Tuesday, May 31, 2011

قهر و آشتی

درست قبل از رسوندنش به مدرسه، کنترلم رو از دست دادم و سرش داد زدم. ناراحت شد. ناراحت شدم. اومدم به یک اتاقِ دیگه. چند دقیقه نشستم. گذاشتم اشکم بریزه. فکر کنم اوهم چشمش اشکی شد ولی اشکش مثل من روان نیست. مادر اومد. حرفی با او زد و او آماده ی رفتن شد. گفت "نمیخوام مامان بیاد. خودم پیاده میرم." مادر گفت "نه صبر کن. الان میاد." مادر اومد سراغ من. سرم رو بلند نکردم. نگاهش هم نکردم که چشمم رو ببینه. فقط گفتم که کمی فرصت بده تا بیام. قبول کرد و رفت. تلفن به موقع زنگ زد. مامان ِدوستِ موشی بود که برای قبولِ دعوتِ تولد، زنگ زده بود. منهم که مهارت دارم در خوش و خرم حرف زدن و خنده های بلند کردن، در حالیکه گوشه ی چشمم اشک هست. هر چه بود، تلفن که تمام شد، آمدم و از مکالمه به مادر و روشی گفتم. لبخندی زد و زدم و رفتیم. در ماشین اخم کرد. به سوالم جواب سر بالا داد.  فرصتی نداشتم. راه تا مدرسه کوتاه بود و نمی تونستم با دلخوری ازش جدا بشم. نرسیده به مدرسه، کنار خیابون پارک کردم. پرسیدم "قهریم یا اشتی؟" گفت "قهر" گفتم "تا کی؟"  گفت "نمیدونم. تا بعد" گفتم "نمی تونه طولانی باشه." گفت "من سعی می کنم که باشه" گفتم "می دونی که من طاقت قهر ندارم. قهر هم  یک طرفه نمیشه." سکوت کرد. گفتم "بیشتر از اینجا تا دم مدرسه، نمیتونی قهر باشی." دم در مدرسه که ایستادیم، فکر کردم که اگر کوتاه نیامد، پیاده اش نمی کنم و دور دیگری می زنم. پرسیدم " آشتی؟" خندید و گفت "آشتی" گفتم "آشتی، بوس و بغل میخواد"  بوس دادیم و بغل گرفتیم. معذرت خواستم که سرش داد زدم. گپی زدیم و رفت. و من مثل هر روز، از پشت سر نگاهش کردم که از درِ مدرسه رفت تو و برایش دعا کردم. برای خودم هم دعا کردم که صبرم بیشتر و آرامشم عمیق تر باشد.

Friday, May 27, 2011

خواب رو دِی

ساعت هشت شبه ولی هنوز هوا کاملا تاریک نشده. دارم لیوان شیرِ قبل از خوابِ موشی رو آماده می کنم. میگه "وقت خواب شده؟" میگم "آره" میگه "هنوز که شب نشده". میگم " هوا هنوز تاریک نشده ولی وقت خواب شده." میگه "من "خواب رو دِی" دوست ندارم." چند بار تکرار میکنه تا من متوجه منظورش میشم. منظورش هست "خوابیدن در روز". (عبارتهای انگلیسی و فارسی که درست میکنه، گاهی معمایی میشه که باید حلش کرد.) همینطور که مشغولیم باهم، هوا  تاریک تر میشه. کمی بعد میگم "ببین هوا تاریک شد، بریم حالا بخوابیم؟" میگه "نه باید سیاه بشه." میگم "چه جوری یعنی؟" میگرده و یک گربه ی سیاه اسباب بازی داره. از اون سیاه های مثل شَبَق*. میاردش و میگه "اینجوری."

* شاید بنظر مسخره بیاد، ولی پیدا کردن و نوشتن کلمه ی "شبق" خیلی مزه داد. مثل پیدا کردن یک آشنای قدیمی. مدتها بود که نه شنیده و نه بکار برده بودمش.

