Tuesday, April 28, 2009

مادرانه

يکساعتی وقت دارم تا موشی رو بيدار کنم، باهم بريم دنبال روشی و موشی رو ببريم به دکتر. برای دومين بار در چند روز گذشته. درست از شبی که برگشتم، مريضی موشی با تب بالايی که هنوز هم درگيرش هست، شروع شده. هنوز نشده دل سير با بابايِی و روشی بشينم و عکسهايی رو که گرفتم ببينيم و داستانهايی رو که از پرتقال شنيده بودم، براشون تعريف کنم. داستانهايی که برای بيشترشون، عکس هم گرفته بودم تا ملموس تر باشند. در تمام اين مدت يبشتر نشستم و موشی رو در آغوش گرفتم. حتی در دستشويی هم ميگه منو بغل کن. چه بازی های عجيبی داره اين روزگار که وقتی پا در راهی ميگذاری، و ادعای شجاعت و جسارت ميکنی، سخت تر و محکم تر امتحانت ميکنه. وقتی برای اولين بار در صندوقچه ی نگرانی ها و مسیوليتها را ميبندی و کليدش را هم ميگذاری و مي روی تا هفته ای خودت باشی و هر چه فقط مربوط به توست، وقتی برميگردی تا از همه چيزهای خوبی که فکر ميکنی يافته ای حرف بزنی، ناپديد ميشی و همه وجودت فقط در بالا و پايين رفتن جيوه ای خلاصه ميشه که تب جوجه ات رو نشون ميده و روزی ده بيست بار، با شدت تکونش ميدی تا زير سی و پنج بياد و وقتی از زير بغلش بر ميداری و در تاريکی شب، دنبال چراغی هستی که ببينی تا کجا بالا رفته، آرزو ميکنی که از سی و نه بالاتر نباشه. بازی ای که توش، اگر قدمهات رو محکم برداشتی و رفتی، وقتی برگشتی، فرصتی برای ولو شدن و مزه مزه کردن آنچه گذشت، بهت نميده. نه. بايد سفت تر و محکم ترادامه بدی. بدون حتی يک شب خوابيدن. ه
بازی ای که هر بار در کلنجار با موشی هستی و او لب به شربت نميزنه،وقتی از بابايی ميشنوی که در اون يکهفته تقريبا دو بار غذای درست خورده، وقتی در فرودگاه با ديدنت بغض ميکنه و ميگه "من تو رو ميخواستم"ه و از اونجا تا خونه، حداقل پنجاه بار اين جمله رو تکرار ميکنه، يک کارت با علامت سوال بزرگی ميگذاره جلوت که "ارزش داشت که رفتی". ه
.
موشی حتما حالش خوب ميشه. ولی هرچه نگاه ميکنم، شادمانی که در خونه و از شادی عزيزانم دارم با هيچ شادی و موفقيت ديگری برام قابل مفايسه نيست. و اين شايد چيزی است نهاده در و وجود يک زن که باعث شد که رنج بکشه و از رنجی که ميکشه شادمان باشه. ه
...
لباسهايی که پريشب شستم و از خشک کن در آوردم هنوز روی مبل هستند. چه کششی داره نوشتن و وصل شدن به بی انتهای اينترنت که بجای جمع کردن اونها که مثل خاری توی چشمم ميرن، پشتم رو بهشون ميکنم و مينويسم. ه

Wednesday, April 22, 2009

رها کن

اسم نوارهای پارچه ايه که به مچ دست همه ی ما بسته شده و روش به زبان برزيلی نوشته Fitas
senhor do Bomfim
و به انگليسی يعنی
Our Lord of good endings
اين نوار رو يکی از دست اندرکاران سمينار دور دست هر کسی، با سه گره مي بست و برای هر گره تو آرزويی ميکردی. برای اينکه آرزوهات برآورده بشه، نبايد به اين نوار دست بزنی و بايد اينقدر دور دستت بمونه تا خودش باز بشه.ه

