Friday, October 31, 2008

سرود امروز

يکساعت زودتر خوابيدن و نيم ساعت ديرتر از وقت مقرر بيدار شدن، اگرچه باعث ميشه که همه ی کارها بهم بريزه، بابايی دير به سر کار برسه و خودم هم برنامه ام عوض بشه، بطور محسوسی هم انرژیمو بيشتر کرده.ه
در راه که ميومدم، بدنبال سراييدم سرودی برای امروزم بودم. به ياد ديشب که وقتی در تختخواب دراز کشيدم و ذره ذره، بدنم رو به نرمی تشک سپردم، به روزی فکر کردم که يکبند و با شتاب توش مشغول بودم و ميخوابيدم در حاليکه بخشی از کارها مونده به فردا صبح و قرار بود زودتر بيدار بشم. بابايی هم قبلش گفت که چقدر کار داره که بايد صبح بکنه. و هر دو خنديديم به اينکه چقدر ما کار داريم و هميشه از کارمون عقب هستيم. چقدر اون خنده رو دوست داشتم.ه
در حاليکه به اين شلوغی فکر ميکنم، صدای جيغ های خوشحالی موشی از داشتن يک گيتار اسباب بازی برای خودش و صحنه ی رقصش وقتی بابايی داره با همون گيتار آهنگ ميزنه، و روشی که توی اتاق بهم ريخته اش، دنبال لباسهای سياهش برای هالووين ميگرده و بعد که حاضر شد، با نگاهی شديدا منتقد خودش رو با لباس هالووين در آينه نگاه ميکنه و بابابی که دنبال پليور و بلوزی ميگرده که بهم بخورن و همه ی اينها که شلوغی های زندگی روزانه ی من هستن و من چقدر دوستشون دارم و چقدر بدون همه شون زندگيم خالی ميشه.ه

ميرسم شرکت و اووووووه
انواع واقسام موجودات عحيب و غريب اينجا هستن. از جادوگر و غول چراغ جادو و مرد زن شده و زن مرد شده و .... نميدونم آيا هيچوقت بتونم خودم رو اين شکلی بکنم و بيام بيرون و بهم خوش بگذره؟ از ديدن اينها البته آدم خنده اش ميگيره و بهش خوش ميگذره.ه
پ ن: بی انصافيه اگر از هوا تقدير نکنم که بعد از اون سرمای پريشب و ديروز صبح، گرم شد و امروز هوا خوبه و بچه ها هالوين خوبی ميتونن داشته باشن.ه

Thursday, October 30, 2008

يخ می زنيم

شروع شد. امروز صبح شيشه های ماشين يخ زده بود و ما که به موقع از در خونه اومده بوديم بيرون و فکر ده دقيقه يخ برداری از روی شيشه رو نکرده بوديم، ده دقيقه دير به مدرسه ی روشی رسيديم. ه
يخ روی شيشه های ماشين انصافا فشنگه. هر کدومشون يک شکلی هستن و در زمان آب شدن شون هم، طرح های جالبی رو بوجودميارن. در طبيعت، هميشه زيبايی هست. هميشه




Wednesday, October 29, 2008

دارالحکومه ی موشی

در انتهای اتاق، روی يکی از دريچه های هوای گرم دراز کشيده بودم تا هوا ی گرم، انقباضی رو که از صبح در کمرم بود، کمتر کنه. جايی بود که هيچوقت تا حالا قرار نگرفته بودم و همينطور که به بالا نگاه ميکردم، فکر ميکردم که وقتی از زاويه های مختلف به چيزی نگاه کنی چقدر شکلش عوض ميشه. تا حالا از اين گوشه، خوابيده روی زمين و چسبيده به ديوار به اتاق نشيمن نگاه نکرده بودم. چشمهام رو بستم و چرخی زدم و به پهلو خوابيدم. چشمم رو که باز کردم، ديدم يک ببر گرد و قمبلی داره نگاهم ميکنه. اونهم زير مبل به پهلو خوابيده بود. يک کم اونورتر، ميمونه دراز کشيده بود، چند سانت اونورتر عروسک با موهای نارنجی، کيتی گربه، خرس سفيد، خرس قهوه ای و ... ه اينطرف، منطقه ی تحت حکومت عاليجناب موشی هست و در طول روز اينجا در حال جولان دادن و تلويزيون ديدن و غيره هستند. و در اون موقع که عاليجناب فرمانده مشغول استراحت نيمروزی هستند، افراد دارالحکومه هم هر کدوم يکطرف ولو شده اند. اين بخش از خونه، اونهم خوابيده از روی زمين، ديدنی بود. خوشبختانه موبايل کنار دستم بود تا بتونم عکس کوچک و البته بی کيفيتی از اين فرمانداری بگيرم.ه



Tuesday, October 28, 2008

آمپول نزن تو دماغت

ديروز با موشی و روشی بازی ميکرديم. مثلا مينشستيم توی ماشين و جايی ميرفتيم. جامون رو عوض ميکرديم و نوبتی رانندگی ميکرديم. هرکس جايی ما رو ميبرد. وقتی من رانندگی ميکردم، ميرفتيم رستوران. روشی ميبردمون باغ وحش. موشی هم ميرفت مدرسه. يکبار که روشی رانندگی ميکرد، تصادف کرديم. و همه پخش و پلا شديم روی زمين. بعد من شدم امدادگر و نجاتشون ميدادم. اول برای معاينه قلقلکشون ميدادم. بعد شروع کردم به آمپول زدن. مثلا اگر ميگفتن دلم درد ميکنه، با انگشتم آمپول ميزدم تو دلشون. يکبار روشی گفت "من نميتونم نفس بکشم" و من گفتم "الان آمپول ميزنم توی دماغت" و انگشتم رو ميگذاشتم دم بينيش.ه

بازی که تمام شد، موشی خانم که تازگيها دست کردن توی دماغ رو ياد گرفته، نشسته بود کناری و مشغول بود. ازش که پرسيدم چکار ميکنه، گفت "آمپول ميزنم توی دماغم"ه

Monday, October 27, 2008

تسليم

ديشب ابر و باد و مه و خورشيد و فلک دست به دست هم دادن تا من قبل از خواب موفق شدم که در سکوت و آرامش، همرا ه سی دی، چهل دقيقه تمرين يوگا بکنم. خانمی که مجری اين برنامه بود، همونطور که حرکت رو هدايت ميکرد، مرتب تکرار ميکرد که حرکات يوگا نه با فشار، بلکه با تسليم انجام ميشه.ه
در موقعيت تمرين قرار بگير و بعد با توجه و تمرکز روی تنفست، بگذار بدن خودش کاری رو که ميخواد بکنه. و هر بار که اين اتفاق ميفته برای من لذتبخشه که چطور سرم که در حالت عادی، نصف راه تا زانوم رو هم نميتونه بره، بعد دقيقه ای تنفس ممتد و آرامش به نرمی به سمت زانوم حرکت ميکنه.ه
تسليم اگر يک انتخاب با رضايت باشه، حال خوبی داره. يکجور رهايي و پروازه. شايد خيلی از مشکلات از همان اول از مقاومت ما در برابرش شروع ميشه.چه حس خوبيه اگر اطمينان کامل داشته باشی به دريايی که توش شنا ميکنی و فقط شنا کنی و شنا کنی شنا کنی.ه

Saturday, October 25, 2008

هياهوی خاک

پيازهای لاله ها را امروز در آخرين فرصت ممکن، زير کاج بزرگ کاشتيم تا در دل گرم خاک، پاييز و زمستانی را سپری کنند و از خاک زنده و تيره، انرژی حيات بگيرند تا در بهار، لاله های رنگارنگی را برای ما و برای رهگذران از کنار خانه ی ما، به نمايش بگذارند. ه
وقتی بابايی، حفره ای در دل خاک از قبل کنده شده، درست ميکرد و پيازهای را در اون ميگذاشت و روش خاک ميريخت، فکر ميکردم به گلی که از اين پياز سفت، که چندان هم بنظر زنده نميرسه، بوجود مياد و اينکه آيا در بهار، وقتی لاله های زيبا و رنگارنگ، اينطرف و آنطرف دلربايی ميکنند، کسی به پيازی که تمام پاييز و زمستان رو در زير برفها خوابيده بود، فکر ميکنه؟
به قول شازده کوچولو، چيزهايی که مهم تر هستند، معمولا ديده نميشن.ه
وقتی خاک زير کاج یزرگ رو زير و رو ميکرديم، کاجی که دست کم چهل سال عمر داره، به ريشه های ضخيم و کلفتش رسيديم. وای که چقدر، چقدر محترم و زيبا بودن. در زير خاک، بدون اينکه ديده بشن، هستن. زندگی ميکنن، نفس ميکشن، کاج زيبا را در تمام سال، سبز و برافراشته نگه ميدارن و هيچوقت ديده نميشن. چقدر نجيب و متواضع بودن.ه
بازهم بايد گفت چيزهايی که مهم تر هستند، معمولا ديده نميشن.ه
ا زخودم ميپرسم، پيازهای جوان لاله و ريشه های کاج بزرگ، در طول پاييز و زمستان، بهم چی ميگن. ه

