Wednesday, December 31, 2008

سال 2009

هنوز هم چندان حسی از نو شدن سال در اول ژانويه ندارم . دليلش سال نوی زيبای خودمونه که درست و به موقع و همراه با نو شدن طبيعته. با اين وجود، قسمت بزرگی از مردم دنيا، نيمه شبِ امشب يک دوره ی يکساله رو به پايان ميبرند و چشم اميد به سيصد و شصت و پنج روز در سال جديد ميدوزند. منهم همينطور. منهم وقتی شمارش معکوس برای سال 2009 رو میشنوم، دلم ميلرزه و هيجان زده ميشم.ه
خدا رو شکر ميکنم که اين سال رو با بالا و پايينهاش گذروندم و آرزو ميکنم که سال آينده، برامون سالی بهتر از امسال باشه.ه
اميدوارم که عشق، صلح و آرامش از تک تک قلبهای ما شروع بشه و به خانواده و اطرافيان و به همه ی دنيا سرايت کنه.ه
اميدوارم که گاو نر سال 2009 زورش اونقدر زياد باشه که کوه رو هم به يک اشاره برامون هموار و آسون کنه.ه
دوستتون دارم و برای همه بهترين ها رو آرزو ميکنم.ه
پ ن
معمولا چند ماه طول ميکشه تا من به نوشتن عدد جديد سال در تاريخ عادت کنم و فعلا تا مدتی هی مينويسم 2008 و بعد درستش ميکنم و مينويسم 2009.ه
:)

Tuesday, December 30, 2008

چرا جنگ؟

امروز صبح که ماشين رو روشن کردم، راديوش هم روشن شد. از ديروز که بابايی رونده بودش، راديو روشن مونده بود. من راديو گوش نميکنم. دوست ندارم انرژی صبحم رو برای فهميدن اخباری که از هر ده تاش، نه تاش داستان سياهی های دنياست، اونهم به انگليسی که بايد بيشتر هم توجه کنم تا بفهمم، مصرف کنم. در عالم فکر خودم به تنهايی يا با موسيقی سير ميکنم تا برسم به شرکت.ه
امروز اما راديو رو خاموش نکردم. گوش کردم. خبر جنگ بود. خبر مرگ بود. چند گزارش، همش از غزه. از حماس و اسراييل. ه
مجری برنامه انصافا بدون جانبداری با آدمهايِی از دو طرف صحبت ميکرد. در تمام راه دردی قلبم رو فشرد و بغضی گلوم رو. به مردمی که چند روزه نشسته اند زير بمب. به آسمونی که ازش مرگ ميريزه پايين و معلوم نيست روی سر کی ميافته. برگشتم به روزهايی که خودمون زير چنين آسمونی مينشستيم. معلوم نبود بمب بعدی کی مياد و کجا. حوصله حرف از سياست و دليلِ پشتش را ندارم. همش رذالت و پستی که هر کشوری جوری بهش دامن ميزنه. از همه ی اونهايی هم که آدم اينطرف و آدم اونطرف براشون فرق ميکنه و کشته شدن يکی رو بدون اشکال ميبينن، بدم ميآد. از همه ی اونهايی که دوست دارن اين رو بهانه ای برای کشتار های بيشتر بکنن هم بدم مياد. از همه اونهايی که يکجا برای حقوق بشر شکم خودشون رو پاره ميکنن و يکجا بشر با آجر براشون يکی ميشه هم بدم مياد. دلم گرفته از اينکه هنوز آدمهايی فکر ميکنند که با بمب و موشک و خون، مشکلی از کسانی در دنيا حل ميشه. خونهای به ناحق که جايی به زمين فرو ميره و جای ديگه دوباره خواه ناخواه جاری ميشه. يعنی نميشه توی اين يک وجب خاک خدا، با مهربانی و دوستی زندگی کرد؟ نميشه؟
ميخواستم امروز از برج بلندی که موشی با حجمهای رنگی ساخته بود و کلی همه بخاطرش ذوق کرديم، بنويسم ولی دلم پيش موشی هايیه که الان برجهای اسباب بازيشون زير خاکه و خودشون شايد روی تخت بيمارستانی که دکترش در مصاحبه ی راديويی صبح ناله ميکرد و ميگفت وسايل پزشکی به اندازه ی کافی نداريم. دلم سخت گرقته. آسمون هم امروز گرفته. از خودم هم بدم مياد که اينجا نشستم و دارم اراجيف ميبافم. کاشکی در کنار دکتری بودم که در گزارش صداش رو شنيدم و کاری ميکردم. ه
همينه که من راديو گوش نميکنم. ه
"آی آدمها! سر انجام روزی در خواهيد يافت که بايد دوست داشت و بايد دوستی کرد..."

Sunday, December 28, 2008

مستند برف در کانادا

طولانی ترين تعطيلات رسمی ما که دو روز بود و چون خورده بود به سر شنبه يکشنبه، چهار روز شد، رو به اتمامه. روز جمعه، شايد بيست بار فکر کردم که يکشنبه است و وقتی يادم اومد که تا يکشنبه دو روز ديگه مونده، چه ذوقی کردم. بهرحال دورانی که پايان داره، هرچه باشه، کوتاهه. امروز هم يکشنبه شد.ه
صبح روز کريسمس، هوا خوب شده بود. فقط دو درجه زير صفر بود با آفتاب و بدون باد و اين يعنی تعريف يک روز زمستانی خوب در اينجا. با موشی و روشی رفتيم در حياط که کمی بازی کنيم. روشی دوربين رو گرفت و اول يکی دوتا عکس گرفت و بعد که حوصله اش سر رفت گفت فيلم بگيرم و بعد يکهو به سرش زد که يک فيلم مستند درباره ی برف درست کنه. کمی که جلو رفت، من علاقمند شدم و بهش گفتم در حدی انجام بده که من در وبلاگم بگذارمش. او هم کارش رو کرد. با وجود اينکه بهش گفتم اگر ترجيح ميده و براش راحتتره، به انگليسی حرف بزنه، خودش خواست که فارسی باشه و سعی کرد از جملات رسمی استفاده کنه. ترکيبهايی که در جملاتش بکار برده در بعضی جاها شايد نامانوسه ولی فکر ميکنم که مفهوم باشه. کمی فکر احتياج داره تا متوجه منظور بشين و احتمالا بعدش هم لبخندی روی لبهاتون ظاهر ميشه. نخواستم دخالتی در چيزی که ميگه و چه جوری گفتنش بکنم. ميخواست چندتا مصاحبه هم توش بگذاره که نشد. بعد هم که تکه فيلمها رو گرفت و از بابايی ياد گرفت که ميتونه با نرم افزار فيلم ساز ويندوز تبديل به فيلمش بکنه، خيلی هيجانزده شد. ه

