Monday, August 31, 2009

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

وقتی که مهدی اخوان ثالث گفت "... هوا بس ناجوانمردانه سرد است ..." حتما گوشه ی چشمی به هوای تورنتو داشته. هوای اینجا هم ناجوانمردانه سرد شده. آخه برای ما که هشت ماه زمستون داريم، تابستون امسالمون هم اینقدرخنک بود که از همه ی گوجه فرنگی های ما، فقط سه تاشون قرمز شدن، باید به این زودی هوا اینقدر سرد بشه که شب بشه ده درجه؟ واقعا ناجوانمردانه است.ه
.
یک پدیده جالب آدمیزادی اینه که وقتی توی آپریل به این درجه ی هوا می رسیم، همه خوشحالیم و ذوق می کنیم که هوا گرم شده. اما الان همه ناراضی هستند و قر میزنند که هوا سرد شده. نتیجه می گیریم که رضایت آدمیزاد تابع افکارشه نه محیطش.ه
.
حالا اگر روشی باشه میگه تقصیر خود ما آدمهاست که سیستم هوای کره ی زمین را بهم ریختیم و گرما و سرماهای بی رویه و بی موقع رو بوجود آوردیم. اگر گوشی شنوا و آزاد (به قول مامانم گوشِ مفت) پیدا کنه، می تونه يکربع، نیم ساعتی در باره پدیده ی گرمایش زمین صحبت کنه. احتمالا آخرش هم می رسه به اینکه این موضوع چطور روی زندگی حیوانات، اثر گذاشته و اينکه آدمها حق ندارن محیط زیست بقیه ی موجودات را از بین ببرند.ه
.
اوایل زندگی در کانادا، وقتی می دیدیم که این آدمها همش راجع به هوا حرف می زنند، برام عجیب بود که مگه هوا چه موضوع خاصیه که اینها خسته نمیشن از تحلیل و بررسیش. ببین حالا خودمون هم گرفتارش شدیم.ه
.
اینهم یک پست نسبتا بی سر وته کانادایی ...ه

Thursday, August 27, 2009

نگاه

دو سه هقته ایه که در کلاسِ نقاشیِ روشی، از روی میوه ها طراحی می کنند. آخر کلاس هم همه ی چیزهایی که روی میز بوده و کشیده اند، خودشون می خورند. دیروز که دنبالش رفته بودم، داشتن با چه کیفی پرتقال می خورند. مامانِ دوستِ روشی گفت "خوبه اینجا، صنم میوه می خوره. توی خونه که لب به میوه نمی زنه." روشی هم به من میگه "مامان، کیوی که امروز خوردم خیلی خوشمزه بود. اصلا همه ی میوه هایی که توی کلاس نقاشی می خوریم، خیلی خوش مزه است." می گم "چه جالب. باید بپرسم که از کجا میوه هاشون رو می خرند" می گه "من فهمیدم چرا این میوه ها برای ما خوشمزه اند." و بعد توضیح می ده که "چون ما حداقل نیم ساعت تمام، فقط بهشون نگاه می کنیم تا بکشیمشون." من میگم "خوب؟" میگه "خب همین دیگه. وقتی به یک چیزی، مدتی طولانی نگاه کنی و به همه چیزش دقت کنی، ازش خوشت می آد. دوستش داری. خودت امتحان کن."ه
.
.
به خودم می گم که باید حداقل روزی يکبار، به چيزی، کسی، در دور و برم، اينجوری نگاه کنم.ه