از وقتی که در خونه زندگی کرديم و با خاک و گياه در ارتباط بوديم، روز به روز عشقم به خاک بيشتر ميشه و از حس هياهوی خاموش حيات در زير خاک، به وجد ميام و واقعا از فکر اينکه بعد از مرگم به خاک ميپيوندم، خوشحالم و احساس جاودانگی ميکنم.ه

Friday, October 24, 2008

زبانِ درد

درد جديد مثل يک دوست جديد يا آدم جديده که باهاش آشنا ميشی. از چند سال پيش که يکبار دندون درد سختی گرفتم که امانم رو بريده بود و يکی دو روزی هم مجبور بودم تحملش کنم تا به دندانپزشک برسم، تصميم گرفتم با درد دندونم دوست بشم و قبولش کنم و به دندونم که اينهمه برای من گاز زده و جويده، اجازه بدم که درد هم بگيره. و خودم هم درد رو تجربه کنم. بد هم نبود. کار رو آسونتر کرد و سخت تر نکرد. ه
سر درد اما اونقدر اومده و اومده که ديگه هيچ جذابيتی برام نداره تا باهاش حرفی بزنم. تا سر و کله اش پيدا ميشه، فقط ميگم " اِ باز تو اومدی؟" و چون نه اون حرف جديدی داره و نه من، با يک مسکن گفتگوی ما خاتمه پيدا ميکنه.ه
ديشب يک دوست جديد پيدا کردم. دست درد. هيچوقت نداشتم و باورم نميشد که درد دست که نميدونم از کجا اومده، بتونه به آدم حال تهوع بده. خيلی تازه وارد بود و زبانش رو هم خوب نميفهميدم. گذاشتم که حرف بزنه و بزنه و منهم گوش کردم. الان هم هست. از گردنم تا انگشتهام.ه
ديشب به بابايی ميگفتم، اعضای بدن ما که در کنار هم به اين زيبايی کار ميکنن و وافعا نمونه ی بي نظير کار گروهی هستن، هر کدوم منحصر به فردن. هر کدوم يکجوری هستن، يک کاری ميکنن، چيزهايی رو ميفهمن و چيزهايی رو نميفهمن، زبونِ دردشون هم با هم فرق ميکنه. درد دست با درد چشم زمين تا آسمون فرق ميکنه و اصلا نميشه گفت کدوم از کدوم بدتره. همونطور که نميشه گفت کدوم عضو از اون يکی بهتره.ه

از ديروز هم که موش موشی سرش خورده به ميز و گوشه ی يک چشمش باد کرده و سياه شده و اومده بالا، توی قفسه ی سينه ام نقطه ای هست که دردناکه. ديروز وقتی توی بغلم گريه ميکرد و جيغ ميکشيد و من سعی ميکردم کيسه ی يخ رو براش بگذارم، اون نقطه از درد تير ميکشيد و هنوز هم راحت نيست. با اين درد خوب آشنا هستم و زبانش رو خوب ميفهمم. دردی آشنا، دردی شيرين. زبانِ عشق مادری که تحمل نداره خار به پای جگر گوشه اش بره.ه

Thursday, October 23, 2008

اولين برف پاييزی

پريروز اينجا حسابی سرد شد و برف اومد. البته برفی نبود که بشينه ولی همه رو شوکه کرد. اون روز من در شرکت بودم و وقتی اومدم بيرون که بيام دنبال روشی، تا چند دقيقه ی اول هم که رانندگی ميکردم، اونفدر به اينکه چی از آسمون مياد توجه نکردم و بيشتر در فکرم باران يا باران يخ زده بود. ه
اما کمی بعد، شد برف و واقعا برف بود. اينقدر جا خوردم و تعجب کردم که احتياج داشتم با يکی در موردش حرف بزنم و زنگ زدم به بابايی و گفتم "يعنی چی؟ داره برف مياد" مثل اينکه حالا اون بيچاره دستور داده برف بريزن پايين. من تازه داشتم با پاييز دوست ميشدم که ناغافل جست زديم تو زمستون. ه
دم در مدرسه هم ده ها بار اين رو به بقيه گفتم و ازشون شنيدم که همه يک بند غر ميزدن که چرا برف مياد چرا برف مياد. غروب که ميرفتم کلاس ورزش ديگه برف ها شده بودن دونه های درست و بزرگ که آروم آروم ميومدن پايين. توی طول سالن ورزش، شيشه ی سر تا سری هست رو به يک فضای چمن، هوا تفريبا داشت تاريک ميشد. سالن هم سرد سرد بود و همان بساط غرولند از سرما و برف، اونجا هم ادامه داشت. يک خانوم مسنی هست که به کلاس مياد و ما با هم دوست شديم. کنار هم ايستاديم و باز من عين نوار ضبط صوت گقتم وای که چه سرد شده و چه مسخره است که برف مياد و اينا. بعد اين خانوم در جواب گقت که "من نميدونم چرا همه اينقدر از اين برف ناراحتن. بنظر تو قشنگ نيست؟ بيرون رو نگاه کن" برای اولين بار در اونروز من بدنبال قشنگی به منظره ی برفی بيرون توجه کردم، و ديدم که واقعا هم زيبا بود، دونه های سفيد برف، رقص کنان ميومدن و مينشستن روی چمنهای سبز. چند ثانيه بعد دوباره گفتم "خوب آره ولی وقتی من فکر ميکنم به برفها و اينکه پنج شش ماه برفه و بايد برف پارو کنيم و ماشين توی برف گير ميکنه و اينها، حالم گرفته ميشه." اينبار اما شل تر گفتم و فقط ميخواستم هنوز دنبال حرف خودم رو گرفته باشم. گفت "منهم برف هام رو خودم پارو ميکنم. همه ی عمرم هم در کانادا زندگی کردم. ميدونم که سخته اون روزهايی که هرچی گاز ميدی ماشين دور خودش ميچرخه و جلو نميره و هرچی پارو ميکنی ظرف دوساعت عين قبل شده، اما بنظر من هيچکدوم مانع اين نميشه که از اين منظره لذت ببرم." و در حاليکه من سکوت کرده بودم ادامه داد که " شايد آدمی به سن من بهترقدر زندگی رو بدونه" ه
کلاس شروع شد و در طول کلاس، منکه درست روبروی پنجره بودم و تصوير خودم و برف و چمن و غيره رو در انعکاس نور شيشه ميديدم، ديگه فکر نکردم که از سرمای بيرون دلخورم. حتی وقتی از کلاس با بدن گرم اومدم بيرون و سرمای گزنده ی بيرون خورد به صورتم.ه

Wednesday, October 22, 2008

رستم و ديو گاگی باگی

ديشب روشی ميخواست که داستان هفت خوان رستم رو براش بگم و منکه راستش جزيياتش يادم نميومد و موشی هم بود و ميخواستم برای او هم جالب باشه، گفتم پس داستان رو عوض ميکنم و مثل خودش نميگم. روشی هم گفت پس خنده دار باشه. منهم رستم رو آوردم و کردم يک پليس در دنيای امروز که دنبال ديوها ميگرده تا از شهر بيرونشون کنه و از هرکی سراغ اون يکی رو ميگيره. هر کدوم رو هم که دستگير ميکرد زنگ ميزد 911 تا بيان و ببرنش و بعد آدرس ديو بعدی رو که گرفته بود ميداد به جی پی اس ماشينش و ميرفت سراغ ديوه. آخرين ديوی که گفتم اسمش بود "ديو گاگولی باگول" وسط اون داستان روشی خوابش برد. صداش کردم و رفت توی تخت خودش. برای موشی هم خواستم لالايی بگم که گفت "نه! گسه ی ديو گاگی باگی رو بگو"ه(گسه همون قصه است) منهم ادامه دادم و برای اينکه موشی بخوابه، ديو رو خوابوندم. البته موشی باز هم طول کشيد تا خوابيد.ه
حالا الان که از خونه کار ميکنم، ميشنوم که از صبح هی به مادر ميگه "گسه ی گاگی باگی رو بگو"مادر هم که از نسخه ی جديد داستان هفت خوان رستم بيخبره، کلافه شده وميگه" منکه نمی فهمم گاگی باگی چيه."ه

