Wednesday, September 29, 2010

*‏من آمده ام، وای وای، من آمده ام

هنوز فکر میکنم اونی که تو پست قبلی نوشتم، درسته. کسی هم جز خودم اینو نمیفهمه. درست یا غلطی این نظریه هم کلا چیزی رو عوض نمیکنه و همونطور که توی کامنت هم نوشتم، تصمیم ندارم، فکرم رو روش متمرکز کنم. چیزی به فکرم اومد و در اون لحظه که نوشتم، کاملا در وجودم، باز شده بود. اصلا از نظریه ام خیلی هم خوشم اومده بود وقتی مینوشتم.‏ حالا تشعشعاتش منفی بوده رو دیگه کاریش نمیشه کرد.‏
در نوسانات زیادی هستم. برای حفظ تعادلم، باید دستهام رو باز نگه دارم. مثل اینکه روی لبه راه میرم. معلق نشدم البته، فکر نکنم که بشم. کله پا شدم هم دوباره بلند میشم. چیز خاصی نیست که بخوام بگم. گاهی آدم با خودش و دنیا و مافیها مشکل داره و این نشونه ی اینه که باید به خودت برسی و به بقیه گیر ندی که گره رو محکمتر میکنه و باز کردنش رو سخت تر. برنامه هایی هم دارم. ببینم چی میشه. همینجوری ولش نکردم. اشتباه یا درست، اومدم دیگه. راه برگشت هم که نیست. قصد برگشت هم ندارم. باید راهم رو برم و میخوام که خوب برم. ‏
به قول مرحوم نادر ابراهیمی، "در عین ترس از پیمودن طول شب باز نماندیم و درقلب مرگ از خندیدن با صدای بلند و اینچنین بود که خندانِ خندان به صبح رسیدیم." ‏چقدر من این عبارت رو برای خودم نوشتم و خوندم در طول سالها، خدا میدونه.‏
.
.
عنوان رو که یادتون میاد؟ خانوم گوگوش خونده بود. صحبت از اومدن و نیومدن شد، یاد این ترانه افتادم.‏ *

Sunday, September 26, 2010

اشتباهِ اول

در تختخواب و در انتظار خواب، فکر میکردم به لاست و دوباره زندگی کردنِ گذشته. بعد فکر کردم که اگر میشد به عقب برگردم و همین زندگی را دوباره طی کنم، چه کارهایی را میکردم یا نمی کردم. خلاف جهت زمان حرکت کردم و از امروزم عقب رفتم و فکر کردم. بعد دیدم نه این اشتباهه باید برگردم از اول و در جهت زمان بیام جلو. به بچگی و دبستان و مدرسه و اینها فکر کردم که در همه ی اونها اساسا تصمیم خاصی نگرفته بودم. چنان چیزی نبود در دست من که بخوام عوضش کنم. بعد میشد دبیرستان و انتخاب رشته و دانشگاه. دیدم اونها رو هم میتونم دوباره تکرار کنم. خیلی وقتها فکر کرده بودم که مثلا میرفتم رشته ادبیات در دبیرستان یا در دانشگاه علوم انسانی میخوندم. ولی دیشب راضی بودم با همونها که انتخاب کردم و حال عوض کردنشون رو نداشتم. در واقع از دانشگاه بود که می خواستم خیلی چیزها رو عوض کنم. همه جاهایی رو هم که دوست نداشتم، ازش راضی نبودم و می خواستم جور دیگری زندگیش کنم، به نقاط ثابت زندگیم برمیگشت که از اول بودند. اصلا با آمدنم تعریف شده بودند. فهمیدم که نه، اشکال اساسی تر از این حرفهاست. من اگر بخوام دوباره زندگی کنم، اونطور که الان فکر میکنم درسته، باید مشخصات اولیه ام رو عوض میکردم. فهمیدم که اومدنم به این دنیا در کل اشتباه بود. ‏واقعا اگر نیامده بودم، برای همه، خیلی بهتر بود. جدی میگم.‏ ‏

