سال اضافه کردیم اینقدر زیاد شده باشند. حجم کار بزرگتر از اونی بود که پیش بینی کرده بودیم. همه ی پیازها را از خاک درآوردیم و تعداد کمی رو تونستیم در جای جدید بکاریم. پیازهای از این هفته تا هفته ی بعد بیرون از خاک و در معرض هوا موندن. شاید هم بیشتر. هوا هم ناگهان سرد شد و ما مشغول تر از اونکه بتونیم کاری براشون انجام بدیم. خاک باغچه جدید هم خیلی کار داشت. اگر چه نرمش کردیم ولی هنوز به عمق و نرمی خاک قبلیشون نبود. وقتی دوباره در خاک میگذاشتیمشون، خوشحال نبودیم. هر دو فکر میکردیم که تصمیم جابجاییشون اشتباه بود. فکر میکردیم که از بین بردیمشون.

اما طبیعت، داستان دیگریست. طبیعت زنده است و معجزه گر. طبیعت مادر است و زاینده. لاله ها نمردند. لاله ها با خاک نو غریبی نکردند. همشون، بعله همشون باز از خواب ناز بیدار شدن و درست در آستانه بهار به ما سلام کردند. سلامشان و دیدنشان در آنروز، شادترین لحظه نوروزی امسالم بود.

خوش آمدین نقطه های زیبا و رنگی و شادی های شیرین و کوچک ما. چشم انتظار برگها و غنچه ها و گلهای رنگارنگتان هستم.


از اون روز ببعد، هر بار که با ماشین در درایووی میچرخم، سلام میکنم، نگاه میکنم وعشق میکنم باهاشون. این عکس رو موقع سلام و علیک امروز ازشون گرفتم.




Monday, March 25, 2013

موشی:‏
Mom, do you know why I love you more than anybody in family?
 
من: نه. چرا؟
 
موشی:‏
 
I don't know.

Wednesday, March 20, 2013


سال قدیم، دنیا را به سال جدید تحویل داد. برای مراسم این تحویل،
امسال نرسیدم خانه را تمیز کنم. حتی نظافت هفتگی مان را هم این هفته نرسیدم بکنم.

چند تا کاری را می خواستم قبل از سال جدید تمام کنم، همانطور حل نشده در دست گرفتم و باهاشون تشریف آوردم به سال جدید.

چند تا وسیله ی آشپزخانه را میخواستم نو کنم ولی به خرید نرسیدم.

نتونستم یک پست بهاری و گلمگلی قبل از عید بنویسم و تبریک بگم.

همینطور در شلوغی و جریان تند زندگی از نود و یک اومدیم به نود و دو.

سفره هفت سین مون رو مثل همیشه دوست دارم و با کیف نگاهش میکنم. موشی دو تکه سنگ هم در سفره مان گذاشت. سنگ هایی که خیلی دوستشون داره.

سال پیش سال خوبی بود. گرامیش می دارم. سال نو سال خوبی خواهد بود. میدانم. چه بنشینیم، چه بدویم. سر زندن لاله هایمان دلیلی برایش. ‏

پست شیدا رو که خوندم و عکس گلدان های سینری ایران رو که دیدم، دلم تنگ شد برایشان. هر سال سه تا میگرفتیم. یکی برای خودمان و یک هم برای پدر و مادرانمان.

پست آیدا رو که خوندم، متوجه شدم که "نود و دو" رو میشه اینطوری نوشت "نو دو دو" و فکر کردم که یعنی در سال نو، بدو بدو.

گفتم که وسط کار و بدو بدو بیام و تبریکی بگم.
سال نویتان فرخنده  و دویدن هایتان شادان و پرتوان باد!