ماجراهای روشی و موشی

گوشه هايی از ترانه های شيرين قناری های خونه مون
***
رفتيم دستشويی و منتظريم که موشی پی پی کنه. وقتی پی پی ميکنه، ميگه "پی پی کوچيک بود" من ميگم "نه بزرگ بود" ميگه "بزرگ بود؟ مثل من؟"
***
موشی عروسکی داره که مثل يک نوزاده و بهش ميگه نی نی. از اونا که گريه ميکنه و ميخنده و شيشه پستونک داره. بغلش کرده و اينور و انور ميبره و اونهم ميخنده. روشی اصرار داره که عروسک رو چند دقيقه بگيره و موش هم در ميره و نميده و ميگه "بَ اَلِ خودم" (بغل خودم) روشی ميگه " خوب بده منم بغلش کنم. منم خاله اش هستم" موشی هم هی ميگه "نه نه نه" آخرش روشی خسته ميشه و ميگه " ما اصلا نه خواستيم خواهر باشيم نه خاله" ه
***
داريم آماده بشيم بريم مهمونی. موشی که تازه با مفهوم "مهمون" آشنا شده هی با خوشحالی تکرار ميکنه "مهمونی، مهمونی" وقتی دم در آپارتمانشون رسيديم و منتظريم درو باز کنن ميگه "الان مهمونا درو باز ميکنن؟" ه
***
دم غروبه و خورشيد سرخ آتشی شده. موشی خورشيد رو نشون ميده و ميگه " اونجا آتیشه." مادر بهش ميگه " اون خورشيده" و موشی ميگه " نه، آتيشه" روشی ميگه " راست ميگه مادر. خوب خورشيد هم يک توپ آتيشه ديگه." ه
***
موشی بستنی ميخواد. بهش ميديم ميگه "نه. بَسينه ی لیس بزنم بخورم ميخوام" ( بستنی چوبی ميخوام) ه
***
ديشب گزارشی از يک مراسم برای نابينايان نشون ميداد. يک زوج نابينا بودن که دختری بينا داشتن. دختر سه چهار ساله بود و در بغل پدرش بود. من گفتم "چه سخته که آد م بچه اش رو نتونه ببينه" روشی گفت " ولی مامان خوبه که بچه دارن، چون اين بچه الان شده مثل چشم براشون." ه
***
وقتی ميريم با موشی بخوابيم، براش لالايی ميخونم و به آرومی ميزنم پشتش. تازگيها مثل اينکه من دستگاهی هستم که ريموت کنترلش دستش باشه، دستورات کوتاه صادر ميکنه که عبارتند از: يواش بخون/ نخون/ بخون/ بزن پشتم / نزن پشتم
***
موشی رفته و نشسته پيش بابايی و به لپ تاپ دست ميزنه
بابايی:دست نزن
موشی دست ميزنه
بابايی: دست نزن
موشی باز دست ميزنه
بابايی : من چی گفتم؟
موشی: گفتی دست نزن
بابايی: پس چرا دست ميزنی؟
موشی: برای اينکه دوست دارم
( اين "برای اينکه ..."اش منو کشته)
***
موشی رفته ترازو رو آورده و رفته روش و هی بالا و پايين ميپره. ازش ميپرسم که اونرو ميری که چکار کنی؟ ميگه "ميخوام ببينم چند سالمه؟" ه
تازگيها جواب دادن به سوال چند سالته رو ياد گرفته. البته هرچی ميگيم " دوسالته" دوباره وقتی ازش ميپرسيم ميگه
"پَن سالمه" (پنج سالمه) ه
***
از راه رسيدم و دوتا گنجشکها دويدن دم در. معمولا همون دم در، کفش در نياورده ولو ميشم و هردوشون رو بغل ميکنم. روشی سرحال نيست. ميگم چی شده، ميگه که چند بار کارم رو انجام دادم و خراب شده، يکبار که درست بوده، موشی روش خط کشيده. بار آخر هم مارکر زرد رنگم تموم شده. بهش ميگم حالا ميام باهم نگاه کنيم ببينيم چی ميشه کرد. به موشی ميگم " چه خبرا" ميگه "نگاشی اَیَ هباب شده. دیگه همين" (نقاشی روشی خراب شده. ديگه همين) ه
(اين "ديگه همين..." اش منو کشته)

Tuesday, October 21, 2008

مادر بزرگ من

صبح که جانماز رو پهن کردم، يادم اومد که در اين جانماز نماز خونده و با شوق بيشتری چادر نماز رو روی سرم انداختم. ه
مادر دوستمون رو ميگم که هفته ی پيش مهمونمون بود. عطر و بوی مادر بزرگم رو داشت. همون شکل. اندام لاغر و صورت کشيده. در خانه و بدون نامحرم هم چادری پارچه ای رو دور خودش داشت. سمبلی از نسل مادربزرگان ما با اون تقدس و سادگی و پاکدامنی. دوستانمون تعريف ميکردن از عکس العملهای ايرانيها با ديدن او با چادرش و آدمهايی که ازش اجازه گرفتن که فقط ببوسندش، اونهايی که از ماشين پياده شدن و انگار که سالهاست ميشناسندش، بهش سلام کردن و اونها يی که بغلش کردن و گريه کردن و گفتن که اونها رو به ياد مادر يا مادر بزرگشون انداخته.ه
هيچوقت چادر رو دوست نداشتم و حتی اعتقاد ندارم که برای نماز هم بايد چادر سر کنم. اما هميشه از اينکه چادر رو موقع نماز روی سرم مياندازم لذت ميبرم چون من رو به ياد مادربزرگم مياندازه و نماز خوندنش و خودم رو به ريشه ام نزديکتر حس ميکنم.ه
و جانمازم رو الان بازهم بيشتر دوست دارم چون مادر بزرگ ديگری در اون نماز خوند. مادر بزرگی که هنوز زنده است و با همان اعتقاد چادر گل بهی اش را بر سر دارد و اميدوارم سالهای سال برای بچه هايش، برای نوه هايش و برای همه ما بماند.ه

Monday, October 20, 2008

تولد گنجينه ی بهار

چون بارها و بارها رفتم و اين عکسها رو ديدم، آوردمشون اينجا، توی خونه ی خودم

ديدن اين اين عکسها رو دوست دارم چون
مربوط به بچه هاست و بچه ها دوست داشتنی هستند
مربوط به کتابه و من کتاب رو دوست دارم
در اين عکسها شادی، طراوت، اميد، مهربانی، دوستی، همکاری و پيشرفت و موفقيت هست
و ما به همه ی اينها برای دنيايی بهتر نياز داريم