اين شما و اين مستند برف در کانادا در دو قسمت

تهيه کننده و مجری: روشي

هنرپيشه ی مهمان: موشي

قسمت اول در پنجره ی سمت چپ و قسمت دوم در پنجره ی سمت راست

...

بعد نوشت

ويديوها را در لينک های زير هم آپلود کردم. اميدوارم حداقل با حذفِ کندیِ بلاگر، ديدنش راحت تر بشه. .ه

قسمت اول

http://video.google.com/videoplay?docid=-2601516105508888399&hl=en

قسمت دوم

http://video.google.com/videoplay?docid=-7490925684848000341&hl=en

Wednesday, December 24, 2008

شاقولوس

وقتی در روزهای تق و لق مثل روز آخر سال، يا مثل امروز که بخاطر مراسم شب کريسمس مردم زود ميرن خونه و همه يا تعطيلن يا نصفه روز، سر خر کار توی خمره گير ميکنه و من مجبور ميشم که برعکس بقيه بيشتر هم کار بکنم، ياد کارمندهای بانک در ايران ميفتم که هميشه شب عيد تا نصفه شب بايد در بانک ميموندن و دفترها رو مي بستن. نمونه اش خاله و دايی خودم و شوهر خاله ام و غيره. يادمه قبل از ازدواج خاله ام، اينطور وقتها، کفر مادربزرگم در مي اومد و هيچ دليلی در دنيا براش قانع کننده نبود که دختری ساعت دو صبح بياد خونه. حتی اگر سرويس اداره بياردش. ه
حالا چرا من در حاليکه منتظر برقراری يک تله کنفرانس هستم تا ببينيم چه خاکی بايد از راه دور بر سر اين سايت بکنيم که سه روز تمام وقت و فکرم رو مشغول کرده، ميام اين چند خط رو مي نويسسم هم خودش سواليه. احتمالا اگر ننويسم، شا قولوس ميگيرم.ه
فکر کنم دچار پرحرفی اينترنتی شدم و دايم ميخوام سر بقيه را بخورم و وراجی کنم. نميشه مثل خيلی ها چند روز ننويسم و بعد يک چيز درست و حسابی بنويسم؟

پ ن
شا قولوس يکجور مريضیه که نميدونم چيه و چون من اين پست رو بدون داشتن هيچ مطلب و فقط بخاطر مرض وبلاگ نويسی نوشتم، اسمشو گذاشتم شاقولوس.ه

Tuesday, December 23, 2008

معجزه

ديشب سريال يوسف رو مي ديديم. يوسف، در کودکيش، معجزاتی رو نشون ميداد. معجزه شايد نه ولی هر دعايی که ميکرد برآورده ميشد. برای سرسبزی زمين دعا کرد، باران آمد. کسی که ميخواست دست روش بلند کنه، دستش خشک شد، و وقتی يوسف بخشيدش، و برايش دعا کرد، دستش دوباره خوب شد. بيماری که همه فکر ميکردند خوب نميشه، با دعای يوسف بلند شد و ايستاد. ديگران به او ميگفتند که خدای تو، تو را خيلی دوست دارد چون دعايت را برآورده مي کنه. و او ميگفت، خدای من همه را دوست دارد. تو هم اگر از او بخواهی، خدا اجابت ميکند.ه
با وجود اينکه علم در زمان ما، هر روز ناشدنی هايی را شدنی ميکنه ولی من دوست دارم نيرو يا نيروهايی رو که خارج از قايده و قانونهای شناخته شده، دست به کار ميشن و نشدنی رو شدنی ميکنن. دوست دارم که ازش بشنوم و بهش فکر کنم و اميد داشته باشم. اميد به اينکه در جايی که راهی ديگه نيست، دری از غيب ميتونه باز بشه. ه
ديشب بعد از سريال از روشی پرسيدم که نظرش درباره ی معجزه چيه. اولش کمی شوخی کرد که بستگی داره چه معجزه ای باشه. مثلا اگر معجزه اينه که موشی شيطونی نکنه و آروم بشينه، نه ممکن نيست. گفتم نه مثل همين اتفاقی که توی فيلم افتاد و يوسف اون آقا رو خوب کرد. گفت خوب من آدم علمی هستم بنا براين اينجوری فکر ميکنم که وقتی يوسف براش دعا ميکرد، انرژی خوبش روی حال اون آقا اثر گذاشت. گفتم اون آقا که به خدای يوسف اعتقاد نداشت و خودش همش ميگفت من مردنی هستم. گفت به خداش اعتقاد نداشت ولی جوری که يوسف با خداش حرف ميزد و دعا ميکرد، روش اثر گذاشت.ه
خوشم نمياد که همه چيز دو دوتا چهار تا باشه. دوست دارم که مثل قديمها دستی از غيب بياد و مریض رو شفا بده. ه
خوشم نمياد علم سرش رو تو هر سوراخی بکنه و دست معجزه رو ببنده.ه
...
شب کريسمس هم نزديکه. کريسمس شب معجزه است. تولد مسيح خودش معجزه ای بود و مسيح هم معجزه ی هستی و شفا را با خودش داشت. شب کريسمس رو هم دوست دارم. اين شبها، وقتی نصفه شب بيدار ميشم و درختمون رو با چراغهاش و سايه های زيبايی که روی ديوار و سقف درست کرده، ميبينم، خوشم مياد و به همه ی آدمهايی فکر ميکنم که در اين شبها در انتظار معجزه ای هستند. در سالهای اولی که اينجا بوديم با اکراه و فقط بخاطر خوشحالی روشی درختی را سرهم ميکرديم اما الان ديگه منهم به دلم اجازه دادم که دراين جشن شاد باشه. در اين شب، که گروه زيادی از مردم دعا ميکنن، حتما انرژی قوی و خوبی در کره ی زمين در جريان خواهد بود. امشب خيلی ها با خدا حرف ميزنن و آرزو ميکنن. کوچکترها و بزرگترها. همه ی دعاها مستجاب و تولد مسيح که يکی از انسانهای ارزشمند بود، برای همه ی مردم جهان مبارک باد. ه