Friday, March 15, 2013


قرار بود برای نوروز برنامه ای رو اجرا کنن و هر کدام از بچه ها یکی از سین های هفت سین بشن و دو بیت شعر مربوط به اون سین رو حفظ کنن.از تقریبا دو ماه پیش این تمرین ها شروع شده بود. موشی اول قرار بود سنجد باشه. شعر سنجد رو خوب یاد گرفت. کمی بعد، شعر سبزه رو بهش دادن. اون رو هم یاد گرفت و قرار بود یا سنجد باشه یا سبزه و یا هر دو. دیروز روز اجرا بود. از صبح رفته بودن تا تمرین کنن. یک استراحت سه ساعته بین روز داشتن و برنامه شون عصر بود. ظهر رفتم دنبالش و متوجه شدم که شعرش رو دم آخر عوض کرده اند به سمنو. گویا آچار فرانسه ی هفت سین، همین موشی بود. ناراحت شدم و بهش گفتم حالا بلدی شعر سمنو رو. گفت "یاد گرفتم و تا عصر تمرین میکنم. خانم معلم بهم گفته تو حتما میتونی." پشت در کلاس که منتظرش بودم، شنیدم که معلمشون داشت شعر سمنو رو میخوند و یاد گرفتمش. شعرها دوبیتی و کوتاه بودند ولی برای بچه های اینجا، با توانایی فارسیاییشون، حفظ کردنش در عرض یک روز و اجرا روی صحنه آسون نیست. تا نشستیم در ماشین، گفتم بیا بخونیمش و شروع کردیم با هم خوندن. "سلام سلام بچه ها، سمنو کوچیک شما، بدون قند وشکر، از عسلم شیرین تر" در شروع بیت دوم گیر میکرد. کلمه ی "بدون" براش سخت بود چون ما در محاوره ی فارسی زیاد ازش استفاده نمیشه. انگار یادش می رفت.  تا میرسیدیم به بیت دوم مکث میکرد و من میگفتم "بدونِ" و او ادامه میداد. بعد از چند بار تکرار که هربارش من بیت دوم رو شروع میکردم و او ادامه میداد، گفت :"مامان، تو با من نخون. تو به من نگو" پرسیدم چرا؟ گفت "وقتی تو با من بخونی، روی استیج* من نمیتونم تنها بخونم. به خانم معلم هم اینو گفتم"

راستش شوکه شدم از این درخواست و بدون هیچ سوالی گفتم "باشه، خودت بخون." من نخوندم. خودش خوند. به بیت دوم رسید. مکث کرد مثل هر بار. من در دلم ثانیه ها رو شمردم. هزار و یک، هزار و دو، هزار وسه، هزار و چهار. به آرومی و با احتیاط گفت "بدونِ  ..."

فقط چهار ثانیه باید صبر میکردم تا بدون کمک من شعر رو بخونه. فقط چهار ثانیه نیاز داشت تا ذهنش رو برای خوندن مهیا کنه و تواناتر باشه و من این فرصت رو ازش میگرفتم. مکثش بتدریج کمتر شد و بعد چند بار خوندن، همه ی شعر رو کامل میخوند. روی استیج، سمنو را هم به همان روانیِ سنجد و سبزه خواند.

Thursday, March 14, 2013


صحبت این بود که روشی توی زمستون هم کفشهای فِلَت* تابستونی رو بدون جوراب می پوشه. حالا هر جوری هست، میگه که سردش هم نمیشه.
بابایی: "ایندفعه که رفته بودیم کلاس پیانو، معلمش گفت: این چه کفشیه که باهاش اومدی؟"
روشی: "نه. اینجوری نگفت. گفت: با این کفشها اومدی؟"
بابایی: " ترجمه اش به فارسی همونی میشه که من گفتم."
روشی: "چرا بیشتر حرفها وقتی به فارسی  ترجمه میشه، توهین توش میاد؟"
*flat shoes

Tuesday, March 12, 2013


یکشنبه شب، حالی بحرانی داشتم. نفسم  به زحمت بالا میامد و قلبم به شدت میزد. ساعت نزدیک دوازده بود و بعد یک روز پر مشغله از صبح، هنوز یک سری لباس شسته را داشتم تا می کردم و یک سری دیگه در خشک کن منتظرم بود. از اونموقع تا ساعت دو صبح که بالاخره خوابیدم، تمام بغضی رو که روی سینه ام سنگینی میکرد، در ذهنم گفتم و در وبلاگم نوشتم. اگر حالم در حدی بود که کامپیوتر روشن کنم و انگشت به کیبورد برسونم، دو و شاید هم سه پست پر از درد را شروع میکردم و به پایان می رساندم. در همان ذهنم ولی نوشتم و خواندم و تصحیح کردم. حتی از نگاه خواننده هم خواندمش.