پ ن: برای برداشتن عکسها اجازه نگرفتم. پس با اجازه ی خانواده ی حرفهای معمولی

پذيرش

کار بانکي داشتيم که بعد از يکهفته کَل کَل با تلفن بانک هنوز حل نشده بود و بابايی شديدا شاکی و ناراضی از سرويس بانک بود. گفتيم که شنبه صبح بريم به شعبه و دعوا کنيم. دم در خانمی که مسیول هدايت مراجعين بود، پرسيد که چکار داريم و بابايی گفت که با رييس شعبه کار دارم. وقتی خانمه پرسيد چه کاری بابايی گقت معلومه ديگه در مورد حساب بانکيم. جوابی کلی که نشان ازنارضايتی داشت. اون هم ما رو راهنمايي کرد و نشستيم تا خود رييس شعبه اومد و بردمون توی اتاق. کاملا به حرفمون گوش داد و مشکلمون رو فهميد و حل کرد. چه مزه داره که با عصبانيت بری سراغ کسی و با آرامش برگردی. مثل اينه که يک ماساژ خوب گرفتی و حال اومدی. از اون جالب تر و موفقيت آميز تر اينه که کسانی رو که با توپ پّر اومدن تا حسابشون رو ببندن، راضی و خندان تا در شعبه بدرقه کنی. من فکر ميکنم يکی از رموز اصلی موفقيت پذيرشه. پذيرش همه چيز هر طوری که هست، پذيرش ناراحتی و عصبانيت و نارضايتی ديگران، پذيرش رنج و درد و... اولين و مهمترين قدم در راه رد شدن ازاون حال بده. چه مال خودمون باشه و چه مال ديگران. اگر جلوش بايستی و مقاومت کنی، خودت هم دچار اون حال بد ميشی. ولی اگه قبولش کنی انگار اون موج قوی مياد و از روت رد ميشه و انگار هيچوقت وجود نداشته، و تو همونطور سرجات ايستادی. اين در مورد همه صدق ميکنه. پير و جوون هم نداره. همين موشی ما، وقتی که به يک دليلی گريه ميکنه، حالا چه موجه باشه و بخاطر درد زمين خوردن و چه ناموجه بخاطر اينکه مثلا نگذاشتيم دستش رو بکنه توی کاسه ی توالت. فرقی نميکنه. اينو بارها امتحان کردم. وقتی در اوج گريه است، اگه بهش بگم "پات درد ميکنه؟ اوخ اوخ، حتما خيلی هم درد ميکنه" و بعد اگه دوباره تعريف کنم که داشتی ميدويدی که پات خورد به عروسک روی زمين و .." گاهی حتی گريه رو ول ميکنه و خودش هم شروع ميکنه به تعريف کردن اينکه چی شده بود. اما اگه بگم " چيزی نشده چيزی نشد. گريه نکن الان خوب ميشه" گريه اش دوبرابر ميشه. آخه چطوری ميشه آدم اينقدر پاش درد بکنه بعد بهش بگن چيزی نيست. ه

Friday, October 17, 2008

رياضی دشمن حيوانات

روز و روزگاری بود که بچه ها همان شغل پدر و مادرهاشون رو ادامه ميدادن. نه پدر و مادر مشکلی داشتن و نه بچه ها. هر جا هم که زندگی ميکردی تعداد شغلهای موجود به اندازه ی کف دست بود. بعد زمان گذشت و موقعی شد که شغلها بيشتر شدن و ديگه بچه ها لزوما همون کاری رو که پدر و مادرشون ميکردن نميکردن. اما همون کاری رو ميکردن که پدر و مادر و جامعه شون کم و بيش بهشون ميگفتن. من مثلا از دوست صميمی و خيلی با استعدادم آزادتر بودم که تونستم برم رشته ی رياضی چون رياضی رو دوست داشتم و اون که از خانواده يی تحصيلکرده تر از من بود، و پدر و مادرش هر دو دبير و مدير بودن، مجبورش کردن و به واقع کلمه مجبورش کردن که بره رشته ی تجربی تا پزشک بشه. او هم رفت. رتبه ی خوب هم آورد و در پزشکی دانشگاه تهران قبول شد و هيچوقت کارش رو دوست نداشت و نداره. من رفتم رشته ی رياضی. اما حتما اگر ميخواستم برم هنر، اجازه نداشتم. دبيرستان تموم شد و رسيدم به کنکور و انتخاب رشته. بين صدها رشته که ميتونستم انتخاب کنم، يکی خود رياضی رو دوست داشتم و يکی شيمی. ه
يادمه وقتی برای مشاوره انتخاب رشته رفته بوديم اون مشاور وقتی که علاقه ام رو گفتم، کم مونده بود بزنه توی گوشم و گفت تو با اين رتبه، ميخواهل شيمی بخونی، ديوونه ای. خوب من ديوونه نبودم و رشته ی های برق و کامپيوتر رو انتخاب کردم. و شدم اين. شيمی رو کاملا فراموش کردم. هنوز اما عاشق عددها هستم و جبر و هندسه و مثلثات. تا در ايران بوديم با درسهای دبيرستان برادر شوهرم کيف ميکردم. باز زمان گذشت و من شدم مادر دختر با استعدادی و باهوشی که اوايل رياضی رو دوست داشت اما بتدريج علاقه اش رفت بطرف علوم و حيوانات و ديگه اصلا رياضی رو دوست نداره. مهندسی رو دوست نداره. پزشکی رو هم دوست نداره. نميخواد هيچ نشانی به سينه ی مادر و پدرش بزنه تا راه برن و منت بر زمين و زمان بگذارن که دخترمون دکتره، دندونپزشکه. اين دختر نازنين عاشق حيواناته. ولی حتی نميخواد دامپزشک بشه که پدر و مادرش بالاخره يک مدالکی به سينه شون بزنن. ميخواد در مورد حيوانات و زندگيشون تحقيق کنه و در اين تصميم بسيار مصممه. و اونقدر در موردش خونده و خونده وخونده که معلمش ميگه که تو به اندازه ليسانش در موردش ميدونی. اين عزيزکم، ديروز که به زور برای يک مصاحبه برای کلاس رياضی اومد، وقتی من بهشون گفتم که روشی رياضی رو دوست نداره، و اونها ازش دليلش رو پرسيدن، گفت "من نميفهمم چرا در رياضی هی عددها را عوض ميکنيم. صد رو نصف ميکنيم میشه پنجاه. بعد با دو جمع ميکنيم ميشه پنجاه و دو. من نميفهمم اين به چه درد ميخوره. من دوست دارم بدونم که عدد پنج، خودش يعنی چی؟"ه
و اون خانوم مدتی مکث کرد و بعد گفت "فکر خيلی عميقی بود و من بهت تبريک ميگم که اينطور فکر ميکنی." ه
بعد ما اومديم بيرون و باهم يکساعتی در مورد رياضی و خيلی چيزهای ديگه حرف زديم. از من قبول کرد که رياضی ورزش و تمرين مغزه برای فکر کردن و ما به فکر کردن برای هر کاری احتياج داريم. و قرار شد در مورد کلاس فکر کنه.ه
و من همه ی ديشب فکر کردم و امروز صبح وقتی که از موضوع ديگه ای ناراحت بود و ختما تحت تاثير موضوع کلاس رياضی ديروز، بين حرفهاش گفت "تو و بابا حيوانات رو دوست ندارين، رشته ی حيوان شناسی رو دوست ندارين، شما ميخواهين من چيزی بشم که خودم نميخوام." من بهش گفتم که "عزيزم کاريش نميشه کرد. وقتی کسی راهی رو ميره که مشابه ديگرانه، کارها براش راحتتره اما وقتی مسيری متفاوت رو انتخاب کنی، بايد سختی نفر اول بودن رو هم تحمل کنی. برای من و بابا آدمها مهمتر اط حيوانات بودن. ارزشهايی که ما باهاشون بزرگ شديم جور ديگه ای بوده و ما با اونها بزرگ شديم. ما تو رو عاشقانه دوست داريم تو هم به حرفها ی ما گوش کن و عشقمون رو توش ببين. اما مطمين باش ما جز در موردی که خطری تو رو تهديد بکنه، به کاری مجبورت نميکنيم." قبول کرد و با دنباله ی حرفها ديگه با خنده از من جدا شد. اما من همينطور فکر ميکردم که عزيز دلم چی ميشد اگه تو هدفی اينقدر دور از ما در زندگيت انتخاب نميکردی، چی ميشد اگر فکرت به من به بابا نزديکتر بود. و ميدونم که اگر اين سوالم رو ميشنيد ميگفت که اونوقت "من، خودم نبودم"ه

پ ن: شايد به نظر مسخره بياد که اين گفتگوهای ما با يک دختر دهساله است. خودم هم که اين رو خوندم تعجب کردم.. متاسفانه يا خوشبختانه، اينطوريه.ه

