Friday, August 29, 2008

در کنار دنيای خوابِ موشی

ديشب وقتی موشی بيدار ميشد، از تخت بلندش نمیکردم تا همونجا نيازش رو به شير يا بغل برآورده کنم. چون وقتی بلندش ميکنم و ميارم توی صندلی و اونجا با تکون و توی بغل خوابش ميبره، از جا بلند شدن و توی تخت گذاشتن، دوباره بيدارش ميکنه. خلاصه ديشب زمان طولانی پای تختش مينشستم و آماده بودم که نيازهای خوابآلوده اش را برآورده کنم. خواب از سرم رفته بود و کاملا در موشی و خوابش بودم. گاهی ميغلطيد و من رو ميخواست، آغوشم رو براش باز ميکردم. کمی در گرمای بغلم ميموند و دوباره بطرف ديگری ميچرخيد. گاهی در خواب غرولند ميکرد و من به آرومی به پشتش ميزدم و آروم ميشد و ميخوابيد. شير ميخواست. بدستش ميدادم، لبی ميزد. ليوان رو بهم برميگردوند و باز ميخوابيد. در همه حال فقط تا اونجايی که ميخواست، بودم و بعد رهاش ميکردم و مينشستم. حتی وقتی از تخت آويزون ميشد يا روی زمين مياومد، تا خودش نِقی نميزد، دست بهش نميزدم. نميدونم شايد اثر جادوی شبانگاهی بود ولی يکجوری فضای خوابش رو احساس ميکردم و ميديدم که مال خودشه و من بايد بيرونش قرار بگيرم. در اون لحظات، نسبت به اون خواب و موشی بعنوان صاحبش، احساس احترام ميکردم. با خودم فکر کردم که بايد هميشه اينجوری مادری کنم. در زندگي بچه ها حضور داشته باشم و ناظرش باشم. اما فقط ناظر نه دست اندرکار. در هرجا که خواستن و فقط اونقدر که لازمه، دستم رو پيش ببرم اما فضای زندگيشون رو در اختيار خودشون بگذارم.ه

ديشب، شبِ قشنگی بود. شبی بارانی که در تمام طول شب، صدای آروم بارون بگوش ميرسيد. هر بار به بيرون نگاه کردم، همه جا از خيسی باران برق ميزد. صبح با همه ی نخوابيدن ها، شاداب بودم.ه

Thursday, August 28, 2008

اتوکشی های جمعه شب

نوشته ی نونوش** در مورد اتو کشی منو ياد سالهای اول زندگی مشترکمون انداخت. قبل از بدنيا اومدن روشی. يادم اومد که اون موقع ها، هميشه آخر شب جمعه، موقع اتو کردن بود. ميز اتو رو ميآوردم توی هال و لباسهای اتو شدنی که هميشه روپوش و مقنعه ی من بود و چند تا پيراهنهای شسته شده ی بابايی. پيراهنهای بابايی رو دونه دونه اتو ميکردم و به چوب لباسی که به دستگيره ی در يا صندلی نزديکم گذاشته بودم، آويزان ميکردم. سالهای سال ديده بودم که مامانم پيراهنهای بابا رو اتو ميکرد و اينکار حس خوبی از خانه داری بهم ميداد.هروقت پيراهن بابايی رو روی ميز اتو پهن ميکردم، ياد حرف مامانم ميافتادم که اول بايد آستين و يقه ی پيراهن مردونه رو اتو کنی و بعد پشت و پيشش رو.ه
ساعت اتو هميشه مقارن با پخش سخنرانی دکتر قمشه ای در يکی از کانالهای تلويزيون بود و ما هميشه ميديديمش. اين موضوع لطفش رو بيشتر ميکرد.ه
ازآخرهای حاملگی، ديگه اتو کردن من تعطيل شد که شد و مسيوليت اتوی پيراهنهای بابايی بعده ی خودش قرار گرفت که گرفت و اين علامت خانه داری ما هم پاک شد. :)ه
بابايی! يادش بخير اون روزها

بهشتِ مادران

مدتيه که موشی در طول شب بيدار ميشه و شير ميخواد، توی تختش نميخوابه و ميخواد بره و روی صندلی و در بغل من بخوابه و وقتی که اونجا خوابش ميبره تا ميارمش روی تخت دوباره بيدار ميشه.گاهی بعد از قريب يکساعت کلنجارو وقتی ديگه فکر ميکنم خوابش عميق شده، يواش ميام توی اتاق و تا دوباره پتو و ملافه ام گرم ميشه و به دنيای خواب قدم ميگذارم، صدام ميکنه و دوباره داستان از اول شروع ميشه.ديشب يکی از همين شبها بود و صبح که برای صبحانه نشستم، تمام بدنم از اين کشمکش شبانه درد ميکرد. مامانم داشت از اون دلسوزيها ميکرد که اينجوری نميشه و بايد فکری و کرد و اينها. ازهمونها که بابايی خوشش نمياد. بابايی هم ميگقت که اشکالی نداره اين سختيها رو ميکشه که پايه های خونه اش رو در بهشت محکم کنه و در حاليکه مامان و بابايی در باره ی صحت و سقم جمله ی "بهشت زير پای مادران است" با هم مشغول گفتگو بودن، من با خودم فکر کردم که .اين بهشت در همينجاست. اين بهشت همان کودکيه که در رحم من نه ماه رشد کرده و از وجود من بيرون اومده و در آغوش من شير خورده .بهشت من همينه که روش راه ميرم. بهشت مادران در همين دنياست. بهشت من همين صدای نازنين موشيه که ميگه "مامانی". بهشت من همون نگاه کردن به صورت موشيه وقنی که در بغلم مثل يک فرشته بخواب رفته و گوش کردن به نفسهای آرومشه. دلم برای پدرها ميسوزه که خلقت، بخش نسبتا بزرگی از اين بهشت رو ازشون دريغ کرده در حاليکه بسياری از اونها هم همه ی عمر برای بچه ها تلاش ميکنن. کاشکی حداقل خودشون اين بهشت رو از خودشون دريغ نکنن و با تمام وجود در هر کجاش که ميتونن راه برن و توش نفس بکشن. ه