Friday, September 24, 2010

Big Idea

دیروز جلسه مدرسه ی موشی بوده. کلاس پیش دبستانیِ یک. اینجا دو سال پیش دبستانی دارند و بعد کلاس اول میرن. معلم برگه ای به ما داد که اهداف دوره ی آموزش پیش دبستانی رو مشخص میکنه. امروز چند بار تک تکشون رو خوندم و بهشون فکر کردم. میبینم که در هر رشته ای هدف اینه که بچه ها خودشون و دنیاشون رو بشناسند و پی به ارتباط و اتصالی که به دیگران و دنیا دارند ببرند. ریاضی، علوم، زبان، هنر، همه ابزاری هستند در این راستا. زبان، ابزاری برای برقراری ارتباط موثر. از وقتی رفتم دبستان تا از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، نوزده، بیست سالی درس خوندم. هنوز در برقراری ارتباط موثر مشکل دارم. درک قوی از شخصیت و حس خوب رو که بذار و برو. ریاضی و علوم، بیشتر کوهی از فرمول و کاغذ و کتاب. در دوران تحصیل، ما فقط بایدها و نبایدها را یاد گرفتیم. ما درسمون رو مثل نون خشک گاز زدیم. به ما روح هیچ چیزی را یاد ندادند. روحی که در ما، در طبیعت، در دنیا در جریانه. چه حس خوبی دارم از خوندن این اهداف و از صمیم قلب برای بچه هامون و معلمهاشون آرزوی موفقیت میکنم. ‏

SOCIAL DEVELOPMENT:
Big Idea: Children are connected to others and contribute to their world.
EMOTIONAL DEVELOPMENT:
Big Idea: Children have strong sense of identity and well-being.
LANGUAGE:
Big Idea: Children are effective communicators.
MATHEMATICS:
Big Idea: Young children have a conceptual understanding of mathematics and of mathematical thinking and reasoning.
SCIENCE & TECHNOLOGY:
Big Idea: Children are curious and connect prior knowledge to new contexts in order to understand the world around them.
HEALTH & PHYSICAL ACTIVITY:
Big Idea: Children make healthy choices and develop physical skills.
THE ARTS
Big Idea: Young children have an innate openness to artistic activities.

پ ن: تعجب میکنم از پدر و مادرهای ایرانی که اینجا میان و همش شکایت میکننند از کارِ خونه نداشتن بچه ها و سختگیری نکردن مدارس و دربدر دنبال دیسیپلین میگردند. ‏

Thursday, September 23, 2010

دیروز تمام شد

اگر اینجا روز به روزِ من است، باید بداند که دیروز، روز خوبی نبود. دیروز من له شدم زیر بار. چند بار خواستم بنویسم تمام دقایق یک روزم رو. بنویسم که من چطور تکه تکه و ریز ریز میشم بین ده ها موضوع. موضوعاتی که هیچکدوم بنظر نمیان ولی ذهن منو جویده اند. دیروز من حالم خوب نبود. دیروز من یکبار از خدا مرگ خواستم اینقدر که داشتم می مردم. دیروز من یکبار گریه کردم. گریه ای که مثل همیشه کسی نباید ببیند چون از دیدن گریه ام همه ناراحت میشوند. ‏
اگر بگویی چرا، میخواهم فقط جیغ بزنم. بردن و آوردن بچه ها به مدرسه و دکتر و کارهای مدرسه و گرفتن بلیط برای مسافران و بردن و آوردن مادر به کلاس و رسیدگی به مریضی بچه ها و چک کردن هوا که در راه برگشتتون طوفان نیاد و پیدا کردن کفش باله برای فردای موشی و بردن و آوردن روشی به کلاس نقاشی و عوض کردن آیس پک روشی و جواب دادن به تلفن و لباس پوشیدن و نپوشیدن و خوردن و نخوردن و چی خوردن و دوستهاشون و معلمهاشون و بداخلاقی های و ناراحتی های روشی و موشی و مادر و تو و بقیه که نمیتونم از کنار هیچکدومش بگذرم و برای همش باید راه حلی و درمانی پیدا کنم و اینکه همه باید در این خونه خوشحال و خندان باشند و کسی دلخور نباشه، کسی فشارش پایین نیقته، کسی فشارش بالا نره و همه ی حرفهایی که به بچه ها زده میشه، اثر خوبی داشته باشه یا حداقل اثر بدی نداشته باشه و کارها به موقع انجام بشه که معمولا نمیشه. و همه ی اینها در کنار مته ی کار که درست روی شقیقه ام رو هدف گرفته و هر از گاهی، بدون اعلام قبلی روشن میشه و میره فرو. ‏و همه ی اینها هیچ نیستند و زندگیند و من همشون رو دوست دارم در بیشتر وقتها ازشون لذت میبرم.‏ من نمیخواهم که ذره ای از هیچکدام را از دست بدهم.‏من جرات نمیکنم که زبان به شکایت از هیچکدام پیش خدا هم بردارم مبادا که ناشکری از همه نعماتی که به من داده. از درد ودل با خدا چرا باید بترسم. چه تخم ترسی در دلم هست. خدا را هم باید راضی نگه دارم؟ ‏
دیروز نشد که بنویسم همه ی روزم رو. فکر کرده بودم که از تو بخواهم شب که آمدی فقط گوش کنی به داستان یک روزم از صبح تا شب. میخواستم فقط خالی بشم از اون روز. تو آمدی. شبِ دیر. وقتی ماشینت پیچید بسوی خونه، لبم بی اراده خندید. خدا رو شکر کردم که به سلامت برگشتی. آمدنت، شادی آورد. در فرصتی که بود تو گفتی از سفرت و خوب گفتی. تو آمدی. وقتی در کنارت دراز کشیدم و بعد از سه روز وجودت را حس کردم، گرم شدم. بدنم منبسط شد. راحت تر شدم. داستانهای سفر را شنیدم. کمی هم برایت گفتم. اما نه داستان تکه تکه شدنم رو. داستانهایی کوتاه از بچه ها. از موشی و کارهاش. داستانهایی که هر دومون رو خوشحال کرد و خندیدیم. داستان خودم، گریه داشت. فقط گفتم که روز خوبی نداشتم و حالم خوب نبود. گفتم که وقتی هستی، زندگی مزه اش بهتره. ما خوابیدیم و پاشدیم و دوباره روزی دیگه شروع شد. دیروز رفت تا ته نشین بشه. مثل یک قیر تا یک روز دیگه و یک جای دیگه زبونم بهش بخوره و طعم تلخش رو به کامم بریزه. ‏ از دیروز نپرس. از دیروز نگو. دیروز تمام شد.‏
.
.
پ ن: قرار نبود این پست خطاب به تو باشد. شاید چون میخواستم اینها را برایت بگویم اینطوری شد.‏