شب بدحالی مثل همه ی شبهای دیگر، صبح شد و صبح بعدش هم به صبح بعدی رسید و شد امروز. دیگر اثری از آن پست های ننوشته نیست. دلیلی هم برای نوشتن شان نیست. من همان شدم که بودم. خواستم فقط بنویسم، تمام آنها که می بینیم، یک لبخند روی لبشان دارند از اینطرف به آنطرف صورت و گل میگویند و گل می شنوند، وقت هایی هست که قلبشان میخواهد بایستد. وقت هایی هست که غم های تلنبار شده شان چنان سرریز می کند که باید یک جوری بالا بیارندش. حوصله ی هیچ بنی آدمی را ندارند و فقط می خواهند گوشه ای بروند و بترکند. همین است که بیشتر کمدین ها حداقل یک بار دچار افسردگی می شوند. وقت هایی هست که دستشان را به عفریت افسردگی می دهند و حتی هوس میکنند که پای سفت شان را شل کنند و رها شوند در آغوشش. افسرده شوند. ساکت شوند و عبوس. دل از همه بکنند. بله. ماه همیشه نیمه ی پنهانی دارد. خوب است که ماه و زمین هر دو میچرخند. خوب است که ما در تغییریم. خوب است که امروزمان را میتوانیم مثل دیروزمان نکنیم.

Thursday, March 7, 2013


مادر دانه های ماش را به آب می اندازد. هر مشت را که بر میدارد، به اسم یکی از ما نیت میکند و دانه های سبز و سفت و قلقلی ماش را در آب رها میکند. نگاهش میکنم، بی آنکه متوجه من باشد. همه وجودش در آن اسم است که بر زبان میآورد و نیتی که میکند. دلم فشرده میشود از اینهمه دلبستگی. میدانم که به هر کداممان که فکر میکند طرز لرزیدن دلش چطور است. خیلی وقت است که مادر شده ام و این لرزیدن را خوب می شناسم. چه طلسم و جادوییست مادر شدن. طلسمی که هیچوقت باطل نمیشود. خدا را شکر میکنم برای داشتنش و بودنش. دعا میکنم که بماند برایم و سالهای سال سبزه مان را سبز کند. گاهی، فقط گاهی، یادم میاید اینها را. بسکه سرم شلوغ است با مادری کردن، یادم میرود که کسی هنوز برایم مادری میکند. با دعا، با نگاه، با هرچه که در توان دارد. همانطور که سرش پایین است، پشت گردنش را می بوسم.  

Tuesday, March 5, 2013


با روشی، توی ماشین، به ترانه ای از رادیو گوش می دادیم. من میگفتم که از صدای خواننده خوشم میاد و یک جور خاصی در وجودم نفوذ میکنه. ازش پرسیدم که اسمش چیه. گفت تایتانیوم. گفتم نه اسم خواننده. گفت اسم خواننده اش رو نمیدونم ولی اسم سازنده اش رو میدونم. گفتم تو واقعا موجود جالبی هستی. یعنی اینکه اسم خواننده رو ندونی ولی اسم آهنگساز رو بدونی خیلی کم پیش میاد.

کمی همراه با آهنگ میخونم. میگه "نخون مامان." میپرسم "چرا؟" میگه "نباید وقتی به یک ترانه گوش میکنی خودت بخونیش." میگم  "اِ برای چی؟" میگه "خوب دیگه. خراب میشه کارِ اونهایی که درستش کردن." میگم "توی این ماشین من با همه ی ترانه هایی که گوش میکنم می خونم." میگه "اوکی ولی هر وقت توی ماشین من اومدی نباید بخونی، از حالا گفته باشم." میگم "ترانه رو آدم دوست داره بخونه خوب. وقتی من میخونمش، روح خودم رو بهش میدم." میگه "درسته. شعر رو هر کسی حق داره بخونه. خواننده هم خونده و اون حس خودش رو بهش داده. تو نمیتونی با اون بخونی و کارش رو خراب کنی. خودت تنهایی بخونی میشه. "

.