Wednesday, August 27, 2008

خزعبلات


وقتهايی هست که سنگينم. خيلی سنگين. احساس ميکنم که زمين زير پايم باتلاقیه که منو داره به آرومی ميبلعه. به چيزهای مختلف دست مي اندازم ولی هيچکدام بالايم نميکشد. دنبال آسمان آبي ميگردم ولی نميبينم. گويای در دنيای من آسمانی نيست. چسبنده، لزج، بدبو. ميدونم که بايد خودم دست و پام رو تکون بدم اما نميکنم. انگار که خودم ميخوام که فرو برم. نميخوام بخودم کمک کنم. ميدونم که ميتونم ولی نميکنم. چرايش را نميدانم. فرو ميروم و فرو ميروم تا دستی از غيب مرا بيرون بکشد و با سيلی يا با نوازش از اين خلسه مرگبار بيرون بياورد. ه
سالها پيش چشم پزشکی بعد از معاينه ی چشم من با تعجب گفت که چشم من داری يک انحراف است ولی مغزم با سرعت زياد اين انحراف را ميپوشاند. او گفت که مغز من برای ديدن بيشتر از ديگران فعاليت ميکند و اين انحراف را نامريی کرده است. شايد نوعی از جنون هم در وجود من هست که با مهارت آنرا پنهان ميکنم. شايد.ه

Tuesday, August 26, 2008

يادم باشد که من هم فانی هستم

ديشب متوجه شدم که مادر يکی از دوستهامون درست يکروز بعد از برگشتنشون ازايران فوت کرده.در واقع وقتی اونها در راه برگشت به کانادا بودن. وقتی پای تلفن حال مامانش رو پرسيدم، گفت "مامانم فوت کرد" و بعد فقط سکوت بود و صدای گريه ی آروم دوستمون. مدتی طول کشيد تا من تونستم با معنی اين جمله ارتباط برقرار کنم و صدايی از خودم در بيارم. ه
اينطوری شد که مدتی قبل از خواب، دچار همان حالی شدم که هميشه بعد از شنيدن خبر مرگ، اونهم مرگهايی که انتظارش رو ندارم، ميشم. لمس پوچ بودن زندگی و احساس زيستن در خلاء و بيخود بودن تمام کارهای روزانه. باز يادم اومد که اين بدنی که به اسم من ميشناسندش، خود من نيست. بخشی از گرد و غبار اين دنياست. اين خونه ای که توش زندگی ميکنم، ماشينی که سوارش ميشم، خانواده ام، همه و همه ی روزمره ی زندگيم رو در هر لحظه ممکنه بگذارم و برم. ه
باز به خودم گفتم که بخشی از هر روزم رو بگذارم برای اتصال به اون جريان هستی که جاودانه است و فنا ناپذير، به عشق، به خدا، به روح و به اون بخش ناديدنی وجودم که نه متولد ميشه ونه ميميره. جمله ی خوبی از وين داير توی ذهنم هست که "مرگ خود را استادی تلقی کنيد که همواره با شماست و به شما يادآوری ميکنه که در هر روز، قدمی برای تعالی روحتون برداريد"ه

Monday, August 25, 2008

جشن تولد

شنبه ی گذشته جشن تولد روشی و موشی بود. مهمونهای نسبتا زيادی داشتيم و مدتها بود که دلم ميخواست يک مهمونی اينجوری داشته باشم، دور هم جمع بشيم، يک گروه نسبتا بزرگ، حرف و گفتگو نباشه، گدشته و آينده نباشه، روانشناسی و جامعه شناسی و خداشناسی نباشه. فقط رنگ و شادی و رقص و خنده باشه. برای همين تمام کارهاش رو با شوق و انرژی انجام دادم. همه ی دوستان عزيزمون که دعوتشون کرده بوديم اومدن. در من يک چيزی هست که از ديدن و بودن با آدمها خوشحال ميشم. من آدمها رو دوست دارم. خودشون رو دوست دارم. بدون هيچ دليلی. من آدمی رو که توی صف جلوم ايستاده بيشتر وقتها دوست دارم، بدون اينکه دليلی داشته باشه. بچه ها رو خيلی دوست دارم. حالا فکر کنين، هيجده نفر که خيلی دوستشون دارم با ده تا بچه که با اين حساب، دو برابر خيلی دوستشون دارم، اگر بيان خونه ما و روی سقف و در و ديوار هم رنگهای زرد و نارنجی باشه و بادکنکهای رنگی هر طرف باشن و موسيقی هم باشه و بزرگها و کوچولوها همينطور در حال حرکت باشن و هر طرف نگاه کنم، يکی رو که دوستش دارم ببينم و از ديدنش خوشحال بشم، من چقدر ذوق ميکنم. وقتی يک مهمونیِ اينطوری تموم ميشه، و خونه خالی ميشه، فکر ميکنی که از چند هفته قبل درباره اش برنامه ريزی کردی، از چند روز قبل مشغول کار شدی، همه آمدن و رفتن، شايد با هر نفر بيشتر از چند کلمه هم نتونستی رد و بدل کنی، همه رو ديدی ولی نه سير و درست، با همه حرف زدی ولی نه حرفی کامل. با اين وجود، وقتی کفشت رو در مياری و پات رو دراز ميکنی، ميبينی که ازهمه ی اين داستان برات، يک خاطره ی رنگين و شاد، يک تصوير گرم و زيبا از در کنار هم بودن همه ی آدمهايی که دوستشون داری و دوستت دارن، برای هميشه مونده.ه
دو چيز روز رو برام دوست داشتنی تر کرد:ه
وقتی برای خريد وسايل تزيينی رفته بودم، ازبين انتخابهای فراوان رنگها، دو رنگ زرد و نارنجی رو برداشتم. بابايی روز تولد رفت که بادکنکها رو بخره. وقتی برگشت، ديدم که از بين رنگهای متنوع بادکنکها، دو رنگ زرد و نارنجی رو انتخاب کرده بود. تمام روز تا شب، هر وقت بهش فکر کردم، دلم به اندازه ی همان ترکيب زرد و نارنجی، گرم شد. چقدر وقتی آدمها با هم هماهنگ باشن، قشنگه.ه