پ ن
نشد که از شب يلدا بنويسم که خوشبختانه سال به سال هم داره پر رونق تر ميشه. در شب يلدای ما هم معجزه ای رخ دا د.همه با وجود سرفه، انار خورديم و حالمون بدتر که نشد هيچ، سرفه هامون بهتر هم شد. اگرچه برام کمی عجيب بود که چند نفر شب يلدا رو بهم تبريک گفتن ولی چه اشکالی داره که دليلی برای شادی پيدا کنيم. شادی از رسيدن زمستانی ديگر.ه

Friday, December 19, 2008

طعمِ شيرينِ بودن با فرشته ها

وقتی دو ساعت و نيم روی صندلی بشينی و فقط شاهد هيجان و رفت و آمد و اجرای برنامه ی بچه های چهار تا دهساله باشی که هر کدوم فرشته ای هستن به تنهايی و در کنار هم لشکری هستن از معصوميت وزيبايی ، مثل من خدا رو شکر ميکنی که دنيا رو آفريد و انسان رو خلق کرد.ه
...
وقتی بشنوی که بچه های کلاس دوم، با اون صدای آسمونيشون ميخونن که
I’ve got peace like a river,
I’ve got peace like a river,
I’ve got peace like a river in my soul

I’ve got love like an ocean,
I’ve got love like an ocean,
I’ve got love like an ocean in my soul

I’ve got joy like a fountain,
I’ve got joy like a fountain,
I’ve got joy like a fountain in my soul
مثل من تمام وجودت سرشار از آرامش و عشق و لذت ميشه.ه
...

وقتی دخترت رو، مثل تک گلی روی صحنه ميبيني که چه شکفته و باليده شده، ميکروفون رو به دست ميگيره و برنامه ها رو اعلام ميکنه، مثل من دلت ميلرزه از شوق و اشکهای شادی تمام گونه هات رو خيس ميکنه.ه


حقا که چشيدن اين طعم شيرين، ارزش تمام زحمات پدری و مادری رو داره. خدا همه ی بچه ها رو حفظ کنه.ه

Thursday, December 18, 2008

شکسته شده در رنگها

ديروز در يکی از همان زمانهای آشفتگی و سردرگمی، لحظات ضد و نقيضی که باهاشون راه بجايی نميبرم و سرگردون ميشم، نگاهی به دور و ور کردم و چشمم به يک از نقاشی های روشی افتاد.ه

خودم رو توی اون نقاشی ديدم. توی اون تکه تکه های رنگارنگ. در تکه رنگهای متفاوت گرم و سرد. چه شباهتی داشت به همه ی ضد و نقيض های درون من. به همه ی تکه تکه شدن های من. به بالا و پايين هايم.ه

گاهی پرده ی، توری، ململی، روی اين تصوير شکسته و تکه تکه ميافته و وقتی اون هست، اونکه نميدونم عشقه، نميدونم مهربانيه، نميدونم توکل و تسليمه، شايد همه و بيشتر از اين، دستی که به اين تکه تکه ها ميزنه، همه رو بهم جوری متصل ميکنه که مثل يک موجِ ملايمِ رنگ ميشن. ديگه مثل تکه های شکسته نيستن، متفاوت نيستن. جدا ی بهم وصل شده نيستن. يکی هستن و يکپارچه، و ترکيبشون، چنان گرمايی در وجودم بوجود مياره که هر يخی رو ميتونم بمکم و آب کنم.ه

وقتی که نيست، اما، تکه تکه ها آزارم ميده. ديروز عصر تکه تکه بودم. امروز، احساس يکپارچگی ميکنم. شايد چون هر روز روز نويی است و هستی هر روز رو با عشقی يکپارچه آغاز ميکنه. ه

پ ن
اسم اين نقاشی رو هم روشی گذاشته بود "تصوير يک آدم شکسته"ه
Impression of a Shattered Person
من دوست دارم اسمش رو بگذارم، شکسته شده در رنگها


Wednesday, December 17, 2008

آی قصه قصه قصه

آی قصه قصه قصه --- نون و پنير و پسته
محفلی ها نشسته
اين درو وا کن سليمون --- اون درو وا کن سليمون
قالی رو بکش تو ايوون
نصف قالی کبوده --- اسم بابات محموده
محمود بالا بالا
بپا کسی نباشه --- موشی کوچولو سوار شه
موشی چه و موشی چه --- تنها نری تو کوچه
کوچه پر از مستانه --- بوسه ازت مي ستانه
بوسه ی تو چنده؟
سيب سمرقنده --- انار پيونده --- توتيای در بنده
دختر ما قشنگه
###
اين شعری خيلی قديميه که مامانم برای موشی خونده و او هم ياد گرفته. اوايل ما اول بند رو ميگقتيم و او کاملش ميکرد. ديشب در حموم ديگه خودش کامل ميخوند. البته بعضی کلمات رو درست نميگه ولی همه کلمات رو بالاخره يکجوری ميگه. شعری که شايد بنظر بی سر و ته بياد ولی برای من اصالتی داره و طنين صدای يک مادربزرگ ايرانی با چلرقدی به سر، توش هست. ديشب، بهش گوش ميکردم که داره اين شعر رو برای خودش ميخونه، دلم از قبل تنگ بود. از ديدن او که شعری رو متعلق به شايد صد سال قبل داره اينجا در کانادا ميخونه، دلم تنگتر هم شد. نميدونم از زمان، از فاصله ها. از رقته ها و گذشته ها. ديشب که موشی ميخوند تصميم گرفتم که اين شعر رو بنويسم تا حفظ بشه.شايد فسمت بود که روزی منهم اونو برای نوه ام بخونم. ه