Tuesday, May 24, 2011

رابطه ی نباتی

در یک روزِ کاریِ پر استرس، هی صدای قیژ قیژ میشنوم. از صندلیم نیست. از میز هم نمی تونه باشه. حال جالبی داشت، وقتی فهمیدم، صدا از شاخه ی رُزِ غول آسای  پای پنجره ی کنار دستمه  که با وزش نسیم، خودش رو می ماله به توری و قابِ پنجره و از لای پنجره میاد تو. همون رُز بزرگه که شاخه هاش پر از تیغه. تیغ هایی مثل خنجر. سبز شده. برگ داده و دوباره برای خودش چیزی شده. چی میگه آخه. لابد میگه سلام، من اینجا هستم. درست حس کسی رو دارم که یک حیوان خانگی که خیلی هم باهاش رفیقه، کنار دستش نشسته و هر از گاهی خودش رو میماله به پاش.
حس ارتباط با گیاه ها، حس عجیبیه. رابطه ای فوق العاده زنده در ساکت ترین شکل ممکن. زندگی نباتی درسته که برای ما چیزی در حد مرگه، ولی ارتباط نباتی، نوع نابی ازرابطه ست.  

این عکس رو از همون زاویه ای گرفتم که می بینمش.

Thursday, May 19, 2011

مثبت رو با منفی جمع کن، ضرب نکن

یک شوی تلویزیونی* می دیدیم که در اون معلم و شاگردی برای یک مسابقه رقص آماده می شدند. معلم و شاگرد که میگم، هر دوشون آدمهای معروف و به قول اینها استار هستند. این زوج با هم درگیر بودند و معلم مرتب کار شاگردش رو قطع میکرد و اشکالش رو می گفت. شاگرد عصبانی شد و گفت "خسته شدم. تو همش به ضعف های من توجه می کنی. فقط منفی هستی." معلم گفت "اگر تو به نکات منفی که من میگم، منفی نگاه کنی، توهم منفی میشی و به نتیجه نمی رسیم. به ایراد گیریِ من، مثبت نگاه کن تا نتیجه بگیریم."
جالب بود. تا حالا اینجوری بهش فکر نکرده بودم. بجای انتقاد از دیگران، برای منفی بودنشون، به منفی گراییِ دیگران هم میشه مثبت نگاه کرد. اونوقت همه با هم نتیجه خوب میگیریم.خوشم اومد از قانونی که کشف کرده بودم. بعد فکر کردم، در ریاضی که مثبت در منفی، منفی میشد. کمی اینور اونور کردم و گفتم، این قانون از ضرب نمیاد، از جمع میاد. مثبت بعلاوه ی منفی، می تونه مثبت بشه، اگر قدر مطلق مثبت، بزرگتر از قدر مطلق منفی باشه.   

Dance with the stars *

Tuesday, May 17, 2011

رنگی رنگی

امروز هر بار وارد صفحه ی  یاهو میشم و عکس این آقا رو می بینم، فکر میکنم که چه خوش و خوشحاله. لبخند می زنم و فکر میکنم که حتما خیلی کیف داره این چیزهای رنگی رنگی رو روی سر آدم بریزن.‏


دخترک

می پرسم: "دوستم داری؟"
می گوید: "آره." شاید هم "اوهوم" که من فکر می کنم یعنی آره.
می گویم: "ولی من بعضی وقتها خودم رو دوست ندارم."
چیزی نمی گوید و من دیگر نمی گویم که  بیشتر وقتها نه بعضی وقتها. و من باز نمی گویم که هر وقت انرژی نداشته باشم تا بالای سر کله ام بشینم و دستورات مثبت بدهم، وقتی کنترل از دستم خارج شود، پرده ای کنار می رود و دخترکِ ناتوانی از پشتش بیرون می آید که هر چقدر هم بقیه دوستش دارشته باشند، خودش، خودش را دوست ندارد. دخترکی که دوست داشتن گدایی می کند. چون خودش ندارد.
این گدای مفلوک را نمی خواهم. من باید یک روز بالاخره تکلیفم را با این دخترک روشن کنم که یا از درماندگی در بیاید و بماند یا برود بمیرد. ای کاش آن روز زودتر برسد.