Tuesday, August 25, 2009

رنگین کمان

هقته ی پیش در تورنتو باران و طوفان شديدی اومد که در بعضی مناطق تبدیل به تونل باد و گردباد شده بود. نتیجه اش، خرابی زیاد و يک نفر هم کشته بود. عصری بود که همه جا از ابر سیاه تیره و تار شد و باد و باران و رعد و برق و خلاصه انگار که طوفان نوح آمده بود.ه
وقتی باران کم شد و باد، بیشتر ابرها را متوقف کرد، از پنجره ی آشپزخونه، يک تکه رنگين کمان ديدم. رنگین کمان، همیشه من رو به وجد می آره. یک نوار رنگی، با رنگهایی به نهایت زنده، یکهو از هیچ کجا، ظاهر میشه و بعد از مدتی هم به هیچ کجا برمی گرده و ناپدید میشه. اومدم بیرون که در فضای باز ببینمش. ه
برای دیدنش، کله ام از شانه ی راست حرکت کرد تا شونه چپ. نفسم بند اومد. عظمتی بود در آسمان. يک کمان بزرگ و کامل که از افق به افق رفته بود. در عمرم رنگین کمانی به این بزرگی ندیده بودم. واقعا ندیده بودم. یک نیم دایره ی کامل. واضح. درست همانطور که در نقاشی های کودکی مي کشیدیم. بدلیل بزرگی اش، حتی دیدنش سخت بود. طول کشید تا موشی تونست همه ی رنگین کمان رو ببینه. گقتم تو چه خوشبختی که در سه سالگی چیزی رو دیدی که من در چهل سال ندیدم. حیف که یادش نمی مونه.ه
.
یکی دو تا عکس از این نازنین رو می تونين اين جا ببينين. البته عکسهای تمام قد نیست. ه
.
.
نتیجه ی 1 : بعد از طوفان ها و گردبادهای زندگی، اگر باد نبردمون، حتما، جایی، رنگین کمانی ظاهر میشه. حواسمون باید باشه که اونو از دست ندیم. ه
نتیجه ی 2: گاهی دیدن چیزهای بزرگ سخت تر از چیزهای کوچکه.ه

Monday, August 24, 2009

رمضان

وقتی در ايران بوديم، رمضان خود بخود وارد زندگي مان مي شد. شهر رمضانی مي شد و تو همراه موج مي رفتی.ه
در اينجا، رمضان را بايد دعوت کنی به خانه ات. خودش نمی آيد. بايد بياوريش. از راه دور، از خاطرات، از وطن، به شهری بدون اذان در موقع افطار، با اذانی که از روی فايل ام پی تری اجراش ميکنی. در اينجا رمضان، يک جورهايی مهمانی ست از مام وطن.ه
امسال بعد از تمام ماجراهايی که گذشت و در جريان است، انگار دل و روحمان پذيرای اين ميهمان نبود. دو روز همينطور گذشت، مثل روزهای قبل. جز آنکه هر شب، آخر شب که بچه ها خوابيده بودند و من در خانه مي پلکيدم و بابابی هم در اينترنت، صدای ربنای شجريان بلند می شد.ه

ديشب، بابايی گفت که مهمان رسيده. سحر بيدار شديم. باز به قد و قامتِ مهمانِ ساليانه نگاه کردم و ديدم هنوز دوستش دارم. اين تغيير در برنامه ی زندگی مان را دوست دارم. همتِ بابايی را هم دوست دارم.ه
.
چند خوردی چرب و شيرين از طعام *** امتحان کن چند روزی در صيام
چند شبها خواب را گشتي اسير *** يك شبي بيدار شو دولت بگير
.
.
.
پ ن: خوشم اومد از پيام اوباما برای شروع ماه رمضان که گفت "رمضان، زمانی برای شادی مسلمانان و انديشيدن به مسیوليت متقابل انسانهاست" اميدوارم که چنين بشود. در کلان، که اين عملی نشده، در جز هم بشود، خوب است. در ديار ما که، اگراين روزها، انديشيدنی به انسانها باشد، شادی ای نخواهد بود. ه