متوجه شدم که این بیستمین پست در سال جدیده. در حالیکه پارسال کلا بیست پست نوشته بودم. یعنی در دو ماه از امسال به اندازه ی همه ی سال پیش جاری شدم. خوشحالم. روزهایی که نوشته ام با روزهایی که ننوشته ام فرق میکنند. این روزها و لحظه هایی که می نویسم، می مانند.

Monday, February 25, 2013


دارم با روشی حرف می زنم. بحث می کنم. ناراضیم از رفتاری و در موردش من میگم و اونهم جواب میده. جدله بیشتر تا گفتگو. من از او ناراضیم و او هم از ناراضی بودن من ناراضیه. وقتی با هم در موردی بحث میکنیم، بر و بر توی چشم های من زل میزنه و جدای از موضوع بحث، مثل یک منتقد، همه ی سیستم فکری من رو زیر سوال می بره. منتظره که یک لحظه بلغزم تا شمشیرش رو بکشه و بزنه به نقطه ی ضعفم. حریف قدریه.

داشتم میگفتم: "من نمیخوام تو رو با فلانی مقایسه کنم ولی"

حرفم رو برید و نگذاشت که ادامه بدم و بگم -ببین اون چقدر حواسش به کارهای خودش هست-
 
گفت "پس نکن."

من ساکت شدم. مجالی به فکر دادم. مقایسه نکردم. بعد چند نفس و تامل، ادامه دادم. بدون مقایسه.

Wednesday, February 20, 2013


از روشی سراغ یکی از معلم های ترم پیشش رو گرفتم که مدیر گروهشون هم هست. پرسیدم که این ترم که باهاش کلاس نداره، هنوز میبیندش؟ گفت آره توی راهرو گاهی می بینیمش. همین امروز اومد سرمون داد زد و دعوا کرد. تعجب کردم.آدم دعوایی بنظر نمی اومد. پرسیدم برای چی دعوا کرد. گفت که چون کیف هامون رو گذاشته بودیم کنار در. پرسیدم چه جوری دعوا کرد. گفت راستش دعوا نکرد. ولی یک جوری باهامون حرف زد و ما رو شِیمفول* کرد از کارمون که مثل دعوا کردن بود. تازه شاید بدتر.
یاد روز قبل افتادم که از دستش عصبانی شده بودم. اول با صدای بلند بهش اعتراض کردم. بعد که عصبانی بودم به یک کار دیگه اش گیر دادم. با ناراحتی گفت لازم نیست از همه کار من عصبانی بشی، وقتی فقط از یکیش عصبانی شدی. من دیگه  مدتی به حرفهاش جواب ندادم و ساکت موندم و هی حرص خوردم و حرص خوردم. عصبانیتم رو با فشار دادن پام روی پدال گاز کنترل کردم. هنوز وقتی به خونه رسدیم خشمم اونقدر زیاد بود و در خونه رو چنان محکم کوبیدم که یک تکه ی تزیینی روی دیوار افتاد پایین.

Shameful *

  

Tuesday, February 19, 2013


برای ما آدمهایی که از نظر تعطیلی عمومی در مضیقه هستیم (هشت تعطیلی رسمی در تمام سال) و مزه ی تعطیلی های رسمی وافر را  هم در کشور خودمان چشیده ایم، لانگ ویکند واقعه ی مهمیه. هفته ای هم که روز اولش سه شنبه باشه بجای دوشنبه، خیلی باحاله. نمیدانم اثر کمی تا قسمتی استراحت در لانگ ویکند بود، یا دو سه ساعت کار آخر شب دیشب که نوعی هِد استارت به کار امروزم داد، یا هر چی دیگه که امروز برخلاف معمول روزهای اول هفته، دور خودم گیج گیج نخوردم تا سررشته ی کار رو در دست بگیرم. هر چند که تا یک و دو صبح کار کردن، باعث میشه، صبح خواب آلود باشم. این مشکل با یک لیوان بزرگ قهوه حل میشه ولی حس خوب جلو بودن از کار بهم انرزی زیادی میده.