Thursday, October 16, 2008

زِندان خود ساخته

تيم* يکی از پرسنل قسمت پشتيبانی نرم افزاره. اونها در واقع رابط ما با مشتريان هستن. از آموزش نرم افزار گرفته تا نصب و راه اندازی و رفع اشکال. طبيعتا زياد سراغ ما ميان و سوالاتی که راجع به هر قسمت از نرم افزار باشه ميپرسن. و واضحه که سوالات هر ماجول رو از کسی ميپرسن که اونو توليد کرده. از وقتی که اومد، احساس ميکردم که با من خوب نيست. تمايلی به سوال کردن از من نشون نميداد. در حاليکه تازه اومده بود و بايد سوال های زياد ميداشت. اگر سوالی داشت حتی اگر مربوط به من ميشد ميرفت از يک همکار جديد ديگرمون که اونهم عقل کله ميپرسيد. بنظرم ميومد که منو ناديده ميگيره. منهم رفتار مشابهی باهاش ميکردم. از همه چيزش بدم ميومد. شکلش، حرف زدنش. بيسوادی يا کم سواديش خيلی به چشمم ميخورد. اگر ازم سوالی ميکرد، توی دلم ميشنيدم که ميگه "تو هيچی نميفهمی" و خودم هم ميگفتم " تو هيچی نمی فهمی". ميخواستم بهش ثابت کنم که به کارم واردم . احساس ميکردم که اون باورم نداره. خلاصه ته ليست ام بود و آخرين نفری بود که ميخواستم ببينمش يا سلامی بهش بکنم. ديواری بينمون کشيده شده بود. دو سه سالی از اون موقع گذشته. من رفتم برای مرخصی زايمان و برگشتم. چيزی عوض نشده بود. ه
تابستان امسال در يک سايت مشکلی داشتيم و من داوطلب شدم که خودم برم. به دلايل مختلف ميخواستم بهترين کار ممکنم رو اونجا انجام بدم و نتيجه ی خوب بگيرم. هميشه حداقل يک نفر از پشتيبانی هم در اين ماموريتها هست. وقتی ايميل هماهنگيش از تيم بدستم رسيد، اولش خيلی توی ذوقم خورد که بايد اين روز رو با تيم بگذرونم. ولی بدليل همون اهميتی که انجام اينکار داشت، ديگه به اون ديوار نامريی بين مون فکر نکردم. صبح که اونجا همديگه رو ديديم به استقبالش رفتم، باهم دست داديم و شايد برای اولين بار طی اين چند سال بهم نگاه کرديم و بودن هم رو به رسميت شناختيم. در تمام روز يکبار هم به تمام موضوعات قبلی فکر نکردم. با هم بخوبی کار کرديم. همديگه رو تاييد کرديم. هر کاری که ازش خواستم انجام داد. کار زودتر از اونکه فکر ميکردم تمام شد. وقتی برگشتم و توی ماشين نشستم، به خودم گفتم. " تيم هم آدم خوبيه ها. چرا من هميشه اينقدر ازش بدم ميومد؟" شايد اونهم توی ماشينش که نشسته به خودش گفته "اين دوستمون هم يک چيزهايی حاليشه"ه
از اون روز ببعد، اون ديوار ديگه نيست. وقتی از جلوی اتاق من رد ميشه، با لبخند بهم سلام ميکنيم. مثل خيليهای ديگه از ديدنش خوشحال ميشم. وقتی کاری پيش مياد و به من مربوط ميشه، ازم ميپرسه و من در زمان کار کردن باهاش ديگه راحتم و آزاد و دنبال اثبات چيزی نيستم. ديگه از شکلش هم بدم نمياد و بنظرم نفرت آور نيست (قبلا اينجوری فکر ميکردم)ه
****
اينها رو نوشتم چون دچار حال مشابهی با يکی ديگه از پرسنل پشتيبانی هستم و ايميلهايی که امروز از صبح تا حالا بينمون رد و بدل شده، حسابی قلقلکم داده. ه

اينها رو نوشتم چون ديدم دوباره دارم بجای موضوع اصلی، سعی ميکنم که درستی خودم رو ثابت کنم و اشتباه يکی ديگه رو بهش نشون بدم.ه

اينها رو نوشتم چون يادم اومد که جيسون وقتی من کاری رو که گفته انجام بدم، اشتباه انجام ميدم، ميگه "ببخشيد که من نتونستم منظورم رو خوب بيان کنم و باعث اشتباه و دوباره کاری تو شدم" حيفه با همچين آدمی کار کنم و اينو ياد نگيرم.ه

اينها رو نوشتم تا به خودم يادآوری کنم که همه چيز از فکر خودم شروع ميشه. اگر هم از من شروع نشه، از من ميتونه ادامه پيدا کنه.ه

اينها رو گفتم تا خودم رو از زندانی که دارم دوباره در يک رابطه ی انسانی برای خودم درست ميکنم نجات بدم. زندانی که مارگوت بيگل اينجوری تعريفش ميکنه

بی اعتمادی دری است
خودستایی، چفت و بست غرور است
و تهی دستی، دیوار است و لولاست
زندانی را که در آن محبوس رای خویشیم
و دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن
از رخنه هایش تنفس می کنيم
Tim *

Wednesday, October 15, 2008

من هستم

چند روزه که ننوشتم و شايد اين وقت نکردن و ننوشتن باعث شده که امروز که بعد از چند روز مثل آدم نشستم پای کامپيوتر ندونم که چی بنويسم از چهار روز شلوغ که توی سه روزش که تعطيلی بوده و يک دقيقه هم آروم ننشستم و با وجود داشتن ساعات خوب زياد، همش دنبال يک برنامه ای بودم و ديروز هم از هشت صبح تا ده شب برای انتخابات کار کردم که واقعا خسته ام کرد ولی برام شديدا پربار بود. از اينکه تصميم به اين کار عجيب و غريب گرفتم و بدون توجه به ملاحظات ديگه انجامش دادم تا تمام چيزهای جالبی که ازش ياد گرفتم و لذتهای کوچک و بزرگی که ازش بردم. مهمترينش دستاوردش اين بود مطمين شدم که بايد از پای اين کامپيوتر هرطور شده بلند بشم وروزانه با آدمها سروکار داشته باشم. کلی چيزها ميخواستم از اين ماجرا بنويسم ولی صبح روبرو شدم با کلی کار و يک لپ تاپ جديد با سيستم عامل جديد که هرکاری رو ميخوام توش انجام بدم بايد بگردم و راهش رو پيدا کنم ومثل سوار ماشين جديد شدنه که هرچی شيک هم باشه، ماشين قديمی و خودمونی خودت نميشه. خلاصه کوبيدن روی کيبرد غريبه هم لطفی نداشت. پس باز ننوشتم.ه
و کمی بعد يکهو يادم اومد که امروز سالگرد شروع وبلاگ نوشتنمه و حالم گرفته شد از اينکه دلم ميخواست به اينروز از قبل فکر کنم و يک کار خاصی براش انجام بدم و اصلا از يادم رفت و هيچ فکری نکردم. و بعد اون سوال "که چی؟" کذايی که هر از گاهی با دهن کج مياد و چيزهايی رو که دوست دارم زير سوال ميبره اومد و گفت "که چی که هر روز به دنيا گزارش بدی که ديروز و پريروز چی کردی؟" و "اصلا اين چند روز که ننوشتی چی شد؟" منهم که سرم شلوغ و پلوغه، وقت و حوصله نکردم که بهش بگم "برای خودم، برای خودم" و اون دهن کجه باز بهم بگه " نه بابا؟ پس اگر اينطوره چرا هی نگاه ميکنی ببينی چند تا کامنت داری؟" و من باز يک چيزهای ديگه ميگم و ...ه

خلاصه اينه حال و روز من در سالگرد وبلاگ نويسی ام.ه

Friday, October 10, 2008

تمهيدات لازم يعنی چه؟

دارم فايلهام رو رتق و فتق ميکنم و از يک لپ تاپ حابجا ميکنم به يکی ديگه و اونهايیِ رو که لازم نيستن بايگانی. اين کامپيوتر هم عين انباری ميمونه. هی ميريزی توش و فرصت نميکنی که مرتب کنی و ببينی چی به چيه.ه
توی انباری، يک چيزی پيدا کردم که حيفم اومد ننويسم. مربوط به سال 2005 ميشه و زمان آخرين انتخابات رياست جمهوری. در مرحله دوم که ديگه خيلی حساس شده بود، ديگه با بابايی عزممون رو جزم کرديم که چهار، پنج ساعت رانندگی کنيم و بريم تا اوتاوا و رای بديم. روز قبل رفتم به سايت سفارت که ببينم رای گيری از چه ساعتی شروع ميشه. در بهت و ناباوری اين اطلاعيه رو در صفحه ی اول سايت ديدم. هيچ توضيحی هم نداده بود که اين تمهيدات يعنی چی.ه


اون موقع تصوير اين اطلاعيه رو برای سايت بازتاب هم فرستادم که نگداشتنش. واقعا چی ميشه گفت. حالا بايد ديد که با توجه به کانديداهای اين دوره، آيا سفارت موفق به انجام تمهيدات لازم ميشه يا نه. ه

پاييزان

ديروز بعد از تقريبا دو هفته شرکت رفتن، از خانه کار ميکردم. صبح که در حياط را باز کردم که برم پايين، بجای اون درخت سبز قبلی، درختی ديدم که همه برگهاش، زرد بود. کاملا زرد. کی اينطور زرد شد؟ چند وقت از حياط رد نشده بودم. و يا رد شده بودم و سرم رو حتی بالا نکرده بودم تا شاخ و برگهاش رو ببينم. ه