Monday, May 16, 2011

اعتماد

روشی چهارشنبه ی گذشته امتحانِ علوم داشت. آخر ساعت زنگ زد و گفت بعد از مدرسه میمونه. (مدرسه چهل و پنج دقیقه بعد از زنگ خوردن بازه تا بچه ها و معلمها کارهای اضافی یا باقیمانده شون رو بکنن.) وقتی رفتم دنبالش، از امتحان پرسیدم.  گفت
- امتحان خوب بود ولی نرسیدم  تمومش کنم. وقت کم اومد.
- فقط تو وقت کم آوردی؟
- نه بچه های دیگری هم وقت کم آوردند.
- حالا چی میشه.
- معلم گفت می تونی بعد از مدرسه بمونی تمومش کنی؟
- آهان پس برای همین بیشتر موندی.
- نه به معلم علوم گفتم که نمی تونم چون به معلم کتابخانه قول دادم برای نمایشگاه کتاب بهش کمک کنم.
- چی گفت؟
- گفت باشه. سر کلاس بعدی امتحان بده.
- امتحانت که مهم تر بود.
(با تاکید)- مامان! من به معلم کتابخانه قول داده بودم!
- آخه پس بقیه ی امتحان علوم چی میشه؟
- فردا که علوم نداریم، جمعه هم کلاس ها برای مسابقه ی دو تعطیله. دوشنبه بقیه ی امتحانم رو می دم.
.
.
در این جور وقتها دچار تناقض عجیبی میشم، با تصوری که خودم از امتحان دارم.  یادمه که وقتی امتحانات آخر یکی از ترم ها رو در مقطعِ فوق لیسانس می گذراندم، روشی را هفت ماهه حامله بودم و نشستن روی صندلی به مدت طولانی، سخت بود. امتحانهایمان هم اگر بیشتر از سه ساعت نبود  ، کمتر نبود،. با استادها صحبت کردم تا بتوانم یک بار بین امتحان از کلاس خارج بشم، سری به دستشویی بزنم و به این بهانه چند قدمی راه برم. این امتیاز به من داده شد، ولی آنها چنان بودند که انگار خیلی به من ارفاق کرده اند و من شدیدا شرمنده و مفتخر به اعتمادی که به من شده بود. حالا در امتحانی که هر سوال دستکم، یک صفحه صورت مساله  داشت، در مسیر یک دستشویی رفتن و آمدن، من چه تقلبی می خواستم بکنم، خدا داند.

Friday, May 13, 2011

نفس کشیدن یادت نره

توصیه های ایمنی پرواز را که قبل از بلند شدن هواپیما اعلام میکنند، هر چقدر هم تکراری، همیشه گوش میکنم. همیشه هم نگاه میکنم ببینم نزدیکترین خروجی اضطراری کجاست. همیشه هم به خودم میگم، فکر کنی اگر هواپیما خواست سقوط کنه، اینها رو یادت می مونه؟
این یکی را هم حتما همه ی دفعات دیگری هم که سوار هواپیما شده بودم، دیده و شنیده بودم. اما این دفعه توجهم بهش جلب شد. در مورد ماسک های اکسیژن که وقتی هوای داخل کابین مشکلی پیدا میکنه، از بالا می افتن جلوی دستتون. این بار متوجه شدم که گفت، کسانی که بچه های کوچکتر بهمراه دارند، اول ماسک خودشون رو بگذارن بعد برای بچه شون. در فیلمش هم خانومه رو نشون داد که با آرامش اول ماسک خودش رو گذاشت و بعد برای دخترش. تعجب کردم. اول خودت، بعد بچه ات؟ بعد دیدم که  به عقل جور در میاد. اول باید خودت نفست بالا بیاد تا بتونی کاری برای بچه ات بکنی.
باید یادم بمونه تا اون موقع هایی که به مفری برای نفس کشیدن احتیاج دارم، از خودم دریغ نکنم. وقتی نفس رو از خودم دریغ کنم، خودم را هم از بچه ام دریغ کرده ام. مادر، زنده و سر حالش به درد می خوره. نه درب و داغون و نفس بریده اش.