دیشب یک سریال پلیسی رو نگاه میکردیم که داستانش آدم ربایی یک دختر دانشجو برای تهدید پدرش بود. آدم رباها، برنامه ریزی این کار رو از طریق دنبال کردن ویدیو بلاگ دوستِ این دختر انجام دادن و تونستن برنامه این دو تا دوست رو کامل رصد کنن. دیدن این داستان کلا یک چراغ خطر رو برام روشن کرد. روزمره نویسی نباید تبدیل به گزارش زندگی بشه.

نمیدونم طلسمی روی من افتاده یا چیزی دیگه، ولی هر چی هست در یک ماه گذشته دستکم پنج بار یا بیشتر از طرف آدمهای مختلف از قبیل دکتر خانواده و دکتر متخصص و آرایشگاه و مشاور محصولات کلینیک و غیره، راهنمایی شدم که باید آب زیادتر بخورم و هر روز ورزش کنم. منهم بالاخره شیرفهم شدم. آب رو زیادتر میخورم و مثل رابینشون کروزویه که روزهای موندنش رو در جزیره چوب خط میکرد، منهم لبوان های آبم رو چوب حط میکنم تا هر روز به مرز هشت برسه. در زمینه ورزش هم یک مربی شخصی به نام موشی استخدام کردم که هر روز با هم لباس ورزش می پوشیم و بالا و پایین می پریم و عرق هم میکنیم. البته ایشون در وسط دراز و نشست ممکنه یکهو هوس کنن و دمر بخوابن روم یا بشینن روی شکمم و من باید هنوز کارم رو ادامه بدم. ولی در کل مربی خوبی هستند و به ما خوش می گذرد. راهمان مستدام باد.

Thursday, February 14, 2013


در رادیو شنیدم که امروز نماینده ی معلم های دبیرستان با پریمیر* جدید انتاریو در مورد دعوای معلم ها با دولت صحبت میکنه. مجری برنامه از نماینده ی معلم ها پرسید، بنظرت امیدی هست که این مذاکره ها به نتیجه برسه؟ اون آقا جواب داد "هر وقت گفتگویی شروع میشه، امید هم هست." خیلی خوشم اومد از پیامش. یاد خسرو شکیبایی افتادم در خانه ی سبز که میگفت "قهر کردی باشه. حرف که میزنی؟ چه معنی داره توی این خونه کسی با کسی حرف نزنه." چه خوب که من اهل قهر نیستم. فکر کردم که وقتی گفتگو با امید و نگاه مثبت باشه، حتما ما رو قدمی به جلو می بره. بعد یاد آخرین جملات جک لیتون* افتادم که حرف رو تمام کرد.
My friends, love is better than anger. Hope is better than fear. Optimism is better than despair. So let us be loving, hopeful and optimistic. And we’ll change the world.

عاشق باشیم و امیدوار و مثبت.  روز عشق و دوست داشتن مبارک!

Premier *
Jack Layton *

Wednesday, February 13, 2013


به بابایی و روشی میگفتم که موشی شناش خوب شده. امروز بدون جلیقه ی نجات پرید توی آب و شنا کرد و برگشت به کنار استخر. روشی گفت شنا یاد گرفتن کاری نداره. گفتم اِ چطور کاری نداره، برای خود تو میدونی چقدر رفتیم به کلاس شنا تا یاد گرفتی، موشی همینطور. اصلا خود من. گفت: کاری نداره یعنی اینه که تو هی تمرین میکنی و میکنی و شنا یاد نمی گیری و بنظرت شنا کردن خیلی سخته. بعد یک وقتی یکهو میبینی که داری شنا میکنی و همه ی کارهایی که قبلا سخت بود، خیلی هم آسونه.  چی میشه که یکهو یاد میگیری رو نمیدونم.

با خودم فکر میکنم اگر یکی که در ذهنش هیچ چیزی در مایه های "باید شنا یاد بگیرم" نیست و همیشه میدونسته که شنا بلده، بندازن توی آب می تونه شنا بکنه.