ديگه چه چيزهايی داره عوض ميشه که من نمی بينمشون؟ بزرگترها، کوچکترها، رابطه هام و خودم. آره خودم؟ چقدر وقته که خودم رو درست و حسابی در آينه نديدم. من در کدام فصل زندگيم هستم؟ شناسنامه ام اواسط تابستان رو نشون ميده. اگر چه که مطمين نيستم چهار فصل ما آدمها طولش برابر باشه. ه

نميدونم امسال چرا پاييز را اينقدر ناديده گرفتم. خيلی وقته که اومده. حالا ديگه بساطش رو کاملا پهن کرده و مستقر شده. من تحويلش نگرفتم، بهش چندان فکر نکردم. اون اما کاری به من نداره. کار خودش رو ميکنه. رنگ زمينه ی زندگی رو داره بتدريج عوض ميکنه. انصافا هم خوب نقاشيه. استاد ترکيب رنگه.ه
خوش آمدی پاييز جان!ه

پ ن: پاييزان اسم يک فيلم نسبتا بی محتوا بود که وقتی دبيرستانی بوديم اکران شده بود و ما هم به عشق امين تارخ رفتيم ببينيم. توش فقط سه نفر بازی ميکردن امين تارخ، کتايون رياحی و داريوش ارجمند. در اون فيلم پاييزان نام روستايی در شمال ايران بود. جالبه الان قسمتی از شعر تيتراژ آخرش هم يادم مياد."پاييزان، پاييزان، رويای روشن عشق، در فصل برگ ريزان ..."ه
تازه اينکه چيزی نيست، حتی يادمه که آخر فيلم، اسم جميله شيخی جزو بازيگران بود ولی خودش در هيچ صحنه ای ظاهر نشده بود.:)ه

Wednesday, October 8, 2008

قول بِِدِه

من قول ميدهم، تو قول ميدهی، ما قول ميدهيم
برای دنيايی بهتر
برای دلهايی شادتر
...


بابايی جان، ممنون از انرژی خوبی که درکاينات به جريان آوردی.ه

Tuesday, October 7, 2008

دستهايم را ميکارم

عصر با موشی رفتيم بيرون. بابايِی تکه ی نسبتا بزرگی از خاک باغچه ی بيرونی را زير و رو کرده تا دوباره چمن بکاره و بايد علفها و چمنها و ريشه های پوسيده از خاک جدا شود. دستکش کار را دستم کردم و مشغول شدم. موشی مدتی طولانی ماند و تا او بود، دستم خاک را زير و رو ميکرد ولی بقيه ی وجودم با او بود. باهاش حرف بزنم، مواظبش باشم که چيزی به دهان نبرد، به خيابان نرود، هراز گاهی ئنبالش بدوم و با هم روی چمنها بيفتيم و بخنديم. تا اينکه خسته شد و خواست که برگرده توی خانه. هوا رو به تاريک شدن ميرفت. وقتی فرستادمش تو، به مامان گفتم که منهم دارم ميام تو. اما وقتی تنها شدم، من موندم و خاک. خاک نرم و تيره که وقتی دستم را تا مچ داخل خاک حرکت ميدادم تا توده ای سفت پيدا کنم، خاک نرم مثل موهای شانه شده و لَخت و افشان جابجا ميشد و وقتی دستم به توده ای سفت ميخورد مثل موهای گره خورده، به آرومی گرهش رو باز ميکردم. خاک نرم شده از دستم ميريخت و ريشه های بهم گره خورده در دستم باقی ميموند. خاک چه زنده بود، چه گرم بود. هوا تاريک شد و ماه نيمه را هم ميتوانستم ببينم.نميدونم چطور بود که بچه ها و خصوصا موشی هم مشغول بود و سراغم را نميگرفت و من در اين حال و هوا در تاريکی رها بودم. بخاطر تاريکی ديگه نميشد کار چندانی کرد. فقط نشسته بودم و با دستهايم خاک رو زير و رو ميکردم و به تپش زندگی در زمين فکر ميکردم. تا اينکه شعر تولدی ديگر فروغ به يآدم اومد.
دستهايم را در باغچه ميکارم – سبز خواهم شد ميدانم ميدانم ميدانم
دستهايم رو در خاک گذاشته بودم. چشمهام رو بستم و تصور کردم سبز شدم. شعر تکه تکه به يآدم ميومد.ه
همه ی هستی من آيه ی تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها ورستنهای ابدی خواهد برد
من در اين آيه ترا آه کشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
اين تکه را هميشه بسرعت رد کرده بودم چون از تاريکی گفته بود. اما امشب اون تاريکی رو حس کردم. تاريکی که در اون بدنبال چيزی هستم. چيزی که نميدانم چيست. در اون فضا، که من بودم وخاک و سکوت و ماه و من، فقط به اينها فکر کردم. برای اولين بار سوالهای فروغ برايم جان و معنی پيدا کرد. زندگی واقعا چيه.ه
زندگی شايد يک خيابان درازست که هر روز زنی با زنبيلی از آن می گذرد
زندگی شايد ريسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آويزد
زندگی شايد طفلی است که از مدرسه بر ميگردد
زندگی شايد افروختن سيگاری باشد در فاصله رخوتنک دو همآغوشی
يا عبور گيج رهگذری باشد که کلاه از سر بر ميدارد و به يک رهگذر ديگر با لبخندی بی معنی می گويد صبح بخير
زندگی شايد آن لحظه مسدودی ست که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ويران می سازد
و در اين حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقی که به اندازه يک تنهاييست
دل من که به اندازه يک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زيبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
ديدم که من از آن خيابان دراز، هر روز ميگذرم. من هم آن تنهايِی و هم آن عشق را ميشناسم. و هر روز بارها و بارها به بهانه های ساده ی خوشبختی ام مينگرم. سهم من چيست؟
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايی جان دادن که به من می گويد
دستهايت را دوست ميدارم
دستهايم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهريم تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آويزم از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل کوکب می چسبانم
کسی چه ميداند که کی اين باغچه، که امشب خاکش را زير و رو ميکردم، باغچه ی خاطره ها ميشود و اين دستها، کی خودشان خاطره ايی ميشوند. (راستی چه لذت بخش بود شنيدن اينکه گفتی دستهايت را دوست دارم. از اون ببعد خودم هم دوستشان داشتم) ه

کمی بعد؛ بچه ها اومدن و صدام کردم و من دوباره پيوستم به جريان زندگی با اونها که هر روزم رو پر ميکنه و بيشترين معنا ها رو برام ميافرينه. اما غمی در گوشه ی دلم بود تا آخر شب که با دل گرفته نشستم پای کامپيوتر. هنوز در فکر شعر بودم و متن کاملش را پيدا کردم وخواندم. شعری رو بارها خونده بودم ولی برای اولين بار فهميدم و لمس کردم. امشب در دلم، فروغ سبز شد. بامن حرف زد و من حرفش را فهميدم و همراهش اشکی ريختم.ه
و بدينسانست
که کسی می ميرد
و کسی می ماند
نتونستم بخوابم. بايد مينوشتم. شايد برای خودم. شايد برای فروغ. اگر الان نمينوشتم و برای صبح ميگذاشتم. ديگر اين نبود که الان هست. چون صبحم ديگر اين شب نيست. چون
من پری کوچک غمگينی را می شناسم
که در اقيانوسی مسکن دارد
و دلش را در يک نی لبک چوبين
می نوازد آرام آرام
پری کوچک غمگينی
که شب از يک بوسه می ميرد
و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد
قسمت پايانی شعر، از روزهای دبيرستان، زير شيشه ميزتحريرم بود و من هر روز و هر روز ميخواندمش. من آن پری کوچک را خوب ميشناسم. سالهاست که ميشناسم ....ه