يک مهمان ناخوانده داشتم که وقتی دم در ديدمش زبونم بند آمده بودم. دوستی قديمی، خيلی قديمی که همراه با بقيه ی همکلاسيهای دبستانم، چند وقت پيش در اين دنيای حيرت آور اينترنت، پيداشون کردم. اگر چه شلوغی، فرصتی زيادی برای باهم بودن نگذاشت ولی طعمِ شيرينِ بودنش رو در تمام لحظات چشيدم.ه

Friday, August 22, 2008

موش موشی

خسته و کوفته، دراز به دراز و دَمَر، پخش زمين شدم. موشی اومده و نشسته روی پشتم و ميگه " مامان، پاشو راه برو" گفتم "خسته ام، نميتونم تکون بخورم" نميدونم نميدونم چی فهميد که گفت " مامان، خوردی زمين، دردت اومد؟"ه
- - - - - - -
شب بود. با موشی اومده بوديم جلوی پنجره و منتظر بابايی بوديم. بابايی که اومد وقتی مارو پشت پنجره ديد همه ی چراغ های ماشين رو هی روشن و خاموش کرد. فلاشر، راهنما و ...ه
به موشی گفتم "اووه ببين بابا چکار ميکنه. عروس آورده" وقتی بابايی اومد، موشی بهش گفت " بابايی، عروس خريدی؟"ه

داستانِ سلول ها

روشی رو که بردم کلاس فارسی، گفت که ميشه "يکربع ديرتر بيايی دنبالم؟" وقتی دليلش رو پرسيدم گفت که دخترِ خانوم معلم که بيولوژی ميخونه، يک کتاب داره که من دوست دارم بخونم ولی نميتونه بهم امانت بده چون کتاب درسشه. ميخوام يک کم از اونو بخونم. ما هم گفتيم باشه و خانوم معلم هم گفت باشه. .وقتی رفتم دنبالش و پرسيدم که چی خوندی و چی شد، گفت که دو فصل خوندم راجع به سرطان و ايدز. منکه همچين خوشم نيومده بود پرسيدم که چی ياد گرفته. خيلی جالب و مثل داستانی برام گفت و خلاصه اش اينه که رشد و تقسيم شدن سلولها در بدن ما قانونی داره. مثلا در سن رشد همه ی اعضا دارن رشد ميکنن و سلولها بزرگ ميشن ولی در يک زمانی رشد متوقف ميشه و همه ی سلولها رشد نميکنن. سلولهايی هستن که کارشون نظارت بر اين رشده و به سلولهای ديگه ميگن که رشد بکنن يا نه. در سرطان اون سلولها ديگه درست کار نميکنن و اطلاعات غلط ميدن. برای همين سلولها بطور غاط رشد ميکنن و بالانس عضو رو بهم ميزنن. در مورد ايدز هم گفت که بدن يک سيستم ايمنی داره که وقتی مريض ميشه، اون سيستم شروع به فعاليت ميکنه. سلولهايی هستن که مريضی رو تشخيص ميدن و به سيستم ايمنی ميگن که بايد کار کنه. در ايدز، اون سلولها ديگه کار نميکنن. برای همين وقتی آدم مريض بشه، بدن هيچ دفاعی نميکنه.
حالا من دارم فکر ميکنم که هر سلول، يک موجود زنده است و برای خودش شعوری داره و سلولها در بدن ما گروهی هستند که باهم کار و زندگی ميکنن. اين دو داستان واقعا عين مسايل آدمها در جامعه نيست؟ حالا چی ميشه که اين سلولها شعورشون رو از دست ميدن، چرا ديگه با هم حرف نميزنن و بهم اطلاعات غلط ميدن، چرا يک گروه قهر ميکنن و کارهارو بهم ميزنن. اون محافظ ها، ديگه کاری به بقيه ندارن؟ فکر ميکنم که حتما راههايی وحود داشته باشه که بشه با اون سلولها ارتباط برقرار کرد و ازشون خواست که کارشون رو بکنن. قبلا در مورد درمان های سرطان با کارهای روحی و ذهنی شنيده بودم. ولی بعد از شنيدن داستان سلولها از زبان روشی، بهتر ميتونم باور کنم اين مريضی ها هم قابل درمانه.