Tuesday, December 16, 2008

مادرانه

وقتی مامانم اينها يا هر کسی برای عروسيم آرزو ميکرد ميگقتم برای چی از اين آرزوها برای دخترها دارين. چرا وقتی برای دخترها آرزو ميکنين، نميگين، فارغ التحصيل بشه، دکترا بگيره، استاد بشه، رييس جمهور بشه. يک موقعهايی که خيلی آتيشم تند بود، که ساعتها بحث و جدل ميکردم.( همون موقعی که يِک نامه ی بلند بالا برای مجله ی دانشمند نوشتم که چرا دختر ها بايد در طرح کاد، خياطی بکنن. نامه ای که چاپ هم نکردن.) بعدا ديگه بحث نميکردم ولی همين نظر رو داشتم که نبايد اوج آرزوی ما برای بچه ها عروسيشون باشه.ه
###
حالا چی شد که وقتی توی ماشين فرامرز آصف ميخونه که
گل روي تازه عروس مثل روي ماهه
شاه دوماد مثل عقيق تازه و تابانه
آره امشب نورچشمم ميره سوي خانه
تو چشاشون برق اميد، عشقه و ايمانه
روشی رو در لباس عروسی تصور ميکنم، قلبم از شوق فشرده ميشه و اشکم سرازير ميشه؟
از ته قلب آرزو ميکنم که اون روز رو در کنار بابايی ببينم؟
و فکر ميکنم که اون روز دخترم ديگه پرکشيده به سوی زندگی خودش؟
در همون لحظه، کمی سعی کردم که در لباس فارغ التحصيلی تصورش کنم ولی نه، اون يکی خيلی خوشمزه تر بود.ه

چی شد پس؟
###
بابايی نفهمه اينها رو نوشتم چون هيچ خوشش نمياد باب عروسی و داماد و اينها توی خونه ی ما باز بشه. اگر يک وقت خودمون دوتا هم در موردش صحبت کنيم ميگه اين حرفها رو اصلا نزن. ميگه دخترهام رو ميخوام ترشی بندازم.ه
بابايی نگران نباش، کوزه ی ترشی رو سفارش دادم، تا موقعش برسه، آماده ميشه و جفنشون رو مياندازيم توش.ه

Monday, December 15, 2008

قرار ملاقاتی با خودم

بيست دقيقه مونده تا کلاس يوگا در شرکت. روزهای دوشنبه در وقت ناهار برامون کلاس يوگا گذاشتن. خيلی دوستش دارم. معلممون هم دختر فوق العاده ايه. از اون آدمهايی که انگار ميدونه کيه و چی ميکنه. و حضور داره در نگاهش، در کلامش. حضور داره با آرامش. آدمی که بودن در فضايی که هست، حس خوبی بهت ميده. فقط بودنش.ه
روزهای دوشنبه يک قرار ملاقات مهم دارم. قرار ملاقات با خودم. با تنم، با وجودم. در انتظارشم. اوهم در انتظار منه. ميخوام برم در سکوت و آرامش، فقط با ماهيچه های بدنم باشم که هرروز از صبح تا شب، همه کار برام ميکنن. بدون اينکه بهشون توجه کنم. در قرار ملاقاتمون، ميتونم همراه با ماهيچه ام کشيده بشم. بکشمش و کشيده شدنش رو ذره ذره حس کنم. ه
بعد از يکهفته که ريه هايم مرتب، اکسيژن رو فرو بردن و دی اکسيد کربن رو خارج کردن، ميخوام حالا همراه با اکسيژن برم توی ريه ام و با دی اکسيد کربن بيام بيرون و ريه ام را برای تمام اين زحمتش نوازش کنم. ه
عاشق اون سپاسی هستم که در پايان کلاس، همراه با معلم ميکنم از خودم که در اين کلاس شرکت کردم و از بدنم که مرا همراهی کرد و از تمام کسانی که در فضای کلاس انرژی شون رو به انرژی های من پيوستند.ه
فقط من و تو هستيم در چهل و پنج دقيقه ی آينده. فقط من و تو ای بدن عزيز و دوست داشتنيم. ای همراه بی توقع و مهربانم. دلم ميخواهد که هر روز زمانی را با تو باشم. فقط با تو. ه