Monday, October 6, 2008

آدم شدن چه مشکل

بابايی يک متنی رو از يکی از همکارهاش گرفته مربوطه به کتاب/فيلم "راز". يک قولنامه است که توش دوازده مورد نوشته و اولش ميگه که " من به خودم قول ميدهم که ..." و بعد يکی بعد از اون يکی قولها رديف شده. تعهدهايی که خوندنش خيلی خوب و راحته، انجام دادنش البته اگر يادت باشه، گاهی راحت و گاهی سخته. و اگر اون اصل رو باور داشته باشی، خوب راحتتره. اما قسمت فاجعه اش، اينه که در موقع لزوم، قول مورد نيازت رو يادت بياد. صبح که اومدم شرکت، کپی اش کردم و کوبيدم جلوی چشمم و چند بار نگاهش کردم و خوندمش.ه
وقتی يکی ازهمکارهامون از جلوی کريدورم رد ميشه که خدای اعتماد به نفس الکيه و خودش رو خدا ميدونه، و با اون حالت راه رفتنش منو ياد استادش که يکی از مديران اخراجی اينجا بود مياندازه و حالم ازش بد ميشه، اول يک ايميل ميزنم به بابايی و در مورد اين حالت تهوعم براش مينويسم. چون اين آدمها رو ميشناسه و ميدونم که خوب ميفهمه من چی ميگم. بعد سرم رو ميچرخونم بطرف ليست قولها و ميخونم که قول دادم که "اينقدر وقت برای بهتر شدن خودم بگذارم که وقتی برای انتقاد ازديگران نمونه." ديگه اينکه قول دادم که "هميشه به طرف روشن آدمها و قضايا نگاه کنم" ديگه اينکه قول دادم که " اشتباهات گذشته رو فراموش کنم" و همه اينها باعث ميشه که وقتی صدام ميکنن تا برم به جلسه ای که اين خانم ترتيب داده بود و منو درست و حسابی دعوت نکرده بود، گوش به حرفهای درونی نرو، بگو منو از قبل دعوت نکردين و اينها ندم و با لب خندان در حلسه شرکت کنم.ه

دوست داشتم مدرسه ای بود به نام مدرسه ی آدم شدن. ميرفتم و شاگردش ميشدم. استادی داشتم که اينها رو دونه دونه بهم ياد ميداد. ميگفت ازروش شبی صد بار بنويسم. ازم امتحان ميگرفت و اگر قبول ميشدم، ميرفتم درس بعدی. نه اينکه خودم هم استاد بشم، هم شاگرد، هم محقق و هم ممتحن و ... . اونهم خودی که به قول مامان فراز* توش والد و بالغ و ظالم و مظلوم و قربانی و کودک و شير و پلنگ و مارمولک و الاغ و انواع و اقسامِ تيپ ها و جانوران در جنگ و جدل اند.ه

يادمه وقتی روشی کوچک بود، خيلی کوچک، گاهی نگاهش ميکردم و ميگفتم که خوب بود مثل قديم ها، استادی، فرزانه ای، کسی را ميشناختم که روشی رو بهش بدم، به شاگردی تا ازش آدمی بسازه. چقدر اينطوری راحت تر بود.تا دنيای امروز که هزار و يک راه داری برای آدم شدن، هی سر اين تو ميکنی، سر اون تو ميکنی. هيچکی هم نيست بهت بگه بالاخره آدم شدی يا نه.ه

Friday, October 3, 2008

کجا ميشينی؟

مدير من، يکی از اون آدمهای نازنين روی زمينه. هميشه حامی و مهربان، پر از انرژی و شاد، بدون ادعا و بسيار مطلع و ... يک انسان واقعيه. گاهی فکر ميکنم اگر بخوام روزی دستاوردهايی که آمدن به کانادا برام بهمراه داشته بنويسم، حتما بايد آشنايی با جيسن*، فرصتِ همکاری ازنزديک و دوستی باهاش رو بحساب بيارم. من خيلی چيزها ازش ياد گرفتم.ه
جيسن يکی از معاونين و شديدا مورد اعتماد رييس شرکته. در شرکت ما کله گنده ها که اونهم جزوش ميشه برای خودشون دفتری دارن که درش بسته ميشه. گروهی هم در پارتيشن های مستقل ميشينن که با ديوارهای چوبی کوتاه از هم جدا شده و گروهی هم در فضای مشترکی ميشينن و هرکس برای خودش ميزی داره. ه
از چند وقت پيش شرکت ما يک مدير، اضافه آورده و اين خانم مدير جديد، بدون اتاق مونده بود و مجبور بود توی پارتيشن بشينه که احتمالا براش کسر شأنی ميشده. به جيسن گفته بود ميشه من بيام جای تو، اينهم راحت گفته بود باشه و دفترش رو داده بود بهش. حالا فعلا قراره در اونطرف ساختمان که دفترهای خالی داره يک دفتر بهش بدن که چند ماهی طول ميکشه چون بايد ميز و صندلی اينا براش بگيرن. و تا اونموقع، جيسون چون جا نداره، هر وقت مياد، هر جا خالی باشه، لپ تاپش رو پارک ميکنه و مشغول به کار ميشه. اگر هم جلسه داشته باشه که ميره توی يکی ازاتاقهای جلسه. ه
امروز وقتی توی اتاق من بود و داشتيم کار ميکرديم، مايک ** مسيول تدارکات شرکت که بسته و نامه ها رو توزيع ميکنه، ديدش و گفت که "تو کجايی؟" جيسن گفت "ميبينی که الان اينجام." گفت "نه منظورم اينه که جات کجاست که من چيزهايی که برات مياد بگذارم." اونهم باز با شيطنت جواب داد "اينجا، اونجا، ..." اون آقا گفت "بابا، ميخوام ببينم کجا ميشينی، صندليت کجاست؟" جيسون هم با خنده گفت "ببين، فرقی نميکنه صندليم کجا باشه، تا اونجايی که يادمه، من هميشه روی باسنم نشسته ام." همه خنديديم و اون آقا هم رفت.ه

ياد حرفِ که يکی از وعاظ معروف افتادم که فکر کنم اسمش حاج آقا انصاری بود*** که گفته بود " بابا اينقدر به صندلی هاتون نچسبين. اين صندلی اگر چيز مهم و با ارزشی بود، آدم ها سرشون رو روش ميگذاشتن نه باسن شون رو"ه

جالبه، نه. دو تا آدم کاملا متفاوت به نکته ی ظريف و مشابه يی توجه ميکنن.

پ ن
س : پس در کانادا هم آدمهای جالب پيدا ميشن؟ ج: بله

Jason *
Mike **
همون که خيلی آروم و شّل حرف ميزد. الان چهره اش هم در نظرم هست ولی شايد اسمش رو اشتباه کنم***

لبخند فراموش نشود

جلسه ی هفتگی شرکت رو ول کردم و اومدم. بدم مياد از خنده های زورکی که اينجا بايد روی لبهات باشه. نه اينکه لبخند رو دوست نداشته باشم. از اين دروغش بدم مياد. در نظر اول وقتی آدمی به اين جلسه هفتگی شرکت که قسمت فروش گزارش کارش رو ميده و همه هی براشون دست ميزنن و آفرين و صد آفرين ميگن، نگاه کنه، ميگه عجب شرکت موفقی، عجب کارمندان شادی. همه چيز عالی، تحت کنترل. وقتی موقع اضافه کردن حقوق ميشه، ميگن درآمدمون خوب نيست. فروشمون کمه. چقدر اينجا خوشگل دروغ ميگن. دروغ گويی های در ايران اينقدر کريه بود که آدم حالش بهم ميخورد. اينجا اما مثل شکلات دروغ ها رو نوش جان ميکنی. يادمه که يکبار چند سال پيش در حضور رييس شرکتمون در مورد اشکالی صحبت کردم و اون منو صدا کرد و گفت اگر اشکالی ديدی، نبايد در گروه بگی. در جمع فقط جای گفتن از موفقيتها و دستاوردهاست تا همه روحيه بگيرن. در ايران همه، همش دارن در مورد اشکالات صحبت ميکنن.يک فضايی از فريب و بهتر نشان دادن همه چيز در اينجا هست که همه رو مسخ کرده. نه اينکه اينجا بده. نه. خوبيهای زيادی داره ولی هيچ چيز به اون خوبی که اينها نشون ميدن نيست. بسياری از چيزها مثل صحنه های نمايشه که يک قصر رو نشون ميده ولی پشت دکورها چيزی نيست. ولی چنان تبليغات هنرمندانه است که مردم پشتش هم که برن باز ميگن چه قصر قشنگی. اينجا همه چيز خوبه وقشنگه. از اون طرف هر چی که راجع به بقيه ی دنيا (بجز قلدر های اروپا که زورشون بهشون نميرسه) ميگن و نشون ميدن بدبختی و مريضی و ناامنی و فقره. و اين اتفاق نيست. به نظر من يک کار حساب شده ی دقيقه برای کشوندن همه ی آدمها ی مفيد به اين قاره. و موفق هم بودن و خواهند بود.ه