Thursday, August 21, 2008

ذهنِ داستانسرایِ من

چرا من در تنهايی، خودم را رنج ميدهم. چرا من در تنهايیِ خودم و فقط با خودم بيتابم. در ذهنم هم بدنبال زندگی کردن با آدمهای ذهنی هستم و از آنها و در آنها بدنبال نيازهايم هستم. چرا من در تنهايی به خودم و به بودن خودم عشق نميورزم. چرا من در تمام خوابم، خواب ميبينم و در تمام اين خواب با ديگران زندگی ميکنم. من چه استعداد خوبی در شکنجه دادن خودم دارم. در فکرم دايم تکه تکه داستان زندگی درست ميکنم و کنار هم ميگذارم. هی مينويسم و بازی ميکنم و پاک ميکنم. با خودم کلنجار ميرم. با خودم ميگم و ميشنوم. در تقشهای مختلفی که خودم ساخته ام زندگی ميکنم ميخندم و ميگريم. ايکاش اين توانايی و نيرويی که ساعتهای عمرم را هدر ميدهد، ميتوانستم در جايی درست بکار برم. کاش ميتوانستم که سدی بسازم و ازاين رود خروشان روشنايی بسازم. کاش ميتوانستم که دستی به سر کودک درونم بکشم و همانطور که دخترانم را در آغوش ميگيرم و نوازششان ميکنم، آن دخترک کوچک درونم را نوازش کنم. کاش کسی به من ياد ميداد که بجای انتظار مهربانی از ديگران، چطور خودم به خودم مهربان باشم. بجای تشنگی قدردانی ديگران، قدرِ خودم را بدانم. چطور خودم را دوست بدارم. دلم يک مرشد و راهنما ميخواهد. از آنها که نگاهم ميکند و بی نياز به کلامی، همه داستانم را ميخواند و آتش جانم را فرو مينشاند.ه
ميبينی، باز هم داستان ميسرايم.ه

شعرگونه

مرا بجوی
مرا بخواه
عشقی که بی پرواست
دلم ميخواهد که فرياد دوستت دارم را بشنوم
ميخواهم اينقدر بلند باشد که همه بشنوند
ميدانی که من به گوشهايم اطمينان نميکنم

با من عاشقانه بخوان
نجوا نکن، بلند بخوان
همهمه های ذهنم، نجوای درونت را نميشنود
بلند بخوان
بلند بخوان
ميدانی که گوش من چقدر سنگين است
...
پ ن: اينها تراوشات شبه شاعرانه در نيمه شب خوابزده است. لطفا جدی نگيريد.ه

Wednesday, August 20, 2008

نخور مينا

هوا خنک بود. اما از پريشب يکهو سرد شده و مثل هوای پاييزه که داره ميره بطرف زمستون. همه يکجورايی سرما خورديم. اما موشی از همه سر و کله اش خرابتره. سرفه و عطسه و آبريزش بينی.
الان مامان داشت تلاش ميکرد که شربت سرماخوردگی رو بهش بده. و موشی که هميشه خيلی راحت داروش رو ميخورد و تازه ميگفت بازهم بده، اين سری اشک خونين ميريزه که نميخوام. الان ميگفت" اَدَ نِخورم، دوت ندارم" (يعنی: مادر نميخورم دوست ندارنم)و گريه ميکنه. مامان بهش ميگه "گريه نکن، داروتو بخور" اونم ميگه " گِيه ميکنم، گِيه ميکنم"( يعنی:گريه ميکنم) مامان زنگ زد و گفت يکنفری نميتونم بهش شربت بدم ميره پشت پرده يا سرش رو ميکنه لای مبل. اينهم شد کار، يک بچه ی نيم وجبی نذاره که بهش شربت بِدَن؟ گفتم به مينا(عروسکش) بدين تا اونم بخوره. مامان داره به مينا، شربت ميده. مينا هم که بقول مادر دختر خوبيه، شربتش رو ميخوره. ولی موشی بهش ميگه "نخورمينا اَهه"ه

Monday, August 18, 2008

فقط عشق و مهربانی

وقتی بين دوراهی ها ميمونيم، برای يک تصميم. وقتی که نميدونيم و نميتونيم راهی رو انتخاب کنيم، ميگن که به دلتون گوش کنين. به قلبتون. اونجا که خود واقعی نشسته. وقتی که سر و صداهای هزار و يک منِ درونم کمی آروم ميشه. به اون خود واقعی نگاه ميکنم که بدون حرفی فقط نگاه ميکنه و به يادم مياره که فقط عشق و فقط عشق ورزيدنه که بهم آرامش ميده. وقتی خودم رو دوست دارم، مهربونم و وقتی با خودم در جنگم، چون طرفم رو در درون پيدا نميکنم، بيرون دنبال دشمنی هستم. ياد جمله ی زيبای وين داير افتادم که ميگه" هر وقت بين حق داشتن و مهربان بودن بايد يکی را انتخاب کنی، حتما مهربانی را انتخاب کن" ه

ميم مثل مادر

نميدونم چرا هيچوقت از مامانم که ساکت و آروم در خونه ام ميچرخه و هر جا کمک ميخوام، دستشو برام جلو مياره، نمينويسم. هر روز غذام رو آماده ميکنه و سفره ام رو پهن ميکنه. فکر کردن به مامان برای من افکار ضد و نقيضی رو پيش مياره. وقتی مادر ميشم، ميخوام که هيچ کسی همآوردم نباشه. خودم يکه تاز ميدان مادری بشم و شايد برای همين دستهايی هفتاد ساله ای رو که همونطور که بلده از مادریِ من حمايت ميکنه، ناديده ميگيرم. انگار که اون هميشه هست و بايد باشه و برای اين بودنش هم هيچ منتی بر من نداره. ميخوام که پاک کنم اون بچه ای رو که مادرش براش خدا بود. ميخوام خودم خدايی کنم. ديروز بهش نگاه ميکردم به اينکه بعنوان کسی که با ما زندگی ميکنه، چه حق و حقوقی بايد داشته باشه. آيا اين انصافه که ناديده گرفته بشه. من، مادرم و بايد تلاش کنم ولی او چی. بدون هيچ گله و شکايتی مسيوليت بچه ها و خونه رو در روز بعهده ميگيره. پدر و مادر هايی که ميان اينجا پيش ما و حل ميشن در زندگی روزمره مون. همراه ما ميشن در اين رودخانه ی پرشتاب. در حاليکه ديگه در سن چنين شنايی نيستن. مثل مرغ پربسته توی خونه زندانی ميشن و دلشون خوشه به ما که بياييم. ما هم که مياييم، نه وقتی و نه انرژی اضافه هست. مادر شوهرم يکسال پيش ما موند و شوهر و بچه هاش رو ول کرد. گاهی که خسته ميشد، ميگفت "اگر زنها قرار بود بعد از پنجاه سالگی هنوز بچه بزرگ کنند، خدا جوری خلقشون ميکرد که خودشون حامله بشن" و راست هم ميگفت. ديروز فکر کردم که کاشکی مامانم هم زودتر برگرده و از من دور باشه ولی در حلقه ی کسانی باشه که بيشتر از من به حرفش گوش ميدن و درکش ميکنن. بره تا من دلم چنان براش تنگ بشه تا بشينم و های های گريه کنم. بره و به من وشوهر و بچه هام اصلا فکر نکنه. و وقتی فکر کردم به رفتنش و جای خاليش و هواپيمايی که ميبرش به اونطرف دنيا، قلبم فشرده شد. ه
خدا همه ی بزرگترهامون رو سلامتی و عمر طولانی بده.ه