میگن نوزاد آدمیزاد رو اگر بندازی توی آب شنا میکنه. برای اینکه در شکم مادر هم توی آبه و حالتی مشابه شنا داره. یعی اساسا ما، با فکر "من شنا بلدم" بدنیا میاییم. پس تا بچه ها اینو یادشون نرفته باید هرچه زودتر بندازیمشون توی آب.

یاد این افتادم  که بچه ی چهار-پنج ساله ای به نوزاد تازه بدنیا اومده گفته بود که خدا چه شکلی بود، تا یادت نرفته به من بگو.

Monday, February 11, 2013


صبح، معلم سال قبل موشی بهم گفت که چقدر موهات بلند شده، هنوز عادت ندارم به قیافه ات با موهای بلند. عین همین حرف را مربی یوگا، قبل از کلاس بهم گفت. خیلی وقته موهام بلند نبوده. تقریبا بیشتر عمرم، موهام کوتاه بوده. کمی که بلند میشن، حوصله ام ازشون سرمی ره و در یک اقدام ناگهانی کوتاهشون میکنم. دیدم این اندازه را فقط در موقع عروسیمون داشتم. گذاشته بودم که بلند بشه تا آرایشگاه بتونه هر کار خواست باهاش بکنه.

در شاواسانا* ی یوگا بودیم. دایان، همکار دیگر که کنارم بود، روی تشک یوگا خوابش برده بود و خر و پف هم میکرد. ذهنم از حرفهای مربی جدا بود و برای خودش می چرخید. شاید برای فرار از خر و پف های دایان. رفته بودم به دهکده ی ساحلی و ویلایی که برای ماه عسل گرفته بودیم. گرچه که یک هفته بود. من موهای بلند داشتم و دورم ریخته بودم. با همان بادگیر سورمه ای. نمیدانم چرا فرقی با الان نمیکردیم، گرچه هیجده سال جوون تر بودیم. رفته بودیم به رستوران دهکده ی ساحلی و منتظر شنیتسل مرغی بودیم که می خواستیم. در راه آمدن، از بارون خیس بودیم. پاییز بود و همه جا خلوت. باد چترمون رو کاملا برگردونده بود و بیخیال و بلند میخندیدیم. مزه ی عشق و عاشقی مون چه تازه بود. چه گوارا بود برگشتن به دهکده ساحلی. تجربه ی تنها با هم بودن و تنها به نفس های هم گوش دادن.

مربی راهنمایی میکرد تا ذهن را بسوی حال، بسوی کلاس و محیط اطرافمان برگردانیم. من خودم را پیدا کردم. نشستم. در حالِ خوشِ نشستن بعد از شاواسانا، در همون حالی که حس میکنی سبک شدی و به فضای اطرافت پیوستی و در کاینات جاری شدی، می دانستم که ما هنوز میتوانیم عاشقی کنیم. من موهایم را دورم بریزم و با صدای بلند به خراب شدن چترمان بخندیم.

دایان هنوز در خواب بود و خر و پف میکرد و مربی یوگا می خواست که به آرومی بیدارش کنه.
shavasana *
 
 

Monday, February 4, 2013


موشی میگه: مامان من میخوام یک شب اصلا نخوابم. فقط یک شب.
میگم: نمیشه. چون اونوقت روز بعدش رو باید همش بخوابی و نمیتونی کاری بکنی.
میگه: میخوام اونونقدر بیدار بمونم که خوابم بگیره.
 
میگم: خوب شبهایی که فرداش مدرسه نمیری که همینطوره. تا هر وقت میخواهی بیدار میمونی. یازده، دوازده، حتی بعد از دوازده که روز بعد شروع شده.
 
میگه: نه. اون موقع هم خودم خوابم نمیاد. فقط چشمهام خوابشون میگیره.
...
میخواد یک شب اصلا نخوابه تا ببینه شب چی میشه. روشی هم عین همین آرزو رو داشت.
...
کلا حساب موشی از اعضای بدنش جداست. وقتی هم گریه اش میگیره، میگه چشمهام گریه کردن. وقتی گرسنه اش میشه میگه دلم گرسنه است، ....