Wednesday, September 22, 2010

تلگرافی

صبح موشی رو بیدار کردم. با چشمهای بسته میگه
‏-‏ امروز کی میاد؟ ‏‏‏
‏- منظورت چیه که کی میاد؟
‏- امروز بابا میاد؟
‏- آره
‏- چند میاد؟
‏- منظورت چیه که چند میاد؟
‏- ساعتِ چند میاد؟
‏- شب میاد. ساعتش رو نمیدونم. ‏
‏- شب چَنده؟ ‏
‏- گفتم که نمیدونم چه ساعتی میاد. ‏
چشمهاش رو باز کرده و جوری که انگار از من ناامید شده باشه نگاه میکنه و میگه
‏- منظورم اینه که چند ساعت شب میشه. ‏
.
.
پ ن: بابایی یک مسافرت سه روزه رفته با پدربزرگ و مادربزرگ. ‏

Tuesday, September 21, 2010

بشقاب

این دوتا دخترک ما خیلی چیزهاشون با هم فرق میکنه. بعضی چیزهاشون هم مشابهه. یکی از تشابهات جالبی که تازگی توجهمون بهش جلب شد اینه که هر دوشون در سه-چهارسالگی، "بشقاب" رو درست نمی گفتند. کلمات جایگزینشون هم به طرز جالبی شبیه و متفاوتند. وقتی متوجه این موضوع شدیم، فکر کردم که حتما باید ثبتش کنم که یادم نره و کجا بهتر از وبلاگ. ‏
خوب اینهمه مقدمه چینی کردم که بگم :‏
روشی به بشقاب میگفت "بُ ش ب ا ق" موشی به بشقاب میگه "قُ ش ب ا ب" ‏
:)
حالا چی میشه که این دو تا خانم با کروموزم های مشترک، پنج حرف این کلمه رو مخلوط میکنن و خروجی های شبیه ولی متفاوت میدن بیرون، موضوعیه قابل بررسی در علم ژنتیک. ‏
.
.
پ ن: کسی یادش نیست من و بابایی به بشقاب چی میگفتیم. وقتی پرسیدیم از پدربزرگ و مادربزرگ ها، همشون کلی کلمه گفتند از تته پته های ما (که قبلا هم گفته بودند) ولی خاطره ای از بشقاب نبود. حالا باید صبر کنیم ببینیم نوه هامون چی در میارن از این بشقاب. ‏