Friday, December 12, 2008

مامان تمام وقت و خرمالوها

امروز خونه ام. مادر حالش سنگينه و توانايی اداره ی موشی و خونه رو نداشت. روشی هم خونه است. سرفه های او هم در حد اجرای سولو شده و فکر کردم که بهتره خصوصی برای خودمون بخونه. اگر يک فرشته الان بگه آرزوت چيه. بگو تا برآورده کنم، ميگم آرزو ميکنم که کسی توی خونه مون سرفه نکنه. نه ميگم اصلا کسی توی دنيا سرفه نکنه.ه
###
امروز مامان تمام وقت شده ام و با خودم فکر ميکنم که مامان تمام وقت تومنی دو زار با مامان نيمه وقت که من هستم فرق ميکنه. هر روزِ بچه ای مثل موشی، يک پروژه است با تعدادی هدف مشخص و برنامه. وقتی روز رو کامل با خودت بگذرونه، کاری رو خودت شروع و تمام ميکنی. ولی وقتیکه عصری خسته و کوفته بيايی و کار نصفه نيمه ی يکی ديگه رو تحويل بگيری، بهتر از اين نميشه که بچه ات بعد از دو سال و پنج ماه، هنوز دايپر داره و شبها حداقل دو بار رو احضارت ميکنه.ه
###
بعد از شستن ظرفهای ناهار، رفتم تا کاری برای خرمالوهای توی يخچال بکنم. چند وقت پيش بابايی کلی خرمالو گرفته بود. من تقريبا هر روز يکی خوردم. ولی چون جز من مشتری ديگری ندارن و تقريبا بيست تايی مونده بودن که پوستشون هم خراب و تيره شده بود. ميدونستم که گوشتشون هنوز سالمه ولی ديدن قيافه اش ناراحتم ميکرد، مخصوصا که ممکن بود ديگران توهينی هم به خرمالوهای عزيزم بکنن. خلاصه، بعد از تر و تميز کردن آشپزخانه، گفتم خرمالوها رو همشون رو بيارم، پوست بکنم، خورد کنم و بگذارم باشه تا اون منظره ی زشت، رو ضمن حقظ خرمالوها، از بين ببرم. هر کدوم رو که پوست کندم، در حاليکه داشتم فکر ميکردم که برخلاف اون پوست تيره و خراب، داخلش چه رسيده و شادابه، به جای خورد کردن، خوردم. بعدی و بعدی و بعدی. به خودم آمدم و نگاه کردم که کاسه ای که قرار بود توش خرمالوهای پوست کنده و خورد شده باشد، هنوز خاليست ولی در ظرف خرمالوها فقط هفت خرمالو باقيمانده و من در حاليکه هنوز خرمالوها را تحسين ميکنم که چطور با پوست خراب شده، گوشت شاداب و سالم دارند، در فکر درست کردن آب جوش و نباتی هستم که شايد به شکم سفت شده ام کمکی بکند.ه

Thursday, December 11, 2008

تلاطم

امروز صبح که نشستم پای کامپيوتر، طبق معمول که کمی ميچرخم و در حد سر زدن و نه خواندنهای طولانی اينجا و آنجا ميروم، سراغ وبلاگ منيرو روانی پور هم رفتم و پستی ديدم که خوندم و رم تاثير گذاشت. فکر کردم که امروز توی وبلاگ در موردش بنويسم. نوشته بود که چرا اينقدر از دولتمون ايراد ميگيريم وقتی خودمون همه ی اون اشکالات رو داريم. چرا دولت دموکراتيک ميخواهيم در حاليکه که خودمون نميدونيم دموکراسی چی هست. از سانسور گله ميکنيم و خودمون و ديگران رو دايم سانسور ميکنيم. از گفتگوش با يک خانم که بعد از برگشتن از ايران، در يک مهمانی با يک لباس دکولته ی آنچنانی، از وضعيت بد پوشش دختران در ايران گله ميکرده و ميگفته در ايران دخترها چنان در خيابون لباس ميپوشن که آدم خجالت ميکشيده و در جواب سوال منيرو روانی پور که يعنی لباسشون از لباس شما لخت تر بوده، جوابی نداده. نوشته اش پريشون بود. کمی در موردش فکر کردم و گذاشتمش تا وقت بهتری در روز که دباره بخونمش و ازش بنويسم.ه
يکی دوساعتی بعد، سری زدم و ديدم که اون پست رو حذف کرده و فقط نوشته اين وبلاگ تا اطلاع ثانوی تعطيل است. بدون هيچ توضيح ديگری.ه
و الان نگاه کردم و ديدم که نوشته به خلوت و تنهايی داره و ميخواد که با خودش و کارش .. تکليفش رو روشن کنه.ه
....
از کل حالش که نميدونم، ولی اين آشفتگي رو که تکليفش رو با چيزی که دوستش داره نميدونه، حس کردم. اول مياد و مثل هميشه مينويسه. بعد کلا از نوشتن پشيمون ميشه. و بعد دلش ميگيره از اينطور بستن در خونه اش و با زبانی ديگه از دردش ميگه و توضيح ميده. از اينکه نميتونه اونطور که دوست داره بنويسه. نميتونه. خودش يا ديگران نميگذارن. احتمالا کامنتهايی خيلی رنجيده اش کرده بود. چون آخرين پستهای موجود اصلا کامنت نداشتن.ه
چه پر تلاطمه اين دنيا و چه گسترده و يکپارچه شده که من و شايد خيليهای ديگه، از صبح تا نزديک به سه بعد از ظهر در جريان نوسانات و آشفتگيهای آدمی ديگه در يکطرف ديگه ی دنيا قرار بگيريم. دنيای عجيبيه. کاش آدمها، در دنيای مجازی، بهم شمشير نميزدن. کاش از کنار غرفه ی هم رد ميشدن و از هر جا که خوششون ميومد خوراکی ميخريدن و اگه غرفه ای رو دوست نداشتن، فحش و بد و بيراه به غرفه دار نميگفتن. و ميگذاشتن تا هر کسی بياد و انتخابهای خودش رو در اين دنيا بکنه. آخه مگه سر و ته اين زندگی چی هست که هی بخواهيم درستی خودمون رو ثابت کنيم.ه

Wednesday, December 10, 2008

موشیِ بدون تعارف

از شرکت زنگ زدم خونه که حال و سراغی بگيرم. موشی داره گريه ميکنه که چرا برنامه ی بچه ها تموم شده. به مامان گفتم که گوشی رو بهش بدن تا باهاش حرف بزنم. اومده گوشی رو گرفته ولی حرف نميزنه. سلام ميکنم و ميگم "با مامانی حرف بزن" ميگه "حرف نميزنم" مي پرسم "چرا؟" ميگه " برا اِکه ميخوام گريه کنم." (برا اِکه يعنی برای اينکه)ه