Friday, August 15, 2008

دو هفته تا باز شدن مدرسه

تعطيلات تابستان داره به آخر ميرسه.چه زود گذشته. ديشب فکر ميکردم که از تابستان امسال انگار به اندازه ی کافی آذوقه جمع نکردم برای زمستان. به بيرون نگاه ميکردم و تصور ميکردم که همه جا پر از برف شده. گلهای رّز خوشگلم کجا ميرن. گوجه فرنگی ها و سبزيهامون چی. نه هنوز زوده که سرما بياد اميدوارم که همانطور که تابستان شباهتی به تابستان نداشت و مثل بهار بود، پاييز امسال مثل تابستان بشه و زمستان مثل پاييز. البته پاييز هم با اون رنگهای قشنگش خوبه و زمستان هم لطف خودش رو داره.
دو هفته ی ديگر مدرسه ها باز ميشوند و وقتی مدرسه باز ميشه، زندگی روال ديگری پيدا ميکنه. انگار ريتمش منظم ميشه. روشی در همان دو هفته ی اول امتحانات نهايی پنجم رو هم داره و از حالا سرعت درس خوندن رو بيشتر کرديم. تقريبا هر روز چند ساعت. ديروز وقتی با مدرسه تماس گرفتم و گفتن که ممکنه امتحانات يکهفته هم زودتر شروع بشه، يعنی يکهفته زودتر از اونی که من فکر ميکردم، هول برم داشت. دلشوره و ترس از امتحان هم از اون رفتارهای درونی شده ی منه. در مدرسه ی کانادايی چنان چيزی بعنوان امتحان، اونجوری که ما داشتيم، با اون ابهت و جديت ندارن. برای همين روشی با امتحانهای مدرسه ی فارسی هم راحتتره. وقتی بهش گفتم که امتحانها ممکنه از 25 اگوست شروع بشه، سوال کرد که پس امتحانها، همين دوشنبه شروع ميشه؟ اگر من شنيده بودم که امتحانها همين دوشنبه يعنی دو سه روز ديگه شروع ميشه، سکته ی ناقصی ميکردم. اما روشی به خونسردی سوال کرد و وقتی من گفتم "نه هفته ی بعد" گفت "خّب اينطوری بهتره". از بين تاريخ و جغرافی و مدنی که امتحانهای اول هستند، روشی فقط جغرافی رو دوست داره.ه
اگه گفتين "دو محصول مهمی که ايران صادر ميکنه چيه؟ " جواب " خرما و پسته" ه
اگه گفتين "چه محصولی در بيشتر مناطق ايران قابل کاشتن هست؟" جواب "گندم و جو"ه
اگه گفتين دو روش کشت گندم و جو چيه؟" جواب "آبی و ديم"ه

Thursday, August 14, 2008

ديروز، روز خوبی بود

ديروز روز خوبی بود. ديروز رو با روشی و دوتا دوستهاش، با سه تا دختر دهساله ی شاد و پر نشاط، با خنده، هيجان و انرژی گذروندم. خودم رو به اونها سپردم تا در باغ وحش، هر طرف ميخوان برن و هر جا ميخوان بشينن. سه تايی با هم مثل گنجشک از اينطرف به اونطرف ميپريدن و ميدويدن. از همه چيز .همه چيز حرف ميزدن. من بدون اينکه فضاشون رو بگيرم، همراهيشون ميکردم و به چيزی جز لحظه های بودن با اونها فکر نميکردم. با وجود اينکه اونها مشفول گفتگوی خودشون بودن و من فقط ناظر، احساس نميکردم که يک آدم گنده ی هستم که با بچه ها اومدم بيرون. احساس خوبی از همراهيشون داشتم که بهم شادابی و جوونی داده بود. در نگاه روشی شادی و رضايت ميديدم. وقتی بهم نگاه ميکرد، از گوشه چشمش ميخوندم که ميگه "مامان، مرسی، دوستت دارم" احساس رضايت از آنچه که خودم بودم، در کنار دختر دهساله ام. احساس رضايت از آنچه که او بود، در آغاز دومين دهسال زندگيش. به روشی نگاه ميکردم و به اين بودنی که هيچکدوم درش احساس بستگی نميکنيم و رشته ای که ما را بهم پيوسته، هر دومون رو آزاد ميگذاشت تا خودمان باشيم، افتخار ميکردم. هميشه اينطور نيست. بسياری از وقتها درگيرم با بودن خودم و با بودن او و چون اون درگيری ها رو داشتم، اينقدر لذت اون حس رهايی رو خوب ميچشم.ه