Monday, September 20, 2010

خداحافظی با دندانهای شیری

آخرین دندون شیریت افتاد. چندین سال طول کشید. از اون روزهای اول که زبونت از جای خالی دندون جلویی در میاومد و لبخندت، خنده داربود. همه دندانهای قبلیت را دکتر کشید. جایگیری دندونهات طوری بود که دندون جدید، دندون شیری رو لق نمی کرد. (شاید هم دندانپزشکت حوصله نداشت صبر کنه) ولی دو تای آخری را خودت کَندی. من به فال نیک میگیرم این رو. اینکه آخریت اتصال هایت رو با دنیای کودکی، خودت کَندی، برایم نشانه ایست برای قدم های محکمی که در حرکت و رشد بر خواهی داشت. توت فِری* بارها، به بالشت سرک کشید. دندان شیری جدا شده را دید و به جایش، هدیه ای، سکه ای، کتابی، چیزی گذاشت. نگاه میکنم به مسیری که رفتی از اولین دندان کنده شده تا آخرین. در اولین ها، در انتظار یک فرشته بودی. به تدریج خودت به ته داستان رسیدی و گفتی توت فری همان مامان و بابا هستند. امروز دیگه در انتظار هدیه نیستی. امروز خودت حساب پولت را داری. کار کرده ای و برای کارِت پول گرفتی. هر چقدر که کم باشد. امروز هدفهایت مشخص ترند.‏
اتصالت با دنیای کودکی خیلی کم شده. نمیدانم چطور شد که خود بخود از کودکی جدا شدی. لازم نشد من به تو گوشزد کنم. در بحران بین کودکی و نوجوانی هم خوب ایستاده ای. داری آماده میشی که سوار بر اسب خودت بشی و بتازی. ‏
عزیزم، چقدر بزرگ شدی و نمیدونی که نگاه کردن به سر تا پای تو وشنیدن صدا و افکارِ بالیده ات چه شوری رو در من بوجود میاره. دوستت دارم عزیزکم و به وجودت افتخار میکنم.‏
.
.
Tooth Fairy *

Friday, September 17, 2010

*در عشق زنده باید

چه خوب بود که بیت اول این غزل شمس* امروز چرخید و چرخید و اومد گوشه ی ذهنم نشست. بهش احتیاج داشتم. انگار کسی رقص کنان می خوندش. "در عشق، زنده، باید. کز مُرده هیچ ناید." هی خوند و خوند و خوند. رفتم و همه ی غزل رو پیدا کردم.در هر بیتش کلی انرژی هست. میتونی با ضرباهنگ و ریتمش حتی برقصی، می تونی مثل پاندول تکون بخوری، می تونی مثل مانترا باهاش مراقبه بکنی. اول بهت عشق تزریق میکنه و با عشق بزرگت میکنه. بعد میگه حالا پا شو برو دنبال زندگیت که رویین تن شدی. "هرگز چنین دلی را غصه فرو نگبرد – غم های عالم او را شادی دل فزاید" ‏ و آخرش میگه، یادت باشه که درعظمت، دریایی هستی و در این دریایی، هیچ نیستی.‏ " تا چون صدف ز دریا بگشاید او دهانی - دریای ما و من را چون قطره در رباید."‏


در عشق زنده باید، کز مُرده هیچ ناید --- دانی که کیست زنده؟ آن کو ز عشق زاید
گرمیِ شیر غُران، تیزیُ تیغ بُران ---- نَریِ جمله نَران، با عشق کُند آید
در راه رهزنانند وین همرهان زنانند ---- پای نگارکرده، این راه را نشاید
طبل غزا برآمد و ز عشق لشکر آمد ---- کو رستم سرآمد تا دست برگشاید
رعدش بغرد از دل، جانش ز ابر قالب ---- چون برق بجهد از تن، یک لحظه‌ای نپاید
هرگز چنین سری را تیغ اجل نبرد ---- کاین سر ز سربلندی بر ساق عرش ساید
هرگز چنین دلی را غصه فرونگیرد ---- غم‌های عالم او را شادی دل فزاید
دریا پِیَش ترش رو، او ابر نوبهارست ---- عالم بدوست شیرین، قاصد ترش نماید
شیرش نخواهد آهو، آهوی اوست یاهو ---- منکر در این چراخور، بسیار ژاژ خاید
در عشق جوی ما را، در ما بجوی او را ---- گاهی مَنَش ستایم، گاه او مرا ستاید
تا چون صدف ز دریا، بگشاید او دهانی ---- دریای ما و من را، چون قطره دررباید