از اين نوار دور دستم، بدون دليل خاصی، خوشم مياد. رنگهای مختلفی داره و مال من بنفشه. بهش نگاه ميکنم، فکر ميکنم که وقتی گره زدی و آرزو کردی ديگه بايد رهاش کنی. کاری بکارش نداشته باشی. اين قانون وافعا کار ميکنه. آرزوت رو بکنه و رها کن. بندش نباش. دايم به فکرش نباش. ه

رها کردن يکی از سخت ترين کارها برای منه. و اين روزها، موضوعيه که هم بهش فکر ميکنم و هم لمسش ميکنم. جالب بود، امروز در حاليکه داشتم به اين نوار و گره هاش فکر ميکردم، فکر ميکردم که دلم ميخواد مدتی طولانی دور دستم بمونه. در همون موقع دستم رو بردم به طرفش تا گره ها رو محکم تر کنم. اما مچ خودم رو گرفتم و گفتم "تو درست نميشی؟ انگولک نکن. رها کن. رها. اين گره ها در همون موقعی که بايد باز ميشن."ه

پ ن
در پرتفال ترکيبی از آداب و سنن پرتقالی، برزيلی، هندی و آفريقايی وجود داره. چون واسکو دو گاما اين مناطق رو کشف کرد و تا مدتها در اختيار پرتقال بودن.ه
الان هم باز يک و نيم صبحه و من بيخوابم. البته الان مينويسم و صبح ها که برای مدت کوتاهی دسترسی به اينترنت دارم ميتونم پست کنم. به همين دليل نتونستم کامنت ها رو جواب بدم.ه
نداشتن اينترنت در يکی دو روز اول مثل نداشتن اکسيژن بود و واقعا نميدونستم با لپ تاپی که اينترنت نداره چه بايد کرد. ترک اين اعتياد هم تجربه ی جالبی بود.ه

Tuesday, April 21, 2009

ليسبون

ساعت دوازده شبه. اومدم که بخوابم ولی با وجود خستگی خوابم نمي بره. از پنجره ی اتاق به ليسبون نگاه ميکنم. ليسبون. شهری پر از نخل های بزرگ. شهری در کنار بيکرانگی اقيانوس. وقتی از فرودگاه بيرون آمديم، که به آب نزديک بود، بوی آب رو بخوبی ميشنيديم.ه
.
ديشب بعد از شام، گروهی که موسيقی کلاسيک پرتفالی مينواختند، دعوت شده بودند. يک تيپ آهنگ نواختند که گفتند اسمش هست "فادو" يک تيپ موسيقی بود و گفتند نميشه کسی "فادو" رو نشناسه. و البته در ميز ما هيچکس اسمش رو نشنيده بود. بهرحال موسيقی زيبايی بود و خيلی به دل من نشست. غمی داشت که دلنشين بود. بعد که در موردش با رييس شرکت ما که خودش پرتفاليه حرف زدم، توضيح داد که فادو، آهنگی غم انگيزه در اون خواننده بيشتر با دريا درددل ميکنه. و در ادامه گفت. دريا هميشه عزيزان زيادی رو از ما گرفته. ماهيگيرانی که به دريا رفتند و برنگشتن، مسافرانی که با کشتی رفته اند و برنگشتند، سربازانی که برای جنگ رفتند و کشته شدند. قصه های آدمها چقدر شبيه به همه و آدمها چقدر به هم نزديک. سفر اگر فقط يک نتيجه داشته باشه، اينه که ميبينی دنيا چقدر کوچکه.ه
.
سفر کاری چيز عجيب و غريبيه. در حاليکه اومدی سفر و کلی مشعوف شدی که شهر جديدی رو ميبينی، مواجه ميشی با روزهای کاری که از روز کاری عادی هم طولانی تره و اصلا ساعت نداره و چون پول بليط و هتلت رو هم شرکت ميده، خودت هم چند برابر احساس دين ميکنی. باورت نميشه که دو روزه اومدی و از در هتل بيرون نرفتی.ه
.
روز هايی که تمامش خودت هستی وخودت. نه مادری و نه همسری. وقتی راه افتادی تصميم گرفتی که فکرت فقط روی کار و سفر باشی و حالا که داری ميری، بهترين نتيجه رو از اين هفته گرفته باشی. بخودت گفتی و از همه شنيدی که دلت رو بگدار و برو. گفتی که برای مدتی رها ميکنی، همه ی بسنگی هات رو، همه ی چيزهايی رو که در دستت داشتی. همين کارو کردی. اما اون مادره، اون همسره، که ديگه دستش به کسی نميرسه و هيچ کاری برای عزيزانش نميتونه بکنه، دايم داره، ساعت رو چک ميکنه و فکر ميکنه که الان بابايی و بچه ها دارن چکار ميکنن وهر از چند گاهی از خودش ميپرسه که بهتر نبود اگر نميومدی.ه