ديروز، روز خوبی بود. ديروز دخترم دهساله شد و ده سال اول زندگيش را پشت سر گذارد. بقول خودش، عدد سنش دو رقمی شد. عزيزم، ممنونم که چنين همراه صبور و مهربانی برای تمام سعی و خطاها و بزرگ شدنهای ما شدی. ميدونم و ميبينم که به سوی بلوغ، به سوی پر کشيدن در آسمان زندگيت، به سوی ساختن فردا پيش ميروی. به تو قول ميدهم تا همراهی باشم که فضايت را نميگيرد. دستی باشم که دست و بالت را نميبندد. عزيزم، در من مادری هست که حرفهای مادرش را تکرار ميکند. مادری که هميشه نگران است و ميخواهد هر قدم را پيش از تو بردارد تا مبادا زمين بخوری. من اما صدای آن مادر را کوتاه ميکنم. من به مادری گوش ميکنم که به تو اميد و شجاعت ميدهد. اميد به جلو رفتن و شجاعت زمين خوردن و بلند شدن. عزيزم من اين طور مادری را دارم در کنار تو ياد ميگيرم. ازت ممنونم و اينهمه خوبيت را شکر ميکنم.ه

Tuesday, August 12, 2008

کلاغ پردرگم

مثل هميشه در سرم هزاران فکر ميچرخه. امروز از اون روزهاست که چنان اين کلاف بهم پيچيده است که نتونستم سر نخی رو پيدا کنم و بکشم بيرون. قبل از آمدن به شرکت ميخواستم برم آزمايشگاه. وقتی جلوی شرکت پارک کردم، فهميدم که به عادت و بدون فکر صاف آمدم به شرکت. ميخواستم به يک موزيک گوش بدهم و در حاليکه همش ميخواستم اين کارو بکنم، تا اينجا يک سی دی ديگه رو گوش کردم. ميشينم پای کامپيوتر. ميخوام يکجايی نَرَم ولی انگار دستهام بی اراده دکمه های کيبرد رو ميزنن و يکهو ميبينم دارم يک مقاله ای رو ميخونم بجای کاری که ميخواستم بکنم. ميخوام يک حرفی رو بزنم به يکی. ملاقاتمون تموم ميشه و ميبينم اصلا اون حرف رو نزدم. وقتی که ترمز دستی ماشين رو بالا کشيدم و به اينها فکر کردم و چيزهای ديگری که در راه بهش فکر ميکردم، ديدم که چقدر شّل و بی اراده هستم. اين يعنی چی؟ احساس اون اسبهای آسياب رو ميکنم که دور يک مرکز هی ميچرخن و ميچرخن و ميچرخن. ميدوم ولی به کجا؟ دور خودم. ياد حرف زری افتادم در کتاب سووشون که ميگفت "من دايم چرخ چاهی را ميچرخانم تا باغم را آبياری کنم" منهم ميچرخم و ميچرخم تا زندگيم را آبياری کنم. گاهی ميخوام همه چيز رو ول کنم. بشينم و به همه چيز از اول نگاه کنم. اما صدای نازنين موشی فوری چرخ رو ميچرخونه و ميگه پاشو که وقت نشستن نيست. بابايی هم همينطوره. اما مثل من خودش رو اينقدر به در و ديوار نميزنه. اينقدر بال بال نميزنه. شايد اون تکليفش رو با خودش بهتر از من ميدونه. نميدونم. زنها و مردها چقدر با هم فرق دارن.ه

پ ن: اسم اين پست از همان کلاف سردرگم مياد. سالها پيش وقتی پدر بزرگم مريض بود، و همه ی خانواده در تلاطم بودند، داييم يکبار به خانمش گفته بود که "ما مثل کلاف سردرگم شديم" و پسر داييم که اونموقع سه چهار ساله بود بعدا ازش پرسيده بود که "بابا، اين کلاغِ پر در گم کجاست؟" همون موقع ها، اين پسر داييم که ازمامان باباش شنيده بود که " بابا داره مثل شمع آب ميشه" يکروز مدتی در اتاق بابا بزرگ مانده بود و بعد گفته بود که " نه، من نگاه کردم. بابا بزرگ آب نميشه"ه

Friday, August 8, 2008

ابروی ماه

يکی دو شب پيش در راه بوديم و در آسمان به ماه هلالی نگاه ميکردم. ماه نو بود و يک هلال خيلی نازک.ه
هميشه ماه کامل به زيبايی معروفه ولی هلال بسيار نازکی که در آسمان بود خيلی زيبا بود. هيچوقت اينقدر هلال ماه به نظرم زيبا نيامده بود. مثل يک ابروی کمانی دلفريب. از تشبيه ماه به ابرو خوشم اومده بود و مدتی بهش فکر ميکردم. به بابايی در موردش گفتم و او گفت که ماه هميشه قشنگه. راست ميگه ماه هميشه در آسمان شب قشنگ و روياييه. برام جالب بود که ديشب وقتی با موشی داشتيم کتاب ميخونديم، تصوير کتاب، بچه ای رو تشون ميداد که در تختش خوابيده بود و از پنجره ی اتاقش، آسمان شب با ماهی هلالی و ستاره ها معلوم بودن. ماه رو نشون دادم و ازش پرسيدم که "اين چيه؟" گفت "اَبو" که يعنی "ابرو". بهش گفتم "نه، اين ماهه" نگاهی کرد و با اطمينان از خودش گفت "نه، اين اَبويه"ه
پ ن: اون "ه" بيمعنی آخرپارگرافها را ميگذارم تا اين اديتور ديوانه، آخرين کاراکترم رو نياره اول خط . گفتم که يکوقت گيج نشين.ه