Thursday, September 16, 2010

چاله میدون

این خانمه که میبینی یک لبخند ژوکوند روی لبشه، توی دلش چاله میدونه. یکی هست که خیلی وقتها داره بد وبیراه میگه. هر زمان به یکی. بیشتر از همه به خودش. خودش که نه خودم. حالا بسته به موقعیت، گاهی زیر لب، گاهی با داد و هوار. طرفش هم می تونه هر کسی باشه. گاهی کمک هم میگیره و چند نفری بد وبیراه میگن. برای همینه که من اینقدر مودبم. یکی دیگه اون تو داره برام فحش میده. مثلا نمی خواهی حرفها و داستانهای یکی رو بشنوی. حوصله نداری در جریانشون قرار بگیری. شاید بشه گفت جا و ظرفیت نداشته باشه کله ات براش. حالا اگه گوش کنی به حرفش یکجور تو دلت بد و بیراه می شنوی. گوش هم که نکنی و بهش بفهمونی که نمی خواهی، یک جور دیگه بد وبیراه می شنوی. ظرفیتم خیلی کم شده. ‏زیاد در آستانه ی ترکیدن قرار میگیرم این روزها.‏

از خودم می پرسم، کی میشه عریان بشی. راحت بشی. خودت باشی. شاید اگه بتونی لایه ی رویی رو برداری، این عربده کشهای درونی هم بریزن بیرون. اونها زیر نقاب نشستن. نقاب رو که برداری، نور آفتاب خشکشون میکنه. بعدش شاید همون جواهر درونت که هی زور می زنی مثلش بدرخشی، خودش بدرخشه. زور زدن هم نخواد. هان؟

راستی چرا اینقدر می ترسی از اینکه حرف دلت رو بزنی به آدمهای زندگیت. ‏

‏-همین الان اون قداره کشه داره میگه "خاک برسرت بدبخت! هی بشین اینجا برای خودت تِز بده. من جام محکمتر از این حرفهاست"‏

Tuesday, September 14, 2010

همگی لطفا

آهای پدر و مادرها! لطفا یاد بگیرین که بدون اجازه وارد حریم بچه هاتون نشین. به این حریم احترام بگذارین. در بزنین. اگر درو باز کردن بفرمایین تو. اگر باز نکردن همون بیرون صبر کنین در همون محدوده ی خودتون. (اگر یک وقتی آتش سوزی داشت میشد، خوب درو بشکنین برین تو.) وقتی در مورد چیزی ازتون نظر خواستن، نظر بدین. یادتون باشه که بچه های شما هم چشم و گوش دارن. کمی هم شعور دارن. وقتی چیزی رو که واضحه، دوباره بهشون میگین، یک حرف رو هی تکرار میکنین، آیا به شعور یک آدم توهین نمیکنین؟ یک وقت حوصله ندارن حرف بزنن، حرف نزنین باهاشون. مگه عروسکند که هر وقت دوست داشتین برشون دارین و باهاشون بازی کنین. دلیل نداره همیشه پذیرای شوخی های شما باشن. همیشه پذیرای نصایح شما باشن و از کله ی صبح که چشمشون رو باز میکنن تا آخر شب که رو هم می زارن، دایم در نقش فرزندِ گل و بلبل و همه چی تموم بازی کنن. حق دارن یه وقتهایی عنق باشن. حق دارن که نخوان حرف بزنن. حق دارن گریه کنن. حق دارن دلیل گریه شون رو به شما نگن. والا به خدا هر کی گریه کنه دیوونه نیست. خودتون چند دفعه گریه کردین،عنق شدین، حوصله ی حرف زدن نداشتین؟ بچه هاتون فیلم صامت نیستن که یک ناطق احتیاج داشته باشن. شما نمیتونین از جای اونها به زندگی نگاه کنین. نگاه خودتونو بهشون تحمیل نکنین. بزارین درلحظات زندگیشون، خوب یا بدش، نفس بکشن. نفسِ عمیق. تنفسِ مصنوعی ندین بهشون. لطفا !!!‏
.
سوء تفاهم نشه ها. اول دارم به خودم میگم. گفتم که: همگی لطفا.‏

Monday, September 13, 2010

موشیانه

میخوام موشی رو تشویق کنم که با مامان جون بره حموم. میگم "وقتی بی بی بودی و مامان جون پیش ما بود، یا من میبردمت حموم یا مامان جون." صداش رو ریز و لوس میکنه و میگه "میگه حالا که بزرگ شدم، شَوَت* با تو می خوام برم حموم. آخه تو وارمِست**، گرمِست*** مامانِ دنیایی." ‏

.
مامان جون میگه "پس بیا بجای اون وقتها که شستمت، تو منو بشور." پرده ی حموم رو کنار زده و کمی سبک سنگین کرده و بعد با همون صدای ریز و لوس کرده میگه "نه مامان جون. اگه بیام تو رو بشورم که خودم خراب میشم." ‏

.