Thursday, August 20, 2009

وصف الحال

بعضی روزها، هر چه هم گاز بدم، نمی تونم تندتر برم. نفس ندارم. فقط مي تونم، آروم آروم، تو راهِ صاف، برم جلو. نه سربالايی و نه سرپايينی. مغزم هم کشش متمرکز شدن روی موضوع پيچيده ای رو نداره. بيشترين چيزی که ازش بر مياد کارهای روتين و پيش پا افتاده است.ه
تنبلیِ يک همچين روزی، اگرمثل امروز باشه که ساعت يکِ صبحش، کارم رو تر وتميز تموم کردم و بدست، متقاضيانش رسوندم، يک جورهايی مزه داره. اومدم شرکت و بدون اينکه بخوام استارت يک کار جديد رو بزنم، همينجوری هِلِک و هِلِک*، کارهای کوچک رو انجام دادم و کلی دور و ورم رو از ريزه ميزه های انجام نشده، خلوت کردم. بدون عجله. و اين شرط آخر برای آدمی که بيشتر از يک هفته در شتاب برای هرچه زودتر تمام کردن کاری بود، مثل بيرون آوردن سر از زير آب و نفس کشيدنه.ه
وقتی که داشتيم اين پروژه رو تعريف مي کردیم، با وجود زمان خیلی کم، ترجيح دادم که کار کاملی انجام بشه و در يک مرحله ی ديگه دوباره نخوام بيام سراغش. رييسم گفت، "خيلی کاره برای اين زمان کوتاه. آدم شجاعی هستی که داری براش قول مي دی." وقتی شروع کردم، متوجه شدم که حجم کار حتی بيشتر از اونيه که فکر ميکردم. بالاخره با چنگ و دندون تموم شد. حالا که تموم شده مثل آدمهايی هستم که يک ورزش سنگين کرده اند، از خستگی افتاده اند، ولی راضي اند. کوفتگی و خستگی ناشی از کار سخت هم لذتی داره. راستش مدتی بود که فکر مي کردم برای اينطور کار فکری خسته ام و ديگه نميتونم از پس چنين ماراتون هایی بربيام. شايد مي خواستم به خودم ثابت کنم که مي تونم.ه
حالا نمي دونم چرا، شبی که کارم رو تحويل دادم، بجای خوابهای شيرين، بايد چنان کابوس های وحشتناکی ببينم، که صبح خسته، کوفته ودرب داغون از خواب بيدار بشم و تا مدتی فقط خدا رو شکر کنم که داشتم خواب مي ديدم. وقتی که با وجود فراموش کردن جزييات و حتی کلياتِ خواب، اثر بد يا خوبش تا روز بعد روم مي مونه، ذهنم ميره دنبال اين سوال قديمی که خواب و رویا از کجا مي آد و باز ياد وين داير می افتم که گفت از کجا معلوم که خواب ما بيداری نيست و بيداری ما خواب. ه


هِلِک و هِلِک از اصطلاحاتيه که در خانواده ی ما يعنی يواش يواش و نميدونم در واقع اصلا معنايی داره يا نه.ه *

Monday, August 17, 2009

گَشتی در باغ خاطرات

ديشب يک ساعتی با يکی از دوستانِ مدرسه ی راهنمايی ام، حرف زدم. دوستی که بعد از دبيرستان، گُمش کرده بودم. لازم به گفتن نيست، همه ی هيجانِ شنيدن صدا و شادی و لحنِ آشنايش و مرور انواع و اقسام خاطرات بچگی و نوجوانی. او از بسياری از همکلاسی ها خبر داشت. می دانست که در حال حاضر چه ميکنند و چه ها کرده اند. اسم هر که را آورد، من چهره اش را بخاطر آوردم و ذوق کردم از گرفتن هر تکه ی خبر. تا آخر شب و بعد از ساکت شدن خانه، من هنوز به آن چهره های کودکانه فکر ميکردم و روزهایی که روی نيمکت های مدرسه فارغ و سبکبال مي نشستيم و مي خنديديم و شيطنت مي کرديم. اون موقع، همه ی زندگی برای ما در آينده بود. پشت سر چيزی نداشتيم، کوله بار خاطراتی بر دوش نمي کشيديم. اگر هم بود، يکی دو تکه که در جيب جا مي شد. زندگی در آينده بود و نگاه مان به جلو. امروز اما، هر کداممان، داستانی داريم، سرگذشتی، يک يا چند کوله بار خاطرات که دوست داريم پهن اش کنم، باهم به تکه تکه اش نگاه کنيم، از ته دل بخنديم و يا اشکی برايش بريزيم. امروز بين گذشته و آينده ايم و مي دانم، زودتر از آنکه به اينجا رسيديم، به روزی مي رسيم که وزنه ی گذشته، سنگينی کند و آينده، کم رنگ شود. ه
..