Monday, May 9, 2011

بار دیگر شهری که دوست می داشتم *‏

سلام. سلامی چو بوی خوش آشنایی.
دو هفته نبودم. سفری دو هفته ای با زمان آماده سازی کوتاه تر از آن، به خانه ای که چندین سال دلتنگش بودم. نشد که بنویسم از رفتنم. پر بودم از حال و هواهای مختلف و سخت مشغول کار. در آنجا هم که اینترنت با وقت کمِ من، معضلی بود. بدون وقت کم هم هنوز معضل بود. مثل بیشتر چیزها که در آن سرزمین تبدیل به گرفتاری می شوند و بجای قاتق نان، قاتل جانند. چقدر لبریز و سرشار شدیم از توجه و عشق و محبت آشنایان. چه لذت بخش بود در آغوش گرفتن و لمسِ آدمهایی که سالها فقط صدایشان را شنیدی و تصویرشان را دیدی. چه حالی داشت، وقتی موشی با چشمانی که برق می زد میگفت، "مامان! آی هَو اِ بیگ فَمیلی"*.
وقتی برگشتیم، در راه خانه، مادر گفت، ببین انگار اصلا نرفته بودیم. روشی گفت یعنی چی؟ برایش توضیح دادم معنی اصطلاح را که یعنی رفتیم و آمدیم و چیزی عوض نشد. گفت "نه اینطور نیست. به نظرمن همه ی ما یک جورهایی عوض شدیم. هیچکداممان اونی نیستیم که رفتیم."
راست گفت. امروز که نشسته ام پشت میز کارم، همه چیز ظاهرا مثل قبل است. ولی چیزهایی در من عوض شد. جاهایی از ذهنم گردگیری شد. آدمهایی که دوستشان دارم، شهری که سالها در آن زیستم، جان گرفتند و زنده شدند. هرچند که آنها خیلی عوض شده اند و منهم. در آنجا خودم را بهتر دیدم و دوباره پیدا کردم. بغضی کهنه داشتم که آنجا ترکید و خیلی سبک شدم. بغضی که انگار در اینجا نمی توانست بترکد. خیلی بهترم. خوشحالم. دخترکان هم همینطور. می خواهند که باز بروند.
دیروز روشی می گفت که هر سال برویم. گفتم "هر سال زود است ولی از این ببعد یکسال در میان می رویم. درست نیست بودجه ی سفر سالیانه را هر سال برای ایران بگذاریم. می توانیم یکسال در میان جاهای دیگر دنیا را ببینیم." گفت "در ایران هر چه در جاهای دیگر دنیا هست، می توانیم ببینیم. یادت نیست برنامه ی "ایران جهانی در یک مرز"* که دوستش داشتی."
.
ممنونم از احوال پرسیهایتان. ببخشید اگر غیبتم باعث نگرانی شد. اینها به من می گوید که جز خانه ی قدیمی و خانه ی امروزم، یک خانه دیگر هم دارم که اگر چه روی هیچ خاکی نیست ولی در آن آدمهایی هستند که دوستم دارند و دوستشان دارم.
.
.
* داستانی از نادر ابراهیمی
* I have a big family
*ایران جهانی در یک مرز، نام یک مجموعه تلویزیونی بود که من چندین سال در کانال جام جم دنبال می کردم. در باره ی دیدنیهای طبیعی و تاریخی ایران بود و نام انتخاب شده برای مجموعه بر این اساس بود که در ایران، تمام ویژگیهای طبیعی و اقلیمی موجود در جهان را می توان یافت. آقای اینانلو، مجری و تهیه کننده ی برنامه، موفق شده بود پروژه ای با همین نام را در باره ی ایران در یکی از سازمانهای پژوهشی بین المللی، ایجاد و آغاز کند.