من شدم گاو. موشی پشتم سوار شده و دور اتاق می چرخیم. بقول خودش می چرهیم. میگه "مامان پریسا" میگم "جانم" میگه " تو نباید بگی جانم. باید بگی ماااووو"‏. جالبه که گاو شدم ولی هنوز مامانم.‏



این "شَوَت"، "فقط" است در راهِ "فقط" شدن. تا چند وقت پیش "شَفَت" بود. *
Warmet **
گرمترین ***

Friday, September 10, 2010

انبه و تمشک

می دونستم کیک رو به چه مناسبتی گرفتی. رویه اش خوشگل بود. کمی که سرم خلوت شد، سرکی کشیدم به یخچال تا ببینم چه نوع کیکیه. تعجب کرد‏م وقتی دیدم موس کیکِ انبه و تمشک* گرفتی. ترکیبِ عجیب و غریبی بود. ‏
وقتی می خواستیم بخوابیم، در قبض خرید نگاه میکردی . میپرسیدی انبه و تمشک چی بوده دیگه و خودت هم در حیرت بودی که چطور این کیک رو گرفتی؟ میخواستی کیک پنیربگیری.‏
وقتی که خوابیدیم و خوابیدی، فکر کردم، بی حکمت نیست اینکه این کیک رو گرفتی. انبه و تمشک. حکایت من و تو هم، حکایت همون انبه و تمشکه. دو تا چیز متفاوت. دو تا آدم متفاوت. میشه که خوشمزه بشه. و خوبه که در آغاز شانزدهمین سالِ این آمیختن، مخلوطِ این دو طعم رو بچشیم. چه خوبه که با تفاوتهای انبه و تمشک، کیک ما وا نرفت. ‏و امروز آنقدر طعم و مزه هامون با هم قاطی شده که جدا کردنش بنظر غیر ممکن میاد.‏

از زبانِ موشی در اون تبریکِ من درآوردی که با روشی برامون ضبط کرده بودند و مثل همیشه هول بودند و یکهفته زودتر بهمون دادند
"Happy mom and dad happy face married!"
یا از زبانِ روشی
"Happy anniversary!"
در انتظارِ خوردن موس کیکِ انبه و تمشک! ‏



Mango and Raspberry Mousse Cake *
بعدا نوشت: وقتی اقدام به بریدن کیکِ مزبور کردیم، کاشف به عمل اومد که همون کیک پنیر بود فقط لیبل روش اشتباهی بود.‏ قسمت نبود موس کیک انبه و تمشک بخوریم.‏ شما اگه خوردین، به ما بگین چه مزه ایه.‏

Thursday, September 9, 2010

گمگشتگی ها

نه اینکه ناشکر باشم. نه اینکه قدر آدمهای دور وبرم رو ندونم. نه اینکه بخوام مویی از سرشون کم بشه یا لحظه ای لبخند از لبشون بره. نه اینکه حداقل روزی چند بار بخاطر همه چیزهایی که دارم و کارهایی که میکنم و میتونم بکنم، راضی و خوشحال نشم. با این وجود، بعضی وقتها دلم میخواد هیچ صدایی نشنوم. نه اینکه سکوت فقط منظورم باشه. میخواهم تهی بشم از موضوع. از فکر. از مسیله. هیچ ورودی نداشته باشم. گاهی وقتها به خستگی فکر میکنم که از نخوابیدن نیست. یک خستگی اون تهِ ته. ‏
کاشکی یک گوشه ای در این خونه داشتم که روزی یک بار حداقل، سهمم بود و باید میرفتم توش و می نشستم. نه خودم این زمان رو از خودم دریغ میکردم و نه کسی این حریم رو می شکست. حالا که می نویسم، و همزمان فکر میکنم که چطور، می بینم که سجاده ی نمازم چه خوب جایی بود. همون وضو گرفتن و آماده شدن برای نشستن پنج دقیقه ای توش. همون سه بار حضور در جایی که برات مقدسه، میتونست کافی باشه. باید دوباره پیدایش کنم. تمیزش کنم. باید دوباره در سجاده ی نمازم بشینم وببینم با این رسم کجایم. چند دقیقه در دل بگویم که کیست و کیستم. کسی که مثل هیچکس نیست. کسی که همان سکوت است. همان آرامش است. همان بی موضوعیست. باید نمازم را دوباره طرح کنم. باید نمازم را باز بخوانم. مهم نیست که چه کسانی تعریفش کردند و چه کسانی می خوانندش و بعد از خواندنش چه میکنند. نماز من، مالِ من است و برای خودم. کسی قانون برایش نمیگذارد. واسطه نمی خواهد. قاضی و قاری نمی خواهد. نماز من، نماز مسجد و کلیسا نیست. باید قرار ملاقات روزانه ام را دوباره بگذارم. در این عشق کسی سهمی ندارد، حقی ندارد. دلم برایش تنگ شده.‏ دلم برای خودم هم تنگ شده. خودم با او‏.‏ فقط او. که دیگران هم اگر دوست داشتنیند، از جلوه ی اوست.‏