ناراحت نبودم. عقبگرد هم نميخواستم بکنم، فقط مبهوت و مرعوبِ اين گذر زمان شده بودم. شايد که اين همه، خوابی بيش نباشد.ه
..
وقتی ساعت از يک صبح گذشت و بساطم را از اتاق بچه ها جمع کردم، نگاهی به صورتهایشان کردم. به آمدن آنها و پيوستن شان به زندگی ام فکر کردم و اينکه در کنارشون زمان ديگر معنی ندارد. يکی از دلنشين ترين لحظات روزانه ام نگريستن به چهره های آرام و خوابيده ی آنها در دو سوی اتاق است. لحظاتی سرشار از آرامش. در حاليکه باز خودم را سپردم به شيرينی اين دقايق، فکر کردم، آنروز که آينده برايم کمرنگ شود، در برق چشمان دخترانم، هنوز، آينده موج مي زند و کافي ست نگاهی به صورتشان بکنم تا شور و شوق را در وجودم به حرکت وادارم و در قامت شان خودم را ببينم که به جلو مي روم. پس هر چقدر هم که آينده برايم کوتاه باشد، من با شوق به سويش خواهم رفت .... ه
..
اينطور شد که روزم به پايان رسيد با زبانِ شکر، از آنچه بودم، هستم و خواهم بود و سپاس از فرصت و نعمتی به نامِ زندگی که به من داده شده.ه

Friday, August 14, 2009

فقط به پيش

باز، من شدم و يک روز که بايد توش کار سه روز رو بکنم. امروز، روز استفاده از استراتژی "فقط تير بنداز و جلو برو رو" (که قبلا ها توضیح داده ام) است. به نتيجه فکر نکن. به زمان فکر نکن. فقط برو جلو.ه
ببينم ميتونم مرخصی های دوشنبه، سه شنبه ام را نجات بدم و در آرامش، در کنار بابايی جان بيل بزنم و به باغچه خدمت کنم يا نه.ه
.
پ ن: اينها رو نوشتم که وسوسه ی نوشتن هم از بين بره و هی يک چيزی غلغلکم نده که وسط تير و تيراندازی، بخوام ول کنم و بيام اينجا افاضات کنم.ه
پ ن: ديروز يک پست بلند بالا نوشتم. در محکمه ای که متهم و دادستان و قاضی اش، خودم بودم، حسابی اعتراف کردم. (البته اعتراف داوطلبانه، نه زوری). بعد هم ديدم که حرفهايی که بايد ميزدم، زدم ديگه. اينجا بگذارمشون که چی. بعدها از نتيجه هایش مي نويسم. دادگاه و محاکمه هم که اين روزها ديگه برای کسی جالب نيست.ه

Wednesday, August 12, 2009

باز هم لی لی

تقديم به همه ی وبلاگهايی که مي خواندم، مي خوانم و خواهم خواند


شاخه ی لی لی تازه روییده در باغچه ی ما. اين سری شون، سفيد دراومده.ه
از وقتی غنچه شون نمايان ميشه تا وقتی گلشون باز ميشه، خيلی بايد صبر کرد. ه
شايد برای همينه که بنظرم اينقدر زيبا هستند.ه

Monday, August 10, 2009

مي خواندم، مي خوانم، خواهم خواند

مي دونم که وبلاگ هر کس خونه ی خودشه. مي دونم که چهار ديواری، اختياريه. مي دونم که هر کی هر وقت دوست داره مي نويسه و هر وقت نداره نمي نويسه.ه
ولی
وبلاگ نويسی يکجور رابطه با آدمهاست. وقتی وبلاگ يکی رو ميخونی، هر روز و مرتب، ازش خبر داری، رابطه ای که شايد حتی عميق تر و نزديکتر از رابطه ات با آدمهای دور برت بشه، بوجود مياد. با هر روز يا هر چند روز يک بار، خوندن نوشته اش، اين رابطه زنده مي مونه. ه
وبلاگ نويسی هم مثل هر چيز ديگری مطلق نيست. نه ميتونی بگی مينويسم برای خودم و هيچ کاری هم به خواننده ندارم، که در اينصورت بايد پرسيد پس چرا پستش مي کنی. بنويس روی کاغذ و بگذار در کشوی ميزت. نه ميتونی بگی برای ديگران مينويسم، حتی اگر دوست نداشته باشم بنويسم. اونوقت ميشه انجام وظيفه و کار زورکی.ه
من مي نويسم چون نوشتن رو دوست دارم و لذت مي برم از تبديل فکر و تصور به کلمات و جملات و از اين طريق با خودم و دنيا ارتباطی برقرار می کنم. اين ارتباط هم جور ديگری برام لذتبخشه، چون ارتباط با دنيا و آدمهاش رو هم دوست دارم. اين ارتباط به نظر من نتيجه ی اجتناب ناپذير وبلاگه. من دوستش دارم ولی حتی اگر دوستش نداشته باشيم، فکر مي کنم حداقل بايد بهش احترام گذاشت. ه
...
اين صغری کبری ها رو چيدم تا بگم که وبلاگهايی که مي خوندم و برای ماهها آپديت نشده بودن، يک جورايی دلخورم مي کردن و از اونجا که وقتی اين صفحه رو باز مي کنم، قراره باهاش راحت باشم و از اونجا که کلا در زندگی دوست ندارم، روی آدمها به هر دليلی خط بکشم يا کسی رو حذف کنم، جابجاشون کردم. اينجوری شده که حالا بعضی وبلاگها را مي خوانم و بعضی ها را مي خواندم
.
.
پ ن: به قول ابطحی يا وبلاگ ننويسيم يا مرتب بنويسيم. الحق هم که هر روز وبلاگش به روز مي شد. حيف که از 26 خرداد ديگه از اين دوست وبلاگی، نوشته ای نديدم و جز خبر تلخ، نشنيدم. اميدوارم که هر چه زودتر، وبلاگش را به روز کند.ه