لبخند بزن. لبخند بزن. سعی کن حتما دندونت هم معلوم باشه چون اينجوری بنظر صورتت شادتر مياد.ه

پ ن. لطفا زياد اين پست رو جدی نگيرين و نتيجه گيری کلی هم نکنين. ميدونم که مسايل رو زياد تعميم داده ام. ه
شايد هم همش بدليل سرگيجه ايه که اين چند روز یه سراغم اومده و دکتر ميگه ويروس محترمی در اين دنيای بزرگ، گوش ميانی منو برای زندگی انتخاب کرده و گهگاه مايع اون تو رو بهم ميزنه و موجبات عدم تعادل بنده رو فراهم ميکنه.ه

Thursday, October 2, 2008

فهميدن يا نفهميدن

شبها خوابوندن موشی از کارهاييه که برام خيلی سخته. وقتی ميريم توی اتاقش، بعد از يکی دو تا کار روتين مثل لباس خواب پوشيدن و جمع کردن اسباب بازی ها و انتخاب عروسکی که شب پيشش بخوابه، مياييم روی تخت که کتاب بخونيم. از اينجا ببعد، خود منهم شل ميشم و ميرم به سمت خواب. بعد از يکی دو تا کتاب، چراغ رو خاموش ميکنيم و ديگه من شروع ميکنم به شعر خوندن يا قصه های آهنگين که موشی خوابش ببره و خودم هم گيج خواب ميشم. در اين حال نقطه حساسم ميشه اينکه کسی يا چيزی موشی رو از اين حال آمادگی خواب در بياره و هشيارش کنه و اگر منتهی به پاشدن و راه افتادنش بشه ديگه ميتونم ديوونه بشم. ه
دو سه شب پيش، رفته بودم که موشی رو بخوابونم. و همه ی اين مراحل طی شده بود که ديدم از آشپزخونه صدای ظرفها مياد. روشی رو که خودش داشت ميرفت بخوابه، صدا کردم و آروم گفتم که به مادر بگو ظرفها رو نشوره و بگذاره خودم بشورم. اون هم رفت. با هم ديگه مشغول حرف شدن و کمی بعد دوباره صدای ظرفها اونهم بلندتر شروع شد. موشی چشمهاش رو باز کرد و پاشد نشست و در عرض چند ثانيه راه افتاد و از اتاق رفت بيرون. برگشتم به يکساعت قبل و همه زحمت يکساعته برباد رفت. معلومه که نقطه ی حساس حسابی فشار داده شد.ه
رفتم و ديدم که روشی داره ظرفها رو ميشوره. به مادر گفته تو نشور و خودش بجا ششروع کرده به شستن. با وجود اينکه سعی کردم که آروم باشم ولی با حرارتی که از درون شعله ميکشيد بهش گفتم که " برای چی ظرف ميشوری؟ مگر نبايد بخوابی؟ من فقط گفتم به مادر بگو نشوره" ظاهرا مامان هم همين حرفها رو بهش زده بود. اون هم با ناراحتی گفت. "رفتم بخوابم" و رفت توی اتاقش. دنبالش رفتم. سرش رو کرده بود زير پتو. شب بخير گفتم که جواب نداد و نگذاشت که ببوسمش. بهش گفتم که "خوشحالم که دوست داری در کارهای خونه کمک کنی ولی الان موقعش نبود." از همون زير گفت "معلومه که چقدر خوشحالی" بهش گفتم که "من به تو گفتم بگو مادر ظرف نشوره. تو خودت ظرف شستی؟" گفت "نگفتی که تو نشور" هنوز هر دومون منقبض و منقلب بوديم. گفتم "ميفهمم که از من ناراحتی. ميفهمم که ميخواستی به من کمک کنی. من اما در اون لحظه احتياج داشتم به سکوت و آرامشی که موشی رو بخوابونه. آخر شب که خسته ام، وقتی خوابيدن موشی طول ميکشه خيلی به اعصابم فشار مياره و ترجيح ميدم، که اون بخوابه و من دوساعت هم ظرف بشورم. ميفهممی؟" سرش رو از زير پتو بيرون آورد و با عصبانيت گفت " نه! نمی فهمم" ه
من انگار آبی روی سرم ريختن. کمی فکر کردم و جواب ندادم. چه دليلی داشت که اون مشکل مادرش رو بفهمه. بهش گفتم. "باشه عزيزم. ميفهمم که اينو نمي فهمی. اشکالی هم نداره. ممنونم که خواستی به من کمک کنی" و اومدم از اتاقش بيرون. چند ثانيه بعد، از توی اتاقش بلند گفت "شب بخير مامان" فهميدم که آروم شده. يکی دو دقيقه بعد، دستی از پشت بغلم کرد و بوس شب بخيرم رو داد و رفت تا بخوابه. چه خوبه که فهميد که نمی فهمه. چه خوب بود که منهم نفهميدنش رو فهميدم.ه
****
تو به من ميگی : منو ميفهمی؟
من به تو ميگم : آره، ولی تو چی؟ تو منو ميفهمی؟

از خودم ميپرسم. آيا واقعا تو رو ميفهمم؟ يا اينکه نميفهمم که نميفهمم؟ و اگر نمی فهمم، تو آيا نفهميدن منو ميفهمی؟
بيا با هم حرف بزنيم تا نفهميدن هامون رو بفهميم.ه

Wednesday, October 1, 2008

تا رمضانی ديگر


رمضان ديگری آمد و رفت. امسال اما من با رمضان همراه نشدم. اون راه خودش رو رفت و منهم راه خودم رو. بارها بهش نگاه کردم و خواستم، تماسی باهاش برقرار کنم، اما در حد اون نگاه باقی ماند و دستم بهش نرسيد. ه
امروز هم روزِ عيدِ اونهاييه که با رمضان همراهی کردن. نه تمام شدن يک ماه، که تجربه ی يک ماه رو جشن ميگيرن. به همه شون تبريک ميگم. ه
اونهايی که در اين روزها و شبها دعا کردن، انرژی خوبی رو نه تنها به خودشون، بلکه به همه ی دنيا دادن. ازشون ممنونم.ه
بابايی، خوشحالم که باعث ميشی هر سال بوی رمضان و سفره ی افطار و صدای ربنا به خونه ی ما بياد. زنده و سلامت باشی.ه
هميشه در پايان ماه رمضان مادر بزرگم دعا ميکرد که "خدايا، اين رمضان را آخرين رمضان عمر ما قرار نده." من هم همين دعا را ميکنم.ه
نگاهی به ايميلهای رمضانی سال پيشم انداختم و فکر کردم که آخرين ايميل رو که برای روز عيد بود، اينجا بگذارم و حس خوبی رو که پارسال، در پايان يکماه همراهی با رمضان داشتم، دوباره زنده کنم.ه

سلام
عید فطر مبارک!ه
رمضان دیگری به پایان رسید. هر پایان، در دل خودش آغازی را دارد. (در این دنیا همه چیز ۲ روی متناقض دارد:)) انشا‌الله که این پایان، با آغازی شکفته و شادب، پاک و زلال همراه باشد. این ماه را هر روز با فکر نوشتن برای شما و نوشتن از رمضان گذراندم. خیلی‌ خوشحالم و از خدا ممنونم که کمک کرد تا این کار انجام شود. این ايمیلها احساس خیلی‌ خوبی‌ از نوشتن به من داد و حتی باید بگم انگیزه برای بیشتر نوشتن. از شما هم ممنونم که گیرنده ی این نوشته ها شدید.(شاید هم خواننده ی آن :) )ه
علی‌ آقا، ممنونم برای اینکه امیلهای رمضان را به یادم آوردی و باعث شد که من به این کار فکر کنم.رضا، محمد، الهام و مهران عزیز، ممنونم که جوابهایی به ايمیلها دادین و با اونها به من انرژی بیشتر برای ادامه دادین. برای همه آرزوی سلامتی و شادمانی دارم. ه
انشا‌الله که بتونیم چند وقت یکبار، بخار و غبار رو از شیشهٔ دلمون پاک کنیم. مطمينم که بلافاصله خدای مهربان را میبینیم که داره به ما نگاه می‌کنه. اون نگاه مهربان، همیشه اونجا هست، این مايیم که باید به یاد بیاریمش و ببینیمش.ه
خدا نگهدار شما
پریسا