موشی و همه ی بچه های ديگه با خواسته ها و احساسات خودشون کاملا رو راست هستن. خصوصيتی که ما آدم بزرگها بدليل تعليم و تربيتی که شديم، تلاش ميکنيم تا بدست بياريم. با روشی، در سن مشابه که بود، زياد ور ميرفتم و ميخواستم مثلا کاری کرده باشم. موشی رو ميدونم که بيشتر رها ميکنم تا همونی باشه که هست و اگه ميخواد گريه کنه، مامان پای درد و دلش ميشينه ولی نميگه گريه نکن. البته به روشی هم ديگه نميگه. اما او به هر حال در بخشی از عمرش، گريه اش که گرفته، شنيده که "گريه نکن. چيزی نشده که." برای همين نه به راحتی موشی، گريه ميکنه و نه جيغ ميکشه. و وقتی که موشی ديگه کفرش رو در مياره و امانش رو ميبره، فقط با صدای بلند ميگه : "موشی نکن." و اگه با اين اعتراض مشکل حل نشه، که هيچوقت نميشه، دست به دامن من ميشه و ميگه "مامان بيا اين موشی رو ببر." موشی اما به محض نارضايتی از چيزی، صداش رو ميبره بالا و بدون تعارف داد خودش رو مي ستانه.ه
.
اينهم دوتا داستان ديگه از حد و مرزهای کاملا مشخص موشی خانوم ما که برای همه رعايت ميشه. حتی شما !ا

پريشب که صدام کرده و رفتم پيشش، ميخواست که دستم رو بگيره و بهم نزديک بشه. هميشه وقتی صدا ميکنه ميرم و ميشينم پای تختش. اونشب که يخ کرده بودم و اوهم خوابش سنگين نميشد و چند بار رفتم و اومدم، بار آخر ديگه رفتم کنارش روی تخت و زير پتوش دراز کشيدم. همونطور که پشتش به من بود گفت "شما برو پايين روی زمين بشين"ه
هيچ خوشش نمياد کسی روی تختش بشينه يا بره. يک روز هم به مامان که روی تختش نشسته بوده، گفته "مادر اينجا نشين. برو روی بالش روی زمين بشين"ه

داره با باباييش بازی ميکنه و بابايی قلش ميده. خوشش نمياد و پا ميشه به بابايی ميگه "اين کاری که کردی اصلا کار خوبی نيستا" فعل آخر جملاتی که ديگران رو مخاطب قرار ميده، معمولا با "ا" تموم ميشه برای تاکيد بيشتر.ه

دو چيز دوست داشتنی در حرف زدن موشی بوجود اومده که ما ازش نخواستيم و هر بار که ميشنوم کيف ميکنم. يکی اينکه به همه ميگه "شما" و ديگه اينکه به روشی ميگه "اَ یَ زون" که البته يعنی "اَ یَ جون" و يعنی " روشی جون"
وقتی که ميگه "اَ یَ زون، ميشه بيام توی اُتاگِ شما؟" من دلم ضعف ميره براش و ميخوام سر تا پاش رو ببوسم. ه
(اتاگ هم همون اتاق است)

Tuesday, December 9, 2008

مثلث موفقيت

ديويد، رييس شرکت ما يک مهاجر پرتغاليه که در جوانی به کانادا اومده ودر عرض بيست سی سال موفق شده که صاحب چندين شرکت و تجارت موفقی بشه و الان حداقل صد نفری دارن در بيزينس او فعاليت ميکنن، و پول در ميارن و خودش هم حسابی پولدار شده. ظاهری معمولی داره. دچار تبختر و خود بزرگ بينی نيست و دست به همه کار ميزنه (حتی درست کردن سيفون توالت) خيلی ها ميگن که ديويد آدم خوش شانسی بوده که اينقدر پيشرفت کرده و هی پول روی پولش اومده و از تمام بالا و پايينهای اقتصادی جان سالم بدر برده. (بزنم به تخته که ايندفعه هم ببره) ميگن شانس آورده و آدمهای خوبی به تورش خوردن. آدمهايی که براش خوب کار کردن و در کنارش موندن. ه
هفته ی گذشته مهمونی کريسمس شرکت بود که معمولا اولش يکی دوتا سخنرانی کوچک هست. توی يکيش، در مورد ديويد گفتن که ديويد در سايه ی سه ويژگی کار سخت، ذهن باز و نگاه مثبت*، موفق شده که به اينجا برسه. من و بابايی فکر کرديم که ديويد واقعا هر سه ی اين ويژگيها رو داره. در کارش از هيچ کوششی دريغ نميکنه و دنبال کار راحت و بی دردسر نيست. هميشه به استقبال فکر های جديد ميره و خودش هم معمولا با فکرهايی که به سرش مياد و به زور ميخواد عمليشون کنه، ديگران رو کلافه ميکنه. نزديکترين کريدور به اتاق ديويد، خريداری نداره و کسی دوست نداره اونجا بشينه. من هيچوقت اونجا نبودم ولی اونهايی که اونجا نشستن، ميگن که ديويد ديوونه شون ميکرده چون روزی چند بار از اتاقش ميپره بيرون و ميخواد در باره ی يک فکر جديد که ممکنه مربوط به نرم افزار يا تلفن يا بازاريابی يا پشتيبانی يا هر موضوع ديگری باشه، با کسی صحبت کنه و خوب اونی که اون دم نشسته، اولين نفره که ميبينه وشروع ميکنه باهاش به حرف زدن. طرف هم مجبوره گوش کنه چون بالاخره ديويد رييسه ديگه. ديويد هميشه هدفهای بزرگ داره. مثلا اگر بازاريابی ميگه که ميتونه به فروش يک ميليون در پايان سال برسه، ديويد ميگه نه هدفتون بايد سه ميليون باشه. بيشتر اوقات هم با خوشبينی و اميدواری به مسايل نگاه ميکنه و هميشه ميگه صبر کنين و همه چيز بهتر ميشه. در طول اين سالها نديدم که دلسرد و نااميد باشه و حتی ضربه های اساسی هم که به شرکت خورده و همه رو نگران کرده، نديدم که خيلی بهمش بريزه. ناراحت و عصبانی ميشه ولی نااميد و متزلزل نه.ه
همون شب و بعد از اون، چندين بار به اين سه ويژگی فکر کردم. سخت کوشی و تحمل زحمت، آمادگی برای فکر کردن يا شنيدن ايده ها و راه حلهای جديد، اميدواری و مثبت انديشی. بنظرم مثلث جالبی اومد، مثلث موفقيت. هر باغی برای سبز و شاداب بودن، به زحمت و تلاش باغبان، به بذر و دانه های تازه و خوب و به نور و گرمای خورشيد و عشق و اميد باغبان نياز داره. من به شانس معتقد نيستم. هيچ باغی بدون دانش وتلاش، بدون بذر و آب و نور کافی، پرگل نميشه. ه
...
در بهار برای خريدن گل باغچه با بابايی رفته بوديم و چند جور گل انتخاب کرده بوديم. موقع پرداخت پول، کمی طلبکارانه از فروشنده پرسيديم، "حالا اينها خوبن؟ گل ميدن؟ گلشون تا آخر تابستون ميمونه؟" فروشنده بدون اينکه ما رو نگاه بکنه و جوری که انگار سوال ما ارزش جواب هم نداشت گفت :"تمام اين باغچه های قشنگی که ميبينین، بهشون ميرسن، آب و کود ميدن، سم ميزنن، علفش رو ميکنن. بايد زحمت بکشين تا خوب باشن. خود بخود که خوب نميمونن."ه
hard work, open mind, positive attitude*