Thursday, August 6, 2009

چند نظريه ی خودشناسی

يک کارِ ساده رو که هميشه می دونستم باید بکنم و نمی کردم، انجام داده بودم. در حاليکه از خودم خيلی راضی بودم، گفتم "آفرين! خيلی از خودم خوشم اومده"ه
روشی دليلش رو پرسيد. براش توضيح دادم و بعد گفتم "مي دونی بعضی وقتها آدم يک کاری مي کنه که خيلی از خودش خوشش مي آد. بعضی وقتها هم يک کاری مي کنی که خودت، از خودت، بدت مي آد."ه
..
او ادامه داد "بعضی وقتها هم آدم از خودش، خوشش نمي آد و دلش نمي خواد که بقيه بگن که خوشت بیاد. بعضی وقتها آدم از خودش خوشش می آد و بقیه اینقدر ایراد می گیرن تا از خودش، خوشش نیاد."ه
من در حاليکه داشتم به جمله هاش فکر مي کردم، رفتم کاغذ و مداد آوردم تا اونها رو بنويسم که يادم نره . بهش گفتم دوباره بگو تا بنويسم.ه
..
موشی که توجهش جلب شده، علاوه بر اينکه کاغذ و مداد آورده که او هم مثلا بنويسه، اضافه ميکنه که " وقتی که آدمها دوست ندارن، باید برن خونه شون، گریه کنن. وقتی که آدمها دوست دارن، باید از خونه شون برن بیرون."ه
بعد هم مي پرسه که اينها رو که من گفتم، نوشتی؟
..
پ ن: نتيجه گيری بعهده ی خواننده است.ه

Tuesday, August 4, 2009

نترسين

با بچه ها رفته بوديم به واندرلند (شهر بازیِ اينجا) و چهارتايی سوار ماشينی شده بوديم که به آرومی ، روی ريل راه ميرفت. جلو موشی و روشی نشسته بودند و عثب من وبابايی. پشت فرمونِ نمايشی هم موشی نشسته بود و به اصطلاح رانندگی ميکرد. ما سه تا هم برای اينکه هيجان انگيز بشه، هی جيغ ميزديم و ميگفتيم وای مواظب باش موشی، پرت نشيم ته دره، نيفتيم توی آب و خلاصه تظاهر به ترسيدن ميکرديم.ه
همونطور که با تمام وجود رانندگی ميکرد و به خيال خودش سعی ميکرد ماشين رو در مسير نگه داره، به ما گفت "نترسين! نترسين! ما همه با هم هستيم!"ه

پ ن : اينهم برای خنده ای سبز، بين دو روز نا سبز

Saturday, August 1, 2009

شب

بالِ فرشتگان سحر را شکسته اند
خورشید را گرفته به زنجیر بسته اند.ه
اما تو هیچگاه نپرسیده ای که:ه
مَرد!ا
خورشید را چگونه به زنجیر مي کشند؟
.
گاهی چنان در اين شب تب کرده ی عبوس
پای زمان به قیر فرو می رود که مرد
اندیشه می کند
"شب را گذار نيست"
اما به چشمهای تو،ه
ای چشمه ی امید،ه
شب پايدار نيست
.
.
هوشنگ ابتهاج