Thursday, April 16, 2009

سفر نيکوست اما نی زکوی دلستان رفتن

شايد بخاطر همون نه ماهيه که من شماها رو در تمام لحظات زندگيم در کنار داشتم. بخاطر اون باهم بودن عجيب و غريبی که برای هر انسانی فقط يکبار و اونهم با مادرش اتفاق ميافته. شايد بخاطر اون لحظاتيه که دهانتون از شير من پر ميشد و نگاهتون از رضايت لبريز. شايد بخاطر اون شبهای تب آلود که تا صبح به نفسهاتون گوش کردم و ده ها بار نبض تون رو شمردم ...ه
هر چه هست پاره ی تنم شدين و وقتی به هفته ای فکر ميکنم که صبحش را بدون ديدن و در آغوش گرفتن شما شروع کنم و شبش رو بدون بوسيدنتون تموم کنم، پشتم تير ميکشه و بغض گلوم رو ميگيره.ه
تنی رو ميبرم و قلبی رو جا ميگذارم و هر وقت به اين سفر کاری يکهفته ای فکر ميکنم، تنها موقعی که هواپيما در تورنتو به زمين نشسته و دقيقه ها من رو به شما ميرسونه، تصور ميکنم.ه
...
بخاطر انرژی بزرگی که در تو هست و اون اطمينانی که در بعهده گرفتن همه ی مسيوليت زندگی داری. بخاطر عشقی که با اتکای به اون به من ميگی نميدونم چطور ولی از پسش بر ميآم. بخاطر توست که اينقدر شجاع شدم که برم وگوش به اگر ها ندم.ه
....
و بخاطر همه اينهاست که هر روز تو رو، بچه ها رو و زندگی رو بيشتر دوست دارم.ه

Wednesday, April 15, 2009

التماس نکن!ا

تا حالا شده که خودت به خودت التماس کنی؟
کارت رو شروع کردی اما يکی اونجا نشسته و ميگه "بذار دو خط برای وبلاگم بنويسم. از آشفتگيها و دلمشغوليهام بنويسم. تا اينجا بمونه برای روزی که تموم شدن. بتونم بخونمشون و خودم رو دوباره نگاه کنم. بذار بنويسم.خواهش ميکنم. التماس ميکنم"ه
اون يکی، جدی و سختگير ميگه "التماس نکن! شب ميشينی گريه ميکنی که باز يک روز ديگه تموم شده و کارت تموم نشده و حالا که وقت کاره ميخواهی وبلاگ بنويسی؟"ه

Thursday, April 9, 2009

روييدن

طوفان گل و جوش بهار است ببينيد ... اکنون که جهان بر سر کار است ببينيد

اين آينه هايی که نظر خيره نمايند .... در دست کدام آينه دار است ببينيد

***

آفتاب تابيد و برف ها آب شد. اينهم لاله های نونهال ما که در حال روييدن هستند.ه







Tuesday, April 7, 2009

لطفا بهاری بمانيد

از ديروز صبح که بيدار شدم وبرف روی زمين و برف در حال باريدن رو ديدم، دلخورم. دو روز پيش، بعد از چند روز تقريبا بهاری، متوجه شديم که تمام پيازهای لاله ای که پاييز گذشته کاشتيم، سر زده اند. بعضی ها حتی برگشون کمی باز هم شده بود. کلی بهشون خير مقم گفتيم و خوشحالی کرديم. از ديروز دايم بهشون فکر ميکنم و به خودم نويد ميدم که دم هوا گرم شده و برفی که آمده، مانع رشدشون نميشه. ديشب به کاج بالای سرشون هم سفارششون رو کردم و گقتم اين کوچولو های پايين پاش رو گرم نگه داره. ه
.
در خونه ی يکی از دوستان جمله ی قشنگی رو روی يخچال ديدم. ه

Winter is on my head, but spring is in my heart.