Thursday, August 7, 2008

دو ماجرا

ماجرای اول
يکی از در خونه اش مياد بيرون و ميبينه ماشينش نيست. ميدوه سر کوچه و از ميوه فروش که داره ميوه هاش رو ميچينه سوال ميکنه که ماشين منو نديدی و بعد يکی از همسايه ها ميرسه و بعد يکی ديگه و يکی ديگه و در عرض چند دقيقه کلی آدم دارن دنبال ماشين ميگردن. ماشين پيدا نميشه. دزديده شده. صاحب ماشين ميره به کلانتری تا شکايت کنه. در کلانتری هم چند نفر ديگه رو ميبينه که ماشينشون رو دزديده اند
ماجرای دوم
اتوبوسی بين دو شهر،در شب داره حرکت ميکنه. بين راه مردی دست نگه ميداره و سوار ميشه. ميره و کنار پسر جوانی در ته اتوبوس که خوابش برده ميشينه. مدتی بعد مسافران از صدای جيغ و داد پسر جوان بيدارميشن و ميبينن که اون مردِ روانی با چاقو افتاده به جان اون پسر. راننده ی اتوبوس به سرعت اتوبوس رو نگه ميداره و در حاليکه پسر زنده بوده و مرد در حال سلاخی بوده، همه پياده ميشن و در اتوبوس رو ميبندن و به پليس اطلاع ميدن. وقتی پليس مياد و وارد اتوبوس ميشه، مرد روانی، کله ی پسر در دستش گرفته بوده

ماجرای دوم حادثه ای واقعی بود که هفته ی پيش در کانادا اتفاق افتاد. وقتی شنيدم، فکر کردم که چطور راننده و مسافرها هيچ کاری برای نجات اون پسر نکردن و فقط جان خودشون رو نجات دادن و باز از خودم پرسيدم که اگر با اون درگير ميشدن آيا فايده ای هم داشت يا اينکه آدمهای بيشتری زخمی يا کشته ميشدن. ديشب در يک سريال تلويزيونی ايرانی ماجرای دوم رو ديدم و بی اختيار ياد ماجرای اول افتادم. اينهمه وقتی که مردم برای آقای ماشين گم کرده گذاشتن آيا کمکی کرد يا فقط شلوغترش کردن. يا اينکه توجهی که بهش کردن حداقل، کمک کرد تا شوک ناشی از گم شدن ماشينش، که خيلی براش مهم بود، خفيف تر بشه
نميدونم

Wednesday, August 6, 2008

بيا بيرون، آب سرده

روز يکشنبه با دوستان، نزديک غروب، سری به يک ساحل زديم تا در اونجا غذامون رو بخوريم و برگرديم. روز خنکی بود و آب هم سرد بود. بچه ها ميخواستن که برن توی آب و ما ميگفتيم که آب سرده و وقت شنا نيست و اونها هم ريزه ريزه ميرفتن توی آب. بگذريم که بالاخره نه تنها اونها رفتن توی آب، موشی هم رفت و مقاومت من باعث شد که بجای اينکه درست و حسابی مايو بپوشن، با لباس برن و لباسشون خيس بشه. بهرحال در مدتی که بچه رفته بودن توی آب و موشی پيش من بود، من هی ميگفتم " بچه ها آب سرده، بياين بيرون" اردکی هم داشت اونجا ميپلکيد. گاهی ميرفت توی آب و گاهی ميومد توی ساحل. تا ميرفت توی آب، موشی داد ميزد " جوجو بيا بيرون، آب سرده" ديروز هم که با موشی کتاب ميخونديم، توی کتاب تصوير بچه ای بود که با سگش رفته بود توی آب و داشت شنا ميکرد. موشی به چنان هيجان و حرصی ميگفت : "هاپو، آب سرده، بيا بيرون! نی نی، آب سرده، بيا بيرون!"
اينکه موشی چطور چشم و گوش به حرفهای و رفتارهای ما دوخته و هر کلمه براش مثل وحی آسمانی ميمونه و با اون زبان شيرين و حرکات قشنگش تکرار ميکنه، دوست داشتني و زيباست و در عين حال من رو ياد اين مياندازه که چطور ما برايش سمبل توانايی و قدرت و دانستن و.. و بقول خانم شين خدا هستيم. باز هم بقول خانم شين در نامه ای که برای خدا نوشته بود "امروز من تصوير تو ام. روزی او سرش را بالاتر خواهد برد و دورتر را نگاه خواهد كرد. تا آن روز من سعی مي كنم خدای خوبی باشم."

پ ن : فکر کنم يکبار ديگه هم من از اين نامه نوشته بودم. حتما کاملش رو اينجا بخوانيد. من اين نامه رو خيلی دوست داشتم