Wednesday, September 8, 2010

موش موشکِ من، میره مدرسه

"میرم مدرسه، میرم مدرسه، جیبام پر، فندق و پسته. موش موشک من میخوره غصه که نمیتونه بره مدرسه.‏"
ولی موش موشک من دیگه بزرگ شده و رفته مدرسه. امروز صبح با همین شعر بیدارش کردم و با صدها بوسه از سر تا پاش. بند دوم رو حذف کردم و ادامه دادم "آهای مدرسه، آهای مدرسه، توی کتاباش پره از قصه.... "‏

توی راه که می رفتیم، کمی باد میاومد، دویدیم بطرف مدرسه تا یخ نکنیم. و با هم بلند بلند خوندیم:‏
"‏" سلام مدرسه، سلام مدرسه، موشی اومده، موشی اومده

عزیزم می نویسم تا هیچوقت فراموش نکنم. ‏

رفتی و به معلمت سلام کردی. اسمت رو گفتی. کیف چرخ دارت رو قر و قر کشیدی و در صف ایستادی. گقتی فکر میکردی که میس تامس، پسره. گفتم "چرا؟ اینکه میس داره توی اسمش چرا فکر کردی پسره؟" گقتی "آخه تامسِ قطار، پسره." خوشحال بودی که معلمت بقول خودت دختره. همه بچه ها ایستاده بودند. بعضی ها به پدر و مادرها چسبیده بودند. تو همینطور حرف میزدی. "مامان میشه بریم اونجا لی لی بازی کنیم؟ مامان میشه بریم اون تریل رو امتحان کنیم؟ مامان، چی شد وقتی تو چهار سالت بود؟ همین مدرسه اومدی؟" گفتم "نه عزیزم. من ایران بودم اونموقع" گقتی "اِ. خوب میشد اگه اینجا بودی ها!" میگم "آره. خوب میشد. اونوقت باهم الان میرفتیم کلاس میس تامس" بعد هر دو خندیدیم از تصورش.‏ ‏
چقدر دوست دارم به چشمهات نگاه کنم و در خنده ی تو بخندم. دوست دارم صدای خنده ام در خنده ات گم بشه.‏
ایستادن در صف خیلی طولانی شد تا معلم با تک تک پدر و مادرها صحبت کنه. حوصله ات سر رفت. با دسته کیفت بازی میکردی. یکبار هم افتادی و زانوهات درد گرفت ولی جلوی دیگران خودت رو نگه داشتی. صف رو به آفتاب بود، چشمهای قشنگت اشکی شد. کمی دستت رو جلوی چشمت گرفتی ولی خسته شدی. من آمدم و آفتاب رو برات سایه کردم. معلم آماده شد. گفت "بچه ها وقت رفتنه." وقتِ رفتن، وقتِ عجبیبه. از اون وقتها که داستان زندگی به پاراگرافی جدید میرسه یا شاید فصلی جدید. فصل مدرسه رفتنت آغاز شد، پاره ی تنم. ‏

صف حرکت کرد. دوست داشتی که کیفت را با چرخ بکشی اما در پله ها گیر کرد، معلم گفت که پایین پله ها بگذار و برو، من بعد برایت میارم. گذاشتی اما از آن بالا نگاه میکردی. منهم نگاه میکردم. فهمیدم که کیفت را میخواهی و دلت برایش میزند. به معلم گفتم که اگر میشود کیف را به او بدهم. اجازه داد و من کیف را به دستت دادم. خوشحال شدی و گفتی "مَمونم مامان". ایستادم تا آخرین لحظه که دور شدی. ‏

پشت به مدرسه کردم و آمدم. اشک هم که همیشه همدم این لحظه هاست تا کمی از آتش درونم را به گونه ام جاری کند. از شیرینیِ بزرگ شدنت. از تلخیِ دور شدنت. از شادی دیدن قدمهای محکمی که بسوی آینده بر می داری. آینده ای که از آن توست . تو. فرشته ی کوچک خانه ی ما. ‏