Monday, December 8, 2008

زمستان و ليوان من

جای جديدم در شرکت، اگر چه از عالم و آدم به دوره، بجاش ميزم رو به پنجره ی بزرگیه و در هر لحظه نگاهم رو از لپ تاپ بردارم، ميتونم با زاويه ی گسترده ای با دنيای بيرون ارتباط داشته باشم که ازش خوشم مياد.ه
امروز به بارش برفی که در زير ميبينين نگاه ميکردم و فکر ميکردم که هر وقت من برف ميبينم دوتا چيز توی ذهنم مياد. يکی اينکه خانم پوران، شروع ميکنه به خوندن " برف مياد برف مياد، دونه دونه دونه برف مياد، ريزه ريزه ريزه برف مياد ..."ه
همزمان آقای اخوان ثالث هم ميگه " سلامت را نميخواهند پاسخ گقت ، سرها در گريبان است ..." وشعر زمستانش را ميخواند. نميدونم چه جوری اين دو صدا و شعر در مغز من با نگاه کردن به منظره ی برفی کاملا ا لصاق شدن.ه
من سخت مشغولم با پر و خالی های ليوانم و در حال تجربه ی بزرگ نگاه کردن به بخش خالی ليوان. کاری که شايد سالها بود، نکرده بودم. بعد از سالها، زل زدن به بخش پّرش و گاز دادن و جلو رفتن، وقتی به خالی ليوان نگاه ميکنی، يکهو توی دنده ی چهار، پات رو ميگذاری روی ترمز. وقتی ماشين وايستاد و کمی به جلو و عقب پرت شدی و برگشتی سرجات. بعد دوباره ميزنی دنده يک به آرومی حرکت ميکنی. ه
توی نيمه ی پر ليوان، ميبينی که داری حرکت ميکنی و اين خوبه.ه

Thursday, December 4, 2008

روز ابری

داستانی رو برات مي نويسن و به تو نقشی ميدن که هيچوقت فکرش رو هم نميکردی. چه حال بدی بهت دست ميده وقتی اون داستان رو دوباره بخونی و از خودت بپرسی داستان تموم شده يا دنباله داره. آخرش رو خودت بنويسی يا باز صبر کنی تا در نقش نوشته شده رو بهت بدن تا بازی کنی. يا اينکه ديگه اصلا اون داستان رو نخونی يا خوندنش رو فراموش کنی. انگار که اصلا نخوندی.ه
ميشه از خواب بيدار بشی و ببينی که اين نقش رو در خواب بازی کرده بودی؟ ميشه در خواب فرشته ای بياد و روی زخم ها رو ببوسه تا ديگه هيچ ضربه ای بدردش نياره؟

یه شبایی باد و بارون
می زنه به برگ و بارم
اون شبا هوای آشتی
حتی با خودم ندارم
...
یه روزایی ابر تیره
منو می بره از اینجا
می بره اونور دیروز
گم میشم اون دور دورا
...
دست من نیست گاهی وقتا
روزم آفتابی نمیشه
حتی با معجزه عشق
آسمون آبی نمیشه*
...
دست من هست يا دست من نيست؟
*ترانه ی نيلوفر آبی از مهرداد

Wednesday, December 3, 2008

اندر احوالات ما

امروز خيلی بهترم. ديشب، موشی جان فقط يکبار اونهم کوتاه بيدار شد و يک خواب عميق طولانی رو به من هديه داد.ه
###
سرفه هام امروز بقول معروف پخته شده و درد کمتری داره. وقتی سرفه هام طولانی ميشه، هميشه به ياد مادر بزرگم ميفتم که آسم داشت و از وقتی که من بخاطر دارم سرفه ميکرد. شوخی نيست آدم اونهمه سال سرفه بکنه. دلم براش ميسوزه که چقدر درد کشيده.ه
###
روشی ديروز کارنامه اش رو گرفته بود و بسيار به نتيجه ی کارش افتخار ميکرد که از معلم سختگير امسالش، نمره های خيلی خوبی گرفته بود. معلم سال قبلشون کارنامه رو اول به بچه ها ميداد و تک تک باهاشون در مورد ارزشيابی کارشون صحبت ميکرد و بعد بچه ها مي آوردنش خونه. او اعتفاد داشت که کارنامه در درجه ی اول مال خود بچه هاست چون نتيجه ی کارشونه. منهم باهاش موافقم. اما معلم امسال گفته بود که پاکت را بايد دربسته به پدر و مادر تحويل بدهند. روشی توی راه اصرار داشت بايستيم و پاکت کارنامه اش را باز کنيم و حتی تا رسيدن به خونه هم صبر نداشت. بالاخره يکجا ايستاديم و اول کارنامه رو ديديم، بعد دوباره راه افتاديم. چه کيفی داره چشيدن لذت موفقيت بچه ها.ه
###
موشی هم داره آماده ميشه که ديگه روزها از خونه بياد بيرون و بره مهد. به قول خودش بره مدرسه درس بخونه. احساس اينکه ديگه ميخواد از خونه بره بيرون، مخلوطی از هيجان برای بزرگتر شدنش و اضطراب بخاطر جدا شدنش از ماست. احساسی که البته من برای دومين بار تجربه اش ميکنم.ه
###
چند روز پيش روشی ميگفت "مامان وفتی موشی بره کلاس اول، من چند سالمه؟" باهم حساب کرديم که وقتی موشی بره کلاس اول دبستان، روشی رفته کلاس اول دبيرستان. بعد دوباره گقت "پس وقتی من برم دانشگاه، موشی هنوزتوی دبستانه" و با هم کلی خنديديم به اختلاف سنشون. به خودم ميگم که کمرت رو سفت ببند که حالا حالا ها کار داری که بکنی و راه داری که بدوی. ه