Tuesday, August 5, 2008

سيرک

ما چند تا بليط سيرک داشتيم و ميخواستيم در آخر هفته ای که گذشت، ازش استفاده کنيم. روشی از قبل اعلام کرده که بود برای حمايت از حقوق حيوانات، رفتن به سيرک رو تحريم ميکنه و گفتگوهای ما نه منجر به انصراف ما از رفتن به سيرک شد و نه آمدن روشی. سال پيش که به سيرک رفتيم، روشی خيلی دوست داشت خصوصا که آکروبات و بندبازی و اينطور کارهای هيجانی رو دوست داره. در طی اين يکسال نظرش عوض شد. دليلش هم اين بود که در سيرک برای خوشامد مردم و پول درآوردن صاحبان سيرک، حيوونها رو اذيت ميکنن، حيوانات رو در قفس های کوچک نگه ميدارن، برای تربيتشون از روشها و وسايلی استفاده ميکنن که حيوانها دوست ندارن و ... خلاصه اينکه آدمها حق ندارن حيوونها رو مايه ی تفريح آدمها خودشون بکنن. و در جواب اينکه "نرفتن تو چه کمکی ميکنه؟" ميگفت که " وقتی ما ميريم، اونها فکر ميکنن که ما خوشمون مياد از کارهاشون" من حتی بهش گفتم "خوب تو بيا و نامه ای برای مدير سيرک بنويس و به مدير سيرک بده و نظرت را بگو." گفت "من نميام ولی نامه رو مينويسم و تو بده" که من قبول نکردم چون اين پيشنهاد فقط حربه ای بود برای اينکه اونو بکشونم و ببرم. بالاخره نيومد و موند پيش يکی ازدوستان.
اين چند هفته ی گفتگو در من احساسی ازاحترام به روشی ايجاد کرد برای اينکه بر سرعقيده اش مي ايسته و کاری رو که ميتونه، در محدوده ای ممکن انجام ميده. و حقيقتش، در نيمساعت قبل از شروع، که دوتا فيل داشتن به مردم سواری ميدادن، دلم شديدا برای فيلها سوخته بود. به بدن چروکيده و پيرشون نگاه ميکردم و نگاه بيحالشون که هيچ اثری از شادی توش نبود و به آدمهای بزرگ و کوچکی که روش نشسته بودن و فکر ميکردن که سوار فيل شدن چه کيفی داره. روشی اعتقاد داره که آدمها به اندازه ی حيوانات اهميت دارن، نه بيشتر. آدمها نه از حيوانات مهمترن و نه بهتر. و اگر چه بارها و بارها باهم در موردش صحبت کرديم، هنوز نميتونم اين موضوع رو اونجور که روشی ميگه بپذيرم، ولی واقعا احساس و نگاهم نسبت به حيوانات عوض شده.
بهر حال بعد از شروع برنامه و آغاز تاريکی و موزيک بلند و هيجان، موشی خانوم هم سازِ "بريم بيرون" رو نواخت و تلاشهای من هم برای موندن بيفايده بود. شديدا ترسيده بود. خلاصه در مدت سيرک، من و موشی خانوم و يک عروسک بادی، در فضای آزاد و زير آسمان پر ستاره باهم گپ زديم و دل داديم و قلوه گرفتيم.
ديشب ديدم که موشی خانوم هم ديگه بزرگ شده و قشنگ حرف ميزنه و ميشنوه و ميشه باهاش مدتی طولانی ارتباط برقرار کرد و طولی نميکشه که اين دخترمون هم برسر عقيده و نظری بايسته و ازش دفاع کنه. خوشم مياد که موشی با همه چيز حرف ميزنه. ديوار، درخت، سايه، مورچه،عروسک. همه چيز براش زنده است و جوريه که انگار جوابشون رو هم ميفهمه چون به مکالمه اش ادامه ميده.
اين دو تا دخترهای ما هم مثل همه بچه های نازنين ديگه، هر کدوم دنيايی بزرگ و جالب دارن. دنيايی که ما بخاطر پدر و مادری، يکجورايی اجازه پيدا کرديم که باهاش باشيم و سرکی بکشيم. همين موشی کوچولو هم، کاملا فضا و محدوده ی خودش رو داره و ازش نگهداری ميکنه. من اين فضا رو حس ميکنم و جز در مواردی معدودی که لازمه، بهش احترام ميگذارم و اونجور که ميخواد عمل ميکنم. يکی از جاهای سخت پدر و مادری اينه که بتونی اين دنيای جدا رو ببينی، بپذيری و بدون آسيب رسوندن بهش، بهترش کنی.

Friday, August 1, 2008

شازده کوچولو

ديروز با روشی رفته بوديم کتابخانه و در اونجا من کتاب شازده کوچولو رو برداشتم و در وقتی که داشتم شروع کردم به خوندن. اين کتاب رو سالها پيش خونده بودم. اما اينبار تک تک جملاتش معنای کاملا متفاوتی پيدا کرده بود و ملموس بود. خوندنش رو قسمتی وقتی در انتظار اومدن روشی ازکلاس بودم و قسمتی امروز صبح در راه شرکت ادامه دادم. شايد چون حالا خودم مامان شدم و بقول شازده کوچولو "آدم بزرگ" شدم و با بچه ها سر و کار دارم، و در عين آدم بزرگ بودن سعی ميکنم با بچگیِ بچه هام هم باشم، تونستم با اين کتاب ارتباط بيشتری برقرار کنم که در اون يک بچه از سياره ای که در اون فقط خودش با يک گل و دو آتشفشان کوچک روشن و يک آتشفشان کوچک خاموش و يک گوسفند زندگی ميکرده شروع ميکنه به سفر و با نگاهی کاملا ساده وارد دنياهای آدم بزرگها ميشه.
پ ن
حالا چی ميشه گفت به مامانی که ده ها بار بخاطر کتاب خواندن در حال حرکت به دخترش تذکر داده و باهاش کلنجار رفته. کلی تلاش کرده تا اين عادت رو از سر دخترش انداخته. و امروز خودش چون خيلی شوق و ذوق داشته که کتاب شازده کوچولو رو بخونه (دقيقا همان دليلی که روشی برای خوندن کتاب در ماشين داشت) تمام راه رو کتاب خونده و وقتی به مقصد رسيده و از اتوبوس پياده شده، ديده که سرش گيج ميره.
از اون بدتر چی ميشه گفت به مامانی که مرتب برای دخترش در باب نگهداری از دندونهاش و خوب مسواک کردن و نخ دندان کشيدن، سخنرانی ميکنه. بعد خودش برای چک شش ماهه ميره دندانپزشکی و وقتی دکتر با عصبانيت بهش ميگه که سه تا پوسيدگی دندان داره، گردنش رو کج ميکنه و اعتراف ميکنه که شبها مسواک رو سمبل ميکنه و نخ دندان هم نميکشه.
بقول همين شازده کوچولو، "آدم بزرگها همينطورن. نبايد از ايشان رنجيد. بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگها خيلی گذشت داشته باشن."