اميدوارم که اين عبارت در مورد لاله های ما صدق کنه و اگر چه روی برگهای تازه شون برف نشسته ولی بهار در قلبشون زنده بمونه. ه
.
ديروز و امروز، از اون وقتهايیه که حالم از سرمای کانادا واقعا گرفته است .... ه

Friday, April 3, 2009

به پيش

در اين روزها کار ميکنم و کار ميکنم. روزهای کاری سريعتر از اونکه من انتظار دارم، پيش ميرن. در راه تمام کردن هر تکه از پروژه، چندين و چند موضوع جديد پيش ميآد که بايد حل بشه و مرتب هدفی که حس ميکنم دارم بهش نزديک ميشم و الان و ساعتی ديگه بهش ميرسم، با يک جهش مي پره عقب تر و من باز بايد برم جلو و جلو تا بهش نزديکتر بشم. تمرين عجيبيه برای استقامت. ديگه به زمانی برای تمام شدن کل کار فکر نميکنم و هدف هام رو کوچک کردم تا بهشون برسم و انرژی بگيرم تا جلو برم و ديگه به اين فکر نميکنم که يک کار بظاهر کوچک چقدر ميـتونه وقت بگيره. فقط به اهميتِ تمام شدنش فکر ميکنم. ه
.
ديروز با سيزده بدر، عيد نوروز رسما تمام شد. سبزه ی امسالم کم پشت ترين سبزه ای بود که سبز کرده بودم. اما بيشتر از سبزه ی هر سال، دوستش داشتم. مثل بچه هايی بودن که از مرز مرگ برگشتن و سبز شدنشون و قد کشيدنشون برام معجزه ای بزرگتر از معجزه ی سبز شدن هر ساله ی سبزه هام بود. يک طرفش بلند بود و يکطرفش کوتاه. بعضی از برگهای عدس باز شده بودن. با وجود همه ی اين ناجوريهای ظاهری، برای من ديدنشون لذتبخش بود. ميبوسيدمشون و ازشون تشکر ميکردم که به خواهش من برای زنده موندن و سبز شدن، جواب مثبت دادن و تمام سعيشون رو کردن تا از دانه ی تقريبا خشک شده، بشکفند. و در آغاز سال جديد، به من بگويند که هميشه اميدوار باشم. ه
.
ديروز باهاشون خداحافظی کردم. مثل هميشه گرهشون زدم. آرزو کردم و راهيشون کردم تا برن. هر چيزی در زندگيمون روزی ميآد و مدتی با ما هست.مدتی که معلوم نيست چقدره. کوتاه يا بلند. طول ميکشه تا باهاش جور بشيم، بشناسيمش و هماهنگ بشيم. سبزه ی عيد، يک روميزی، يک تابلو، همين نيلگون، يک پروژه مثل اين يکی که مدتيه بر گُرده ی من سنگينی ميکنه، همه و همه ميان و حضورشون در زندگی ما نفشی داره و صحنه ای رو ميافرينه و کاری ميکنه. وقتی که ميرن، تو ديگه اون آدم قبلی نيستی. و وقتی فکر کنی که همه اينها در راستای رشد توست و بازيگرانی هستند که با هدفی وارد زندگی تو ميشن، وقتی فکر ميکنی که کارگردان اين صحنه، خدای عشق و مهربانيه و از همه به تو مهربانتره، اونوقت و در اون لحظاته که دلت پر شوق ميشه از بودن و بازی کردن در بازی باور نکردنی زندگی. اونوقته که مثل رييس من هيچ موضوعی چنان بهم ات نميريزه که رشته ی کار از دستت بره و هر وقت وارد کاری مي شی با خودت، آرامش و پيشرفت رو بهمراه داری. هيچ چيزی يک بن بست نيست، هر دری کليدی داره و در هر شرايط با لبخند ميتونی جلو بری و راهی پيدا کنی. ه