Tuesday, December 2, 2008

خستگی

سرت درد ميکنه، تنت درد ميکنه، قفسه ی سينه ات درد ميکنه، يک خط در ميون لرز ميکنی و گّر ميگيری و دلت ميخواد يک جايی گرم و نرم بيفتی به حال خودت و خودتو تکون بدی و ناله کنی،ه
اونوقت از شب تا صبح ساعتی يکبار موشی صدات ميکنه و با اون صدای نازش ميگه "مامانی بيا" تو از زير پتويی که تازه گرمش کردی، دوباره در ميايی و لباس ميپوشی و خودتو ميکشونی پيشش که يک چيزی ميخواد. يا شير ميخواد يا آب يا ميگه سرم رو بخارون يا فقط ميخواد دستاتو بگيره و چند کلمه حرف بزنه. بعد اينقدر کنارش ميمونی تا خوابش ببره. ميری يک قلپ آب ميخوری تا گلوت تر بشه و دوباره ميايی ميری توی جات که مثل تگرگ سرد شده. تا جابجا ميشی و چشمات گرم ميشه، باز صدای موشی مياد.ه
اينجوريه که دم صبح وقتی موشی از تختش مياد پايين و تازه ميگه بغلم کن، بهش با کمی تشر ميگی "بچه جون بخواب ديگه" و اون لب ور ميچينه و ميگه برم پيش مادرم. دلت ميسوزه و هی باهاش ور ميری که نه بمون و اون هم که لجبازه فقط ميگه برم پيش مادرم. بعد ميره پيش مامانت و تو ميايی توی رختخواب دوباره سرد شده و گريه ميکنی برای خودت. انگار که توی همه ی دنيا هيچ کس به اندازه ی تو دردمند و خسته نيست. بابايی دستی به سرت ميکشه و ميگه چرا گريه ميکنی و تو فقط ميتونی بگی " خسته ام. خسته ام" چقدر اين حرف رو اين روزها تکرار ميکنی.ه
صدای سرفه ی موشی از اون اتاق مياد. از سرفه عق ميزنه و ميترسه و گريه ميکنه. از تخت ميپری پايين و ميری و بغلش ميکنی و بهش ميرسی و باز همه ی وجودت ميشه آرامش دادن به او تا بخوابه.ه

Monday, December 1, 2008

جيغ بزن

من و موشی اين چند روزه مريض بوديم. همه درد و ناراحتی مريضی يکطرف، شکنجه ايی که همه موقع شربت دادن بهش ميشديم يکطرف. اين بچه چنان جيغهايی ميزد که انگار دارن ناخنش رو ميکشن و منهم مثل دژخيم دست و پاش رو ميگرفتم و بالاخره ميريختم توی دهانش و اون تف ميکرد و من دوباره ميريختم و بالاخره بعد از مدتی، اين شکنجه تمام ميشد. تا شش ساعت بعد که دوباره تکرار بشه. انواع راههايی را که شنيده بوم و به فکرم ميرسيد هم امتحان کرده بودم ولی جواب نداده بود. ه
ديروز راه جديدی به فکرم رسيد. وقتی موقع شربت شد، با ابزار شکنجه، يعنی "فاشق و دستمال و شربت رفتم پيشش" بهش گفتم "موشی جان موقع شربته." مثل هميشه گفت " نميخوام. شربت نميخورم" و در رفت. منهم بدون اينکه مثل قبل برم سراغش و پيه جيغ و داد رو به تنم بمالم و شربت رو بدم، گفتم " تو دوست نداری شربت بخوری و برای همن جيغ ميزنی. خوب پس جيغ بزن." کمی تعجب کرد و من دوباره گفتم " شروع کن ديگه جيغ بزن" کمی تظاهر به گريه کرد ولی معلوم بود که نميدونه جريان از چه قراره و چرا مامان شربت رو بهش نميده. منهم هی گفتم "جيغ هات رو بزن چون وقتی شربت ميخوری اگه جيغ بزنی، ميريزه بيرون و دوباره بايد بخوری" خودم هم شروع کردم به حيغ زدن و گفتم "اينجوری جيغ بزن" بين خنده و گريه، کمی جيغ زد و بعد قاشق رو پر کردم و گفتم "اگر ميخواهی ميتونی هنوز جيغ بزنی ولی شربت بريزه بيرون، من دوباره بهت ميدم" بدون جيغ زدن خورد ولی تف کرد که خوب من دوباره بهش دادم. اون بار با تف و گريه ولی بدون جيغ زدن انجام شد. بار بعد اما، همين ترفند کار رو تا آخر پيش برد و بدون گريه وجيغ و تف شربت رو خورد. جايزه هم گرفت. ه
من شايد بيشتر از اديسون که برق رو کشف کرده بود احساس باهوشی و موفقيت ميکردم. ميگن اديسون هم بيشتر از ده هزاربار تجربه کرد برای درست کردن لامپ و وقتی بهش گفتن بابا ول کن، گفت من اينقدر راههای غلط رو تجربه کردم که ديگه راه غلطی نمونده که برم و ديگه اجبارا به راه درست ميرسم. حالا حکايت سعی و خطای ما هم با بچه ها همينه. ه
پ ن: اين حکايت اديسون نقل قول ار دکتر هلاکويی بود.ه