Tuesday, September 8, 2009

دخترک

دخترک چه بی تب و تاب بود برای روز اول در مدرسه ی جدید. دو سال هر روز از جلوی این مدرسه رد شدیم و گفتیم چه مدرسه ی بزرگی. چه شاگردان بزرگی. هر بار دختر و پسرهای نوجوان را که می دیدم، می ترسیدم که دخترکم روزی در کنار دست این دختران و پسرانی باشد که دیگر آثار بچگی در آنها نیست. امروز رفت. نگران بود، خوشحال بود، هیجان داشت. انواع و اقسام نگرانی ها از گم شدن در مدرسه و به موقع به کلاسها نرسیدن تا نبودن در کنار همکلاسیهای گذشته و ..ه
همه چیز را می خواست امروز تجربه کند. همه ی وسایلش را برداشته بود. غذا می خواست از کافه تریای مدرسه بخرد. خودش تنها به مدرسه برود و برگردد.ه
این آخری از همه شوق انگیزتر بود. تنها و پیاده به مدرسه رفتن. عصرِ دیروز با بابایی، مسیر را رفتند و برگشتند. وقتی برگشت، سرحال بود و تا شنید که من روز اول همراهیش می کنم و تصویر تنها رفتنش را مخدوش دید، سخت دلخور شد و اعتراض کرد که این کار لوس و بیمزه است. و من هم از اعتراض او دلخور شدم که چطور همراهی من لوس و بیمزه شده و نمی خواهد که من همراهش باشم. با بداخلاقی گفتم که روز اول من باید باشم و بعد تنها خواهد رفت. هر دو دلگیر شدیم. بابایی میانه را گرفت وکمی بعد او سعی کرد از دلم درآورد.ه
امروز صبح زود پاشد. گفت که باهم برویم ولی او می خواهد بدود و من ناچار قبول کردم. پرنده ای را می مانست، که برای پریدن بال بال می زد. نمیشد در دست نگهش داشت.ه
وقتی آماده شدیم و مجبور شدم موشی را هم با کالسکه ببرم، دیگر صبر نکرد و رفت. سفت و محکم. انگار بارها این صحنه را تمرین کرده بود که خداحافظ بگوید و برود. در تمام راه دستکم یک چهار راه از ما جلوتر بود. بدون آنکه نگاهی به عقب بکند. (جز یکبار که نگاه کرد و برایمان دستی تکان داد)ه
تند می رفت و گاهی می دوید. امروز دیدم، دختر کوچکی که همیشه یک قدم جلوتر از او بودم تا زمین نخورد، ده ها قدم پیش از من می دود، همگام من نیست و نمی خواهد باشد. وقتی که دم مدرسه به او رسیدیم، در حلقه دوستانش بود، ده دقیقه زودتر از پانزده دقیقه زودتر، رسیده بود. انگار به آنها که رسید آرام گرفت. بالاخره در باز شد و همه رفتند داخل ساختمان نا آشنايی که سه سال آینده، بيشتر وقتش را در آن خواهد گذاراند. برای اولین بار همراهش نرفتم....ه
در راه برگشت فکر می کردم به روزهایی که به همین شکل شروع کرده بودم. پیاده و تنها به مدرسه رفتن. همین کلاس اول راهنمایی بودم که بابا چند قدم دورتر از من می آمد و من به اصطلاح تنها می رفتم. از نگاه من دنیا جور دیگری بود اونروزها. تا امروز که دو چشم نگرانی شده ام که به رفتن دخترک نگاه می کند. امروز فکر می کردم که برداشتن قدمهای اول به تنهایی سخت تر است یا دیدن و مواظبت از آنها؟ کدام شیرین تر است و کدام دل آدم را بیشتر می لرزاند؟ چه عادلانه است دنیا که ما را در همه جایی قرار می دهد، و چه حال عجیبی دارد مادری و پدری .... ه

4 comments:

  1. پریسا جون با خوندن این متنت، اشکم در اومد. برای جفتتون خوشحالم که وارد مرحله جدیدی شدید و آرزوی موفقیت دارم.ه

    روز اولی که از خانه رفتم به سمت دانشگاهی که در یک شهر دیگر بود،19 سال داشتم. مادرم با ما نیامد. منم حواسم نبود که او روز سختی را خواهد گذراند. بعدها اما از زیر زبانش در رفت. شاید بغضم به خاطر او بود. ه

    ReplyDelete
  2. زیبای زندگیSeptember 8, 2009 at 12:59 PM

    خیلی این متنت زیبا بود و لطیف.چقدر سخته این که باید به روز باشی و با به بای بچه های این دوره راه بیا.چقدر سخته که زود بزرگ میشن و می خوان تنهات بگذارن.............خدا همشون رو حفظ کنه سالم و صالح.

    ReplyDelete
  3. زیبای زندگیSeptember 8, 2009 at 12:59 PM

    خیلی این متنت زیبا بود و لطیف.چقدر سخته این که باید به روز باشی و با به بای بچه های این دوره راه بیا.چقدر سخته که زود بزرگ میشن و می خوان تنهات بگذارن.............خدا همشون رو حفظ کنه سالم و صالح.

    ReplyDelete
  4. فضای قشنگ و قابل لمسی رو ترسیم کرده بودین. روزهای خوبی داشته باشین

    ReplyDelete