Tuesday, September 7, 2010

باز آمد بوی ماه مدرسه

امسال دخترکان هر دو به مدرسه میرن. روشی امروز رفت و موشی فردا. روشی خودش رفت. گفت که برای اولین بار در سال، باید خودش تنهایی مدرسه رو ببینه. می خواد غیر از ده ماه کار کردن چیزهای خوب دیگه ای توش پیدا کنه. امسال چندان نگران همکلاسیها نبود. امسال خیلی بزرگ شده. امسال تابستان یک کار کوچک گرفته بود در آمدی کوچک داشت. انگلیسی درس میداد. دیشب لباسهاش رو امتحان میکرد تا برای امروز آماده باشه. من به قد و بالاش نگاه میکردم. به هیجان و شادیش. من دلم غش می رفت و کیفی مخصوص از نوع اعلای مادرانه در سرتاسر وجودم جریان داشت. دیشب همانطور که به ترکیب لباسهایی که می پوشید نگاه میکردم، فکر کردم به خودمان که باید گونی ای بنام روپوش رو به تن میکردیم و کیسه ی به نام مقنعه رو بر سر. یک پیژامه هم به پامون می کشیدیم. همسن روشی که بودم قهوه ای می پوشیدم. دبیرستان سرمه ای شدیم. چه ظلمی بود، واقعا. گرچه شادی روشی از پوشیدن لباس نیست و ما هم با وجود پوشیدن اون لباس فرم هنوز شاد و خوشحال به مدرسه میرفتیم. اما هنوز ظلم بود وقتی بهش فکر میکنم. ‏
.
موش موشک یک روز دیرتر میره. فردا روز اوست. دیشب دلخور بود که روشی یک روز زودتر به مدرسه میره. ولی او هم لباس هاش رو پوشید و امتحان کرد و برایمان دلبری کرد. دلبری از گروهی بزرگ و قربان صدقه ی فراوان، که خوراک روز و شبش است الان ها با دو مادربزرگ و یک پدر بزرگ. فردا روز مهمیه. اولین روز مدرسه اش. انگار همین دیروز، اولین روز مدرسه ی روشی بود. موشی فردا به همون مدرسه ای میره که روشی در همین سن رفت. اون من و بابایی و روشیِ هشت سال پیش، کجا رفتند و این آدمهای امروز با موشی از کجا آمدند. من در چنین روزهایی، بی اختیار دنبال آدمها و لحظاتی میگردم که جایی در خاطره ها نشسته اند. نمی فهمم چه زود لحظه ها به خاطره ها تبدیل میشن. دلم برای اون روشی کوچولو تنگ میشه و کاش میشد که برم در اون خاطره ها و با آغوش امروزم، روشیِ اون روز رو دوباره بغل کنم. ‏
.
حالا آدم می فهمه چرا پدر بزرگ و مادر بزرگها اینقدر از نوه ها لذت میبرن. نوه ها، خاطره های شیرین رو دوباره براشون ملموس و زنده میکنن. ‏

Sunday, September 5, 2010

فشرده سازی آرزوها

در راه برگشت از سفرکی بودیم. برای پر کردن وقت، گفتیم که اگه الان فرشته ای میامد و فرصت برآورده شدن سه آرزو داشتیم، چه آرزوهایی می کردیم. قرار شد هر کس سه آرزویش را بگه. مامان جون گفت آرزوی اولش سلامتیست برای خودش و شوهر و بچه ها و عروس و نوه ها و مادرشون. آرزوی دوم اینکه پسر دوم کار خوب و همسر خوب پیدا کند. من گفتم "اینکه نشد. شما در آرزوی اول نُه آرزو کردین و در آرزوی دوم دو آرزو. نه. فرشته اینجوری قبول نمیکنه." روشی گفت "مامان حون ناراحت نباش. من الان درست میکنم آرزوهات رو." بعد گفت "آرزوی اول میتونه این باشه. دارویی که همه ی مریضی ها رو خوب کنه. اینجوری هر کس مریض شد از اون دارو بهش میدین و خوب میشه. آرزوی دوم هم میتونه یک کیک باشه که هر کس اونو بخوره، زندگیش همون جوری بشه که میخواد." ‏
بعد نوبت آرزوهای خودش شد. گفت: "آرزوی اولم اینه که که یک لپ تاپ مخصوص داشته باشم که همه ی فیلم ها و کتابها و موزیک هایی که دوست دارم روش باشه. آرزوی دومم یک تخت خوابه که وقتی گرممه، خنک بشه و هر وقت سردمه، گرم بشه. آرزوی سوم هم اینکه یک جی پی اس داشته باشم که هر چیزی رو گم کردم پیدا کنه." ‏
:)
آمین