Sunday, January 31, 2010

بال های مومی

ایکاروس و پدرش در تبعید بودند. برای فرار از جزیره ی تبعید، پدر، بالهایی از موم برای خودش و پسرش درست کرد که می توانستند به کمک شان پرواز کرده و از جزیره فرار کنند. پدر به پسرش گقت که هنگام پرواز نباید زیاد بالا برود، نباید به خورشید نزدیک شود، چون موم ها از حرارت خورشید آب خواهند شد.ه
به خوبی از زمین بلند شدند و پرواز کردند. اما ایکاروس، به نصیحت پدر گوش نکرد. مست پرواز شد و در آسمان بالا و بالاتر رفت. موم ها آب شدند . ایکاروس در دریا سقوط کرد و از بدنش، چزیره ای به نام خودش درست شد.ه
.
این داستانِ اساطیری یونانی را روشی امشب برایم تعریف کرد. فکر می کنم که چقدر بدنبال بال یا بالهایی برای پرواز می گردم. هر وقت بالی پیدا می کنم و با آن کمی جولان می دهم، به خورشید نزدیک نشده، در همین سرما هم موم ها آب می شوند و وجبی بالا نرفته، نقش زمین می شوم. متحیرم از اینهمه سماجت، که باز بدنبال درست کردن بالهای مومی هستم.ه

Friday, January 29, 2010

آدمیزادِ ناراضی

در برنامه صبحگاهی تلویزیون، خانم مجری می گفت که وقتی هوا سرد میشه، مردم می خوان گرم بشه. وقتی گرمه، میگن کی خنک میشه. اگر بارون بیاد، میگن کاش آفتاب بشه. وقتی بارون نمی آد، دلشون بارون می خواد. پارسال که برف زیاد می اومد، از زیادی برف شکایت می کردن، امسال که برف نمی آد، برای اومدن برف دعا می کنند.ه
من همیشه فکر می کردم دلیلش اینه که آدمها اساسا غرغرو هستند. اون یکی مجری گفت، می دونی چرا آدمها همیشه از آب و هوا ناراضی هستند؟ چون خارج از کنترلشونه. آدمها دوست دارند، همه چیز تحت کنترلِ خودشون باشه.ه
جالب بود برام. تا حالا ابنجوری فکر نکرده بودم به این موضوع.ه

Wednesday, January 27, 2010

مثل خودش

با روشی در مورد یکی از همکلاسی هاش حرف می زدیم که اخیرا در یک پروژه با هم کار می کردند و در ارتباط بودند. من خیلی منتظر بودم تا این ارتباط ایجاد بشه چون برای اولین بار بعد از چندین سال، روشی یک همکلاسی ایرانی داره. جالبه که این موضوع براشون مهم نیست. یعنی ایرانی بودن یک آدم دلیلی نیست که بطرفش برن. برای همین دورادور با هم ارتباط داشتند تا این پروژه ی اخیر که ارتباطشون نزدیک شد و حالا می بینم که روشی در موردش صحبت می کنه و با هم تلفنی حرف می زنند. از روشی پرسیدم که "با تو می خونه؟ یعنی مثلِ هم هستین؟" گفت "نه. نیستیم." گفتم "چطور دختریه بنظرت؟" کمی فکر کرد و بعد با حالتی که انگار بخواد جوابِ پخته ای به این سوال بده گفت "می دونی دقیقا مثل کیه؟" من گفتم نه و مشتاقانه منتظرِ جواب شدم. البته با چند پیش جواب که ذهن خودم داشتم ولی نگفته بودم. گفت " مثلِ خودش"ه

Tuesday, January 26, 2010

سپاس

با حرص و ولع، کیسه ی آجیل شیرین را تمام کردم و طعمِ دلچسبی از شیرینی کشمش و شوری پسته و بادام، هنوز در دهانم هست. کیسه را مچاله کردم تا در سطل بیندازم. چشمم به برچسبی افتاد که رویش بود و دستخط آشنایت که نوشته بود آجیل شیرین. می دانم که همه ی این پسته ها را با دستهای خودت پوست کنده ای. به دستهایت فکر کردم که از راه دور هم در تب و تاب ساختن چیزی برای ماست. می دانم که برای انتخاب آجیلِ خوب، خیلی در شهر گشته ای. به پاهایت فکر می کنم که با همه آزردگی زانوانش، از گشتن برای ما اِبایی ندارد. از تو دورم. نه می توانم برایت دستی باشم و نه پایی. قثط می خواهم بگویم که ممنونم، دوستت دارم و همیشه برایت دعا می کنم.ه

Monday, January 25, 2010

امروز، دیروز یا فردا

دیشب، بعد از خوابیدنِ همه، داشتم کار می کردم. می خواستم به هر ترتیب شده، تمومش کنم و در هفته ی جدید بتونم برم روی بخش دیگری از پروژه. همه چیز خوب پیش می رفت و دونه دونه گیرهای برنامه رو رفع می کردم و نتیجه رو تست می کردم. برای تست، گزینه ی اطلاعاتِ امروز رو انتخاب می کردم. نوبت به آخرین نکته رسیده بود و خوشحال بودم. تغییرات لازم رو دادم و دوباره تست کردم، دیدم اِ همه عددهای نتیجه صفر شد. جل الخالق. چی شد، همه چیز بهم ریخت. هی بالا و پایین کردم. با نورِ کور سوی لپ تاپ، به آخرین تکه برنامه ی عوض شده، نگاه می کردم و نمی تونستم بفهمم چرا این تغییر کوچک باید، همه چیز رو بهم زده باشه. یعنی کفر آدم در می آد وقتی یک قدم مونده به پایان، ببینی همه چیز خراب شده. حالا حالِ بد هم مانع میشه درست فکر کنم و هی خودم رو به این در و اون در می زنم و چیزهای مختلف رو چک می کنم. بعد از مدتی به ساعتِ لپ تاپ نگاه می کنم و می بینم نیم ساعت از نیمه شب گذشته. گفتم، بیا نصفه شب هم گذشت و امشب هم خواب درست و حسابی نمی کنم. اساسا بریدم و گقتم ولش کنم و فردا ادامه بدم. بعد نگاه کردم ببینم فردا چندم ژانویه است. دیدم تاریخ بیست و پنجمه. چطور؟ امروز که بیست و چهارم بود؟ بعله، دوزاریم افتاد. من برنامه رو برای امروز اجرا می کردم. خوب بابا، امروز شده دیروز و فردا شده امروز. به همین سادگی. من که دیگه داده ای برای امروز نداشتم. برای همین همه ی پارامترهای نتیجه صفر شده بودند. ه
.
حواسمون باشه به اینکه امروز مرتب تغییر می کنه. حواسمون باشه به امروز شدنِ فرداها و دیروز شدن امروزها. این اتفاق خیلی بی سر وصدا و به آرومی اتفاق می افته. مواظب باشیم که برنامه ی امروزِ زندگیمون رو، با داده های روزهای قبل اجرا نکنیم. جواب نمی ده که نمی ده. حتی برای شما. ه
.
.
وقتی روشی کوچک بود، یکبار که از خواب عصر بیدار شد، از ما پرسید " الان، امروزه یا فرداست؟"ه

Sunday, January 24, 2010

چینی بند زنی

دلت می گیره وقتی عزیزی، جلوی بقیه ضایعت می کنه. یکی دیگه داره میگه تو با بچه ها خیلی خوب تا میکنی. تو خوشحالی که کسی از بیرون تو رو اینطوری دیده. اون عزیز میگه، همیشه که اینطور نیست، خسته که بشه یک روال دیگه رو پیش میگیره. طرف مقابل تو رو نگاه می کنه و سکوت می کنه ه
بار اول دلخوری قلقلکت می ده. در جمعٍ دیگری دوباره تکرار میشه، این بار دیگه دلت می گیره. اون یکی عزیزت هم یک کلمه نمیگه که اینطور نیست. اون میگه واین نگاه میکنه و تو یک مشت محکم میخوره تو صورتت. حسابی دلت فشرده میشه و دیگه تا آخر گفتگو، گوش می کنی به صحبت های صاحبخانه در مذمت این رفتار بدت. ه
احساساتِ بد حمله میکنند و عین شیاطین دورت رو می گیرن. یکی می گه گریه کن. یکی میگه قهر کن. بدگویی کن. جوابش رو بده. حتی وقتی به خونه بر میگردی، وقتی خسته ای از تمام عصر و شبی که با دو تا بچه ی سه ساله ی تخس و بلا که یکیش دختر خودته گذروندی تا صلح و صفا و شادی بینشون برقرار باشه و در اون جمع پنج نفر آدم بزرگ، تو تنها کسی بودی که اینکارو کردی و بعبارتی تونستی بکنی، فکر میکنی دیگه چرا بخودم فشار بیارم و ساعت دوازده شب، باز هم دو تا کتاب بخونم برای موشی که به زور چشمهاش باز مونده ولی باز هم میگه کتاب برام بخون. بذار سرش داد بزنم تا بخوابه. نمی زنی اما. اون می خوابه. همه می خوابند.ه
دیر وقته و خسته ای ولی ذهن و تنت اینقدر آروم نیست که بتونی توی تخت آروم بگیری. می آیی و توی تاریکی اتاق نیشمن، دور از صدای نفس همه عزیزانت دراز می کشی و فکر می کنی. مقاومت در برابر شیاطین دور سرت، باعث شده که الان می تونی بیرون از خودت بیینیشون. آخه اونا چنان از درون وجودت میان که اولش فکر می کنی خودت هستی. درسته که دل به دلت می دن و برات دلسوزی می کنن ولی انرژیت رو می گیرن. اونها قربون صدقه ی تو می رن و بقیه رو محکوم می کنند . می دونی که اگر هزار بار هم دیگران محکوم کنی و تقصیر رو گردنشون بندازی، درست یا غلط، برات فایده ای نداره. آروم نمیشی. انصافا خودت هم می دونی که همون گاهی هم نباید از کوره در بری. می دونی که اینکار چقدر مخربه. درسته که خیلی وقته اونجور عصبانی نشدی. ولی فاصله اونقدر زیاد نیست که از یاد رفته باشه. فکر می کنی از این حرفها، برای تو چه چیز مفیدی در میاد. اون حس بد، چی بهت میگه.ه
یک چراغ هایی نمایان میشه. می بینی که نباید دیشب مثل یک مادرِ کامل و بی عیب، اظهار نظر می کردی. خیلی احساس پختگی می کردی در برابر اونها. ولی هنوز خامی.هنوز خیلی راه داری بتونی در این زمینه، نظری داشته باشی و نسخه ای بپیچی. هنوز باید نگاه کنی و یاد بگیری از دیگران. حتی از رفتار نادرستشون. می بینی که حقته این ضایع شدن، وقتی حتی یکبار هم سر بچه ات داد زدی و باز به خودت قول می دی که این اتفاق تکرار نشه. ه
از اون باتلاقِ حسِ بد، در اومدی. سنگینی هنوز.همینکه چیزی از این ماجرا، دستت رو گرفته و بعنوان یک نتیجه ی مثبت می تونی بهش نگاه کنی، آرومت میکنه. می خوابی. شب، صبح میشه. بیدار میشی و به دلت نگاه میکنی. شکسته بود دیشب. امروز هم اثر شکستگیش هست. ولی خوب بند زدی. ه
تو این رو هم یاد گرفتی که آدم ها برای بهتر شدنشون، توجه و تشویق احتیاج دارن. چه آدم کوچولوها، چه آدم بزرگها. اگر کسی بهتر شد و تو باز مثلِ قبل بهش نگاه کردی، دستش رو گرفتی و بردیش به وضع قبل. براش مجوزی صادر کردی که کار بدش رو تکرار کنه. تو همینطور یاد گرفتی که مواظب چینی دلها باشی. هم دلِ آدم کوچولوها و هم آدم بزرگها. آدم بزرگها، خودشون بزرگند ولی دلهاشون هنوز کوچکه. گاهی به یک ضربه میشکنه. گاهی به دوضربه. بهرحال شکستنیه. بند زدنش هم سخت تره.ه

Wednesday, January 20, 2010

*ویش

الان یاد حرف اون روزت افتادم که داشتی از تولد لیشا توی مهد کودک حرف می زدی و میگفتی مامان ما هر کدوم باید ویش* می کردیم. منهم ویش کردم که تو پیشم باشی. اونموقع که گفتی، فکر کردم آخر وقت دلت تنگ شده بوده و خواستی مامان زودتر برسه. الان فهمیدم که موقع بریدن کیک لیشا که بهش گفتن آرزو کن، به شماها هم گفتند و تو آرزو کردی که مامان پیشت باشه. میدونی چیه عزیزم. هنوز زوده برات بگم، که تو همیشه پیشم هستی. زوده تا بفهمی همیشه یک گوشه ی دلِ مامان، تو و روشی نشستین. هر جا که باشین، هر طور که باشین. همیشه. آخ که چقدر دوستتون دارم.ه
wish *

Tuesday, January 19, 2010

کار کردن از خونه

یعنی این شکنجه نیست که در زیر زمین خونه ات بشینی و کار کنی و از طبقه ی بالا، صدای شیون و زاری دخترت رو بشنوی؟ اونوقت وسط اون گریه هاش، تو را هم هی صدا کنه و بگه مامانم رو می خوام. حتی اگر پیش مادرت باشه و مطمین باشی که او هر کاری که بتونه می کنه تا مشکل زودتر حل بشه. حتی اگر بدونی که چیزیش نشده، فقط نمی خواد از حموم بیاد بیرون. یک ماری می پیچه دور گلوت که می خواد خفه ات کنه. هی میگی که اگر خودت بودی، می دونستی که الان چکار باید کرد و چطور بدون ناراحتی از حموم بیرونش آورد. اگرچه خودت هم بعضی وقتها که موشی به دنده ی چپ می افته، نمی دونی کار درست چیه و کار به همینجاها می رسه. می ری روی پله ها میشینی و لبهات رو روی هم فشار میدی و تو فکرت با موشی حرف می زنی و آرومش میکنی. اینکار کمی به خودت آرامش می ده. دعا می کنی که مادر هم راه و کلام موثرتر به ذهنش برسه. می دونی اونکه تحمل اشک بچه ها رو نداره، الان چه زجری داره می کشه.ه
.
مثل همه ی طوفانها، اینهم تمام شده. موشی یادش رفته و داره غذاش رو می خوره و برای مادر بلبل زبونی میکنه و مادر قربون صد قه اش می ره. و تو در این زیر زمین، مچاله و له شدی، ماهیچه های دست و گردنت گرفته و کارِ تمام نشده ات هم همینجا روی مانیتور گنده ی جلوی چشمت، داره بهت دهن کجی می کنه و میگه حالا اگر راست میگی بیا دوباره افسار منو دستت بگیر.ه
.
اینهم یکی از جلوه های همای سعادتِ کار کردن از خونه ست، که روی شونه های من نشسته و تا حالا به اندازه ی همه موهای سرم نه، حداقل، یک پنجمش، از دیگران شنیده ام، خوش بحالت که می تونی از خونه کار کنی و چنین سعادتی نصیبت شده.ه

بازیِ زندگی

فلسفه بافی در فوریه ی 2007 با کمی تصرف
بازیِ زندگی
هدف: رشد و تعالی
تعداد بازیکن: نامحدود
قانون بازی: هر بازیکن، هر روز يک کارت رو برمي گردونه که گرداننده ی بازی قبلا چیده. پیش از برگردوندن کارت، هيچکس نمیدونه پشت کارت چی نوشته. فقط گرداننده ميدونه که چی و چرا. بازیکن می تونه انتخاب کنه که کارتش را به دیگران نشون بده یا نده. بازيکن باید کارت رو بازی کنه. هرچه که بود. بازیِ امروز، کارتِ فردا و فرداها رو تعيين ميکنه. پس مثل هر بازی ديگه، ما مختاريم که چطوری بازی کنيم ولی قالب و قانون بازی رو گرداننده ی بازی قبلا تعيين کرده و نميشه ازش تخطی کرد. ه

بازيکن خوب، هر کارت رو با علاقه بازی ميکنه و در هر لحظه يادش هست که هدف چيه. ميدونه که هر بازی، چه نوع کارتی رو در آینده براش مياره. هرچی درست تر بازی کنی، يواش يواش مي تونی قانونهای گرداننده رو ياد بگيری. اين بازی ته نداره. مثل هر بازی ديگه ميشه ازش لذت برد و ميشه اذيت شد. مثل هر بازی ديگه بايد بهترين بازی رو کرد، بدون توجه به نتيجه و فقط از بازی کردن لذت برد و هميشه يادمون باشه که اين فقط يک بازيه و نه بيشتر. ه

Monday, January 18, 2010

سیندرلا ی موشی

با موشی داستان سیندرلا رو دوتایی بازی می کردیم. رسید به جایی که پیک پادشاه اومد و خبر داد که همه دخترهای شهر به مهمانی پادشاه دعوت شده اند. سیندرلا (من ) گفت منهم می تونم بیام؟ نامادری (بازهم من) گفت البته که می تونی بیای. آناستازیا و درزیلا (موشی) گفتند نه مادر نمیشه، سیندرلا نباید بیاد، نبابد بیاد. مادرشون (من) گفت دخترا دخترا، فقط اگر سیندرلا همه ی کارهاش رو تموم کرد و لباس خوب داشت، می تونه بیاید. یکی از نا خواهری ها (موشی) میگه اگر لباسش رو هم درست کنه، ما پاره اش می کنیم! [در داستانِ اصلی، نا خواهری ها راضی میشن چون فکر نمیکردن شرط های مادرشون، برآورده بشه. و وقتی دمِ رفتن، سیندرلا با لباس آماده می آد، لباس هاش رو پاره می کنند.]ه
تازه وقتی هم که پری مهربون(موشی)، لباس سیندرلا(من) رو با عصای جادوییش (قاشق چوبی آشپزخانه) به یک لباس عالی تبدیل می کنه، نمیدونم از کجا، ناخواهری سر میرسه و دوباره لباس رو پاره می کنه. سیندرلا که از یکهو سبز شدن نابهنگام ناخواهریش در داستان جا خورده، عصای جادویی پری مهربون رو که افتاده روی زمین بر میداره و دوباره لباسش رو درست می کنه. بعد از چند بار که ناخواهری پاره می کنه و سیندرلا درست می کنه، سیندرلا فکر میکنه که بهتره از دست ناخواهری راحت بشه. برای همین با عصای جادوییش، ناخواهری رو تبدیل میکنه به درخت. جالبه که ناخواهری (موشی) درخت نمیشه و میگه، این توی داستان نیست!ا

Thursday, January 14, 2010

حکایت آدم مهاجر

حکایت آدم مهاجر، حکایت آدمیه که ریه اش یک جا نفس می کشه و قلبش جای دیگری می زنه. حکایت پیچک رونده ایه که ریشه اش یک جا در خاکه و ساقه اش آفتاب از جای دیگری می گیره. حکایت کتابی چند جلدیه که دستت به جلدهای اولش نمی رسه. حکایت آدم مهاجر، حکایت عجیبیه. یک حکایت که هزار و یک حکایت توش هست.ه
.
با خوندن پست آوای زندگی ، یاد تهران افتادم و بعد ترانه ی شبهای تهران از محمد نوری و اینطور شد که فکر و دلم پرواز کرد تا شبهای تهران که با بابایی و روشی کوچولو، ازپنجره ی اون آپارتمان کوچولومون، از طبقه ی ششم، نگاهش می کردیم . همراه با ده ها خاطره ی دیگه از اون شبها... ه
.
شبهای تهران زیباست زیباست، زیباترین شبهای دنیاست ...ه

Wednesday, January 13, 2010

آدمها و وبلاگها

نمیدونم شاید این یک مریضی باشه ولی من آدمها رو دوست دارم. آدمها خیلی جالبند. هر آدمی، یک دنیاست با گذشته و حال و تفکرات و نظرات و ظاهر و باطن و پیچیدگیها و سادگیهاش. و من دوست دارم وقتی به آدمها نزدیک می شم، وقتی باهاشون ارتباط برقرار می کنم، وقتی حرفهاشون رو می شنوم و وقتی نوشته هاشون رو می خونم و از نگاهشون به دنیا نگاه می کنم. فکر می کنم که هر آدمی به دنیا، معنی و مفهموم تازه ای می ده.ه
..
دنیای وبلاگ را هم دوست دارم. نه تنها برای اینکه می نویسم، که نوشتن را هم خیلی دوست دارم. بلکه چون شنا میکنم، بین دریای آدمهایی که صورت و اسم ندارند. ولی واقعیند. هستند. و من نوشته هاشون رو می خونم و شریک بخشی از روز و حالشون میشم. حرفی باهاشون می زنم و شاید ازشون بشنوم. شاید فقط یکبار، شاید چند بار و شاید مرتب. فرقی نمیکنه، اونجا، آدمها هستند که من دوستشون دارم. ه
..
زمانی بود که اگر می رفتی و در خیابان قدم می زدی، آدمهای دور و ورت را می دیدی که می روند و می آیند و شاید دلت باز می شد. حالا در این خیابانهای وبلاگ، قدم میزنی و هر طرف، آدمی را می بینی که داره حرفی می زنه و آدمهایی را که نظراتی در مورد اون حرف دارند و تو فکر میکنی که چه شلوغه این کوچه پس کوچه های وبلاگها و متحیر میشی از این دنیای ساکت و پرصدا.ه
..

گاهی عجیب حس میکنم که خدا چه حالی داشت وقتی انسان رو آفرید، به این مخلوق جدید نگاه کرد، خلقتش رو تحسین کرد و گفت تبارک الله احسن الخالقین

Monday, January 11, 2010

خونه

روزهایی که از خونه کار می کنم و در خونه تنها هستم و خونه ساکته، گاهی مثل الان، توجهم جلب میشه به وسایل خونه، در و دیوار خونه، خودِ خونه، و فکر می کنم که اینها دایم، ساکت و آروم نشسته اند و شاهد رفت و آمد و هیاهو وشادی و غم و سرخوشی و ناخوشی ما هستند. در همه ی احوالات از شون استفاده می کنیم. سهم اینها از این زندگی چیه. حق شون اصلا چیه. بعد مثل الان دلم می سوزه برای اون مبل قرمزه که روزی در فروشگاه دلبری می کرد و هر کسی که می دیدش، دلش می خواست که داشته باشدش و الان چند تا لک روشون هست که مدتهاست نرسیدم تمیزش کنم و شاید دیگه اصلا هم پاک نشه. و ده ها چیز و موضوع دیگه که همینطور به حال خودش مونده. امیدوارم اگه اونها، این ها رو که گفتم می فهمند، این رو هم بفهمند که من در این ثانیه از اینکه نمی تونم اونطور که باید بهشون برسم، ازشون معذرت می خوام.ه
.
و در این ثانیه به این نتیجه رسیدم که باید یک طرحی بدم، تا بهمراه اهالی گوینده و دونده ی خونه، در هفته، زمانی رو باهم برای رسیدگی به خونه بگذاریم. رسیدگی به خونه و متعلقات. فکر خوبیه. باید روش کار کنم.ه
.
.
.
دیشب، موشی که شدیدا خوابش می اومده و حوصله موصله نداشته و در عین حال می خواسته بهر ترتیب هم که هست، کارتون علاالدین رو تا آخر ببینه، وقتی بابایی، که او هم داشته با موشی علاالدین می دیده، یکهو دلش برای موشی غش می ره و ازش بوس و بغل زور زوری میگیره، بهش میگه برو از پیشِ من. بابایی هم میگه، تو برو از پیشِ من. موشی هم میگه، من نمی رم چون اینجا خونمه.ه
.
.
پ ن: اگه بچه ی قدیم بود، حرف اول رو نمی زد، اگر هم میزد، وقتی حرف دوم رو می شنید، یا می رفت یا ناراحت می شد احتمالا.اگر بابای قدیم بود، حرف اول رو که می شنید، حسابی بهش بر می خورد و پا می شد می رفت یا بچه رو روانه می کرد، احتمالا. بابای امروز ولی خوشش هم می آد از حاضر جوابی دخترش. هر دوشون همونطور مثل قبل جلوی تلویزیون دراز کشیده، به دیدن کارتون ادامه میدن. بابایی هم در حالی که هنوز تو دلش قربون صدقه می ره، مترصد می مونه که یواشکی باز یه بوسی بگیره. اینجوریه دیگه، زمانه عوض شده.ه
:)

Thursday, January 7, 2010

Trouble is my friend*

دیشب روشی دعوتم کرد تا به آخرین ترانه ی مورد علاقه اش گوش کنم. مدتیست که به اقتضای سنش به ترانه و خواننده ها علاقه مند شده و منهم ازش خواستم که هر ترانه ای را که خوشش می آد به من هم پیشنهاد کنه تا گوش کنم. او با خوشحالی این کارو میکنه و من هم با خوشحالی گوش میکنم تا هم با دنیای جدید نوجوانی آشنا بشم و هم گوشه ای برای نشستن در دنیای دخترم داشته باشم. دنیایی بسیار متفاوت با دنیای من، و حتی متفاوت با آنچه من داشتم، در سن مشابه. دنیایی اعجاب انگیز که به آن احترام می گذارم و از فرصتِ بودنِ درش، ممنونم. جالب آنجاست که از وقتی تصمیم گرفتم که حریمش را رسمیت بدهم و برای تو رفتن در بزنم و در آنجا، بجای انتقاد، بدنبال فهمیدن باشم، بیشتر وقتها درش برایم باز است. ه
.
این ترانه اسمش بود "دردسر، دوستِ منه"* خواننده اش یک دختر استرالیایی ست به نام لِنکا**. از متن ترانه، اجرا و موسیقی خوشم آمد. تشبیه مشکلات به دوست، قشنگ بود. دوستانی که باعث رشد ما میشن. فکر کنم زمزمه ی خوبی باشه وقتی گرفتار بشیم. دراینجا بشنوید. ترانه ی دیگری به نام "نمایش"*** هم از همین خواننده شنیدیم که قشنگ بود. آنرا هم در اینجا می توانید بشنوید.ه

Trouble he will find you no matter where you go, oh oh
No matter if you're fast, no matter if you're slow, oh oh
The eye of the storm or the cry in the mourn, oh oh
You're fine for a while but you start to lose control
.
.
So don't be alarmed if he takes you by the arm
I won't let him win, but I'm a sucker for his charm
Trouble is a friend, yeah trouble is a friend of mine, oh oh!
.
.
.
Trouble is my friend *
Lenka **
The Show ***

Wednesday, January 6, 2010

حوصله ندارم

بعضی از روزها، مثل مرغ سرکنده، بال بال می زنم. امروز هم یکی از اون روزهاست. نه کاری پیش میره. نه دل به کاری می تونم بدم. نه به درد خودم می خورم نه به درد کسی. خدا اگر کمک کنه، مثل امروز، بچه ها به موقع پاشن و کارهای پر شتاب صبح به موقع انجام بشه، با کسی کلاهم تو هم نمیره. وگرنه روزهایی که اینجور انرژیم زیر خط صفره، کافیه یک دست انداز کوچک تا متوسط در روند کار پیدا بشه تا بهم بریزم. این روزها توی دلم به خیلی چیزها بدوبیراه میگم. برای اینکار زشت هم آخر سرش به خودم بد و بیراه میگم. نزدیکهای صبح که دو ساعتی بیخواب شده بودم، کلی به استیکرهایی* که شب قبل تا ساعت دوازده با بابایی روی دیوار زده بودیم، بد وبیراه گفتم که چرا به دیوار نمی چسبند و کنده میشن. خوب معلومه وقتی به چیزی بد و بیراه بگی و بچسبونیش، بعد که بیای بشینی سر جات، بهت دهن کجی می کنه و دوباره کنده میشه. البته منهم دیگه فقط نگاهشون کردم و با حرص گفتم به دَرَک که کنده شدین.ه
این بود حال و روزِ ما،تا نیم ساعت پیش که روشی از مدرسه اومد. پرسیدم چطوری و چه خبر. گفت "معمولی." از دو تا دوستهای صمیمی اش پرسیدم و موضوعی که فکر می کردم امروز حتما در موردش صحبت کنند. گفت "باهاشون حرف نزدم." گفتم "خوب چرا." گفت همینجوری. گفتم "دعواتون شده، قهر کردین؟" گفت نه. گفتم "آخه چطور شماها که مثل وروره ی جادو مدام حرف می زنین، اصلا حرف نزدین." میگه "خوب مامان حوصله نداشتم امروز. غذا هم که رفتم بگیرم، چیزی رو که می خواستم، به خانومه فقط نشون دادم. آدم یه وقت حوصله نداره دیگه."ه
برگشتم سر کارم و فکر کردم که خوب منهم امروز حوصله ندارم دیگه. چه خوب بود اگر تکلیفم با خودم روشن بود و اینقدر خودم رو به در و دیوار نمی زدم. برگشتم بالا و نگاهی به برچسبها کردم که کج و کوله روی صندلی افتاده بودند و بهم نگاه می کردند. بهشون گفتم. الان حوصله ندارم. بعدا درستتون میکنم.ه
*
این استیکر ها قراره روی یکی از دیوارهای ما منظره ی یک درخت پاییزی رو درست کنند. حالا که فعلا انگار خودشون باورشون شده و بدون باد پاییزی، همه شاخ و برگهای درخت، خودبخود میریزن زمین. ه

Tuesday, January 5, 2010

مَثَلَنی

موشی رو از مهد می آوردم. توی ماشین گفت مامان مثلنی* من مایکلم و توجِزایا**. قبول کردم و شروع کردیم با هم حرف زدن. از این در و اون در حرف زدیم. موشی گفت "جزایا، امروز مامانم می خواد ما رو ببره واندرلند***" من گفنم "مایکل، واندرلند که زمستون تعطیله. الان نمی تونیم بریم." موشی با کمی عصبانیت میگه " مامان، من مثلنی، مایکلم دیگه. مثلنی هم می ریم واندرلند." رفتیم واندرلند و با هم دنبال موشی توی واندرلند می گشتیم. من برای اینکه سر بسرش بگذارم و هم امتحانش کنم، گفتم " مایکل ببین چقدر برف اومده واندرلند." از توی آینه هم نگاهش کردم ببینم چکار میکنه. قیافه و دستهاش رو جوری کرد که انگار میگه گیر عجب آدمِ خِنگی افتادم و گفت " مامان، واندرلند زمستون تعطیله. ما مثلنی رفتیم. اونجا هم الان زمستون نیست."ه
.
.
موشی به "مثلا" میگه "مثلنی"ه *
مایکل و جزایا دو تا از همکلاسیهاش هستند **
شهر بازی در تورنتو ***

Monday, January 4, 2010

کمی راحتی رو برای خودت نگه دار

با روشی خانوم از آپریل 2008
روشی رو برای کلاس فارسیش می بردم و خیلی گرسنه اش بود. رفتيم که خوراکی بگيريم تا قبل از کلاس بخوره. مغازه شلوغ بود و طول کشيد. روشی شروع کرد به خوردن ولی دير شده بود. با هول و عجله داشت غذاش رو می خورد. زنگ زدم به معلمش. گفتم اينجوری شده و ما يکربع دير مياييم. بعد به روشی گفتم " حالا با خيال راحت بخور." گفت "مامان، راحتی خيلی خوبه. آدم بايد هميشه راحت باشه" گفتم "آره، راحتی خيلی خوبه. ولی آدم هميشه نميتونه راحت باشه. بعضی وقتها هم بايد سختی کشيد" گفت " کارِ سخت رو هم بايد با راحتی انجام داد" ه
حرفش برام جالب بود. گفتم " چه جوری؟ يک مثال بزن" گقت " مثلا اگر کار سختی رو که ميکنی، دوست داشته باشی، اونوقت راحت تر انجامش ميدی" و من در حاليکه شاخ درآورده بودم، حرفش رو تاييد کردم. در ادامه گفت " آدم هميشه بايد يک کم راحتی رو برای خودش نگه داره" ه

Friday, January 1, 2010

Happy New Year 2010

ما سالی دو بار ثانیه ها را می شماریم تا به یک آغاز برسیم. بار اول، همیشه در نیمه ی شبه و بار دوم در ساعتهای متفاوت. هنوز هم اولی بنظرم قراردادی و مصنوعی می آید و دومی اصیل و واقعی. هنوز هم فکر میکنم که سالِ نو باید با بهار بیاید نه با زمستان.ه
.
ما باز شمردیم تا فشفشه ها آسمانِ شب را روشن کردند و رشته های رنگی به زمین ریختند. ما هم با دیگران در آخرین ثانیه ها چشمهامون رو بستیم و برای سلامتی، آرامش و شادمانی، آرزو کردیم.ه
.
دیشب آرزو کردم، بار دومی که می شماریم تا سال نو شود، همان بار که سال واقعا نو می شود، در خانه مان،همان خانه ی اصلی مان، آسمان آبی باشد و دلهای مردمانش بهاری. رنگ قرمز از روی سنگفرش خیابان پاک شده و برگلبرگ گلها و گونه ی دختران و پسرانش نشسته باشد. آمین.ه
سال نو میلادی